گفتکو با خانواده شهید مدافع حرم موسی جمشیدیان:
شهیدی که در حال تلاوت قرآن عـــروج کــرد
۱۴۰۰/۰۶/۲۷
تمام هستیاش در عشق به ماترک پیامبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله خلاصه شده. این عشق نهتنها در کلام؛ بلکه در کردارش نیز هویداست. میگوید برای امام زمان(عج) و در راستای ظهور ایشان زندگی میکنم و در عمل هم همینگونه است. همه شیعیان را پرتویی از نور حضرت فاطمه(س) میداند و مبنای زندگیاش رحمت و مودت است. قرآن لحظهای از او جدا نمیشود و در تمامی مسائل زندگی جویای نظر قرآن است. گویا خداوند نوری را در وجودش قرار داده تا لحظهای از مسیر حق منحرف نشود. همین نور است که او را راهی میدان دفاع از حریم ذریه پیامبر(ص) میکند و در نهایت، در حال تلاوت آیات الهی و با وضو به دیدار حق میشتابد.
صفحه فرهنگ مقاومت کیهان اینبار مهمان خانه شهید موسی جمشیدیان، در شهر نجفآباد اصفهان است. آن هم درست در روزی که طبق نذر شهید، مراسم روضه سه ساله حضرت سیدالشهداء علیهماالسلام برگزار میشود. حال و هوای خانه پر است از عطر روضه و یاد شهید و در این میان پدر و همسر شهید از سیره زندگی شهید برایمان میگویند. و حالا، پس از یک سال از آن روز به یادماندنی، این مصاحبه در ایام شهادت حضرت رقیه تنظیم و منتشر میشود. گویا شهید میخواهد به ما یادآور شود که همانگونه که زندگیاش سرشار از عشق و یاد اهلبیت(ع) بوده؛ هماکنون نیز یاد و خاطرش باید قرین نام و یاد ایشان باشد.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
زهرا جمشیدیان، همسر شهید مدافع حرم شهید موسی جمشیدیان از همسر شهیدش برایمان گفت. از زندگی سرشار از عشق و محبتشان، از تنها دخترشان که زمان شهادت پدر تنها سه سال داشت و اکنون بیتاب و بیقرار اوست...
آشنایی با شهید
آقا موسی دانشجوی فوقلیسانس رشته جغرافیا و اهل روستای قلعه سفید گلدشت نجفآباد بود. ایشان در سوریه فرمانده گروهان بودند. طول زندگی ما از ازدواج تا شهادت آقا موسی شش سال بود. سال 87 عقد کردیم. سال 88 برای ازدواج رفتیم مکه و سال 94 همسرم به شهادت رسیدند.
من با خواهر شهید دوست بودم و ایشان واسطه آشنایی ما شدند، آقا موسی همیشه به من میگفت: وقتی خواهرم گفت شما حافظ قرآن هستی، راغب شدم که شما را ببینم.
عاشق امام زمان(عج) بود
شهید موسی جمشیدیان عاشق امام زمان(عج) بود. اولینبار که من برای آشنایی پیش از ازدواج با ایشان بهصورت تلفنی صحبت کردم، گفت من زندگیای میخواهم که در راستای ظهور امام زمان(عج) باشد، دوست دارم هر تلاشی که در زندگی انجام میدهیم، ما را یک قدم به ظهور نزدیکتر کند.
دغدغه این شهید بزرگوار در تمام امور زندگیش ظهور امام زمان(عج) بود و این برای من بسیار جالب بود. در جلسه حضوری خواستگاری نیز دوباره این دغدغه را مطرح کرد و گفت هدف زندگی من کسب رضایت امام زمان(عج) است.
آقا موسی اعتقاد داشت همه کارها و رفتارهای ما باید بهگونهای باشد که ما را به امام زمان(عج) نزدیک کند. هدف آقا موسی از رفتن به سوریه نیز در راستای همین دغدغه بود.
قرآن همیشه همراهش بود
همسرم عاشق حضرت زهرا(س) بود. نام من را در تلفنش پرتوی فاطمه(س) ذخیره کرده بود. یکبار که علت را پرسیدم گفت: همه ما شیعیان زندگیمان را مدیون حضرت زهرا(س) هستیم و خلقت ما از نور حضرت زهرا(س) است. این تعبیر ایشان برای من بسیار زیبا و دلنشین بود. ایشان نام من را همیشه با حالت خاص و با احترام صدا میکرد و همیشه در قنوت نمازهایش ذکر یا «فاطر بحق فاطمه» را میگفت. همه اینها ارادت و محبت زیاد شهید به حضرت زهرا(س) را میرساند.
ویژگی خوب دیگری که شهید داشت این بود که قرآن را بسیار دوست داشت؛ آقا موسی همیشه قرآن را همراه داشت. ایشان با ماژیک سبز روی بعضی آیات خط کشیده بود. وقتی علت را پرسیدم گفت اینها آیات الهدی در قرآن هستند، آیاتی که در آن به حضرت مهدی(عج) اشاره شده است.
آقا موسی عادت داشت صبحها قبل از رفتن سر کار قرآن را از جیبش درمیآورد و چند دقیقهای برای مطالعه و تدبر در آیات قرآن وقت میگذاشت و به تفکر در معنای آیات بسیار اهمیت میداد. من حافظ قرآن هستم؛ آقا موسی همیشه از من میخواست با آیات قرآن جوابش را بدهم، هر مسئلهای که در زندگی برایمان پیش میآمد میگفت نظر قرآن در این مسئله چیست.
زندگی بر مبنای رحمت
مبنای آقا موسی در زندگی رحمت بود. همیشه میگفت خانه باید پر از رحمت باشد. وقتی اتفاقی میافتاد و ناراحتی پیش میآمد میگفت: میترسم نور خدا از این خونه رفته باشه، استغفار کنیم و به خدا پناه ببریم که شیطان از ما دور بشه.
اعتقاد راسخ به ولایت فقیه
از دیگر ویژگیهای شهید اعتقاد و علاقه شدید به ولایت فقیه بود. همیشه سخنرانیهای رهبر معظم انقلاب را به دقت و با گوش دل میشنید، در زمان سخنرانی حضرت آقا هر جا که بودیم خودمان را سریع به خانه میرساندیم تا آقا موسی بتواند در آرامش به صحبتهای مقام معظم رهبری گوش بدهد. اگر به مناسبتی مقام معظم رهبری بیاناتی داشتند، تا مدتی ذکر لب آقا موسی فرمایشات حضرت آقا بود. تمام سعی خود را میکرد که صحبتهای حضرت آقا را در زندگی عملی کند.
دنیا برایم تنگ شده
آقا موسی همیشه حال و هوای شهادت داشت و به همه شهدا به خصوص شهید احمد کاظمی ارادت و علاقه زیادی داشت و تأکید میکرد؛ اگر چند نفر در ایران مثل شهید احمد کاظمی داشتیم، ایران ما بهشت میشد. در همین راستا خیلی دوست داشت بهعنوان مدافع حرم به سوریه برود و همیشه برای رفتن بیتابی میکرد. بعد از شهادت دوستش شهید کافیزاده، میگفت: دیگه دنیا برام تنگ شده و من هم باید برم. بعد از پیگیریهای بسیار و مخالفت لشکر با اعزامش، خیلی ناراحت شد و گفت: من لیاقت ندارم برم از حرم
حضرت زینب(س) دفاع کنم. بالاخره پس از اصرارها و پافشاریهای زیاد آقا موسی، لشکر با اعزام او به سوریه موافقت کرد.
دعا زیر قبه امام حسین علیهالسلام
من چندبار توفیق داشتم با آقا موسی به زیارت امام حسین(ع) بروم. همیشه به حرم که میرسیدیم، طور خاصی التماس دعا میگفت. آخرین باری هم که مشرف شدیم گفت برای من خیلی دعا کن. زیر قبه امام حسین(ع) گفتم: یا امام حسین(ع) من میدانم آقا موسی چه چیزی از شما میخواهد. آقا موسی عاشق شهادت است؛ من هم دوست دارم به آرزویش برسد؛ ولی فقط از شما میخواهم آن لحظهای که ایشان شهید میشود من نباشم؛ چون من تحمل فراق او را ندارم. من حاجت آقا موسی و حاجت خودم را زیر قبه از حضرت سیدالشهدا خواستم؛ اما خدا میخواست که من را اینطور امتحان کند. من هم راضیم به رضای خدا.
خداوند در آیه 41 سوره طه به حضرت موسی(ع) میفرماید: «وَ اصْطَنَعْتُك لِنَفسی» تو را برای خود ساختم، همیشه وقتی به چهره آقا موسی نگاه میکردم به یاد این آیه میافتادم. احساس میکردم خدا هر لحظه به آقا موسی میگوید تو را برای خودم ساختم. همیشه احساس میکردم آقا موسی برای من و متعلق به این دنیا نیست، ایشان عاشق شهادت بود؛ البته من هم دوست نداشتم با مرگ عادی از دنیا برود. میترسیدم که بهخاطر اتفاقات دنیایی مانند تصادف از دنیا برود.
فراق دردناک
وقتی صحبت سوریه و دفاع از حرم میشد و منگریه و بیتابی میکردم، آقا موسی میگفت: «باشه من نمیرم؛ اما جواب حضرت زهرا(س) با خودت.» من از این حرف آقا موسی خیلی ناراحت شدم و گفتم حضرت زهرا(س) از قلب من خبر دارند.
مدتی بعد یک روز صبح که از خواب بیدار شد، گفت: من خواب حضرت آقا را دیدم، خواب دیدم که حضرت آقا برگهای به من دادند و گفتند جواز رفتنت به سوریه صادر شد. از خوابی که دیده بود خیلی خوشحال بود. تا اینکه وقت رفتن شد، و چون میخواست بدون اطلاع من برود گفت مأموریتی در تهران دارم و باید بروم. من میدانستم که برای رفتن به سوریه باید ابتدا به تهران بروند؛ برای همین هم اسم تهران که آمد دلم لرزید، اشکم جاری شد، قسمش دادم که راستش را بگوید. قسم خورد که میخواهد به تهران برود و به من دلداری داد.
خداحافظی کرد و رفت، تا دو روز هیچ خبری از او نداشتم. بعد دو روز زنگ زد، شماره تهران روی گوشی تلفن افتاده بود، خوشحال شدم؛ اما بعد یادم افتاد که هر وقت دوستانش از سوریه زنگ میزدند پیش شماره تهران میافتاد. دوباره نگرانی من شروع شد باگریه قسمش دادم که بگو کجا هستی. آقا موسی گفت: من سوریهام، برای شما دعا میکنم. این را که گفت دیگر نتوانستم صحبت کنم، فقطگریه میکردم.
تا زمان شهادت هم چند بار با من تماس گرفت و هر بار من به شدتگریه میکردم تا جاییکه وقتی تلفن را قطع میکردم، خودم خیلی ناراحت میشدم که چرا اینقدرگریه کردم و نتوانستم با ایشان صحبت کنم. از طرفی هر بار فرصت خیلی کمیبرای صحبت داشتیم و باید سریع تلفن را قطع میکرد.
چشمروشنی قرآن
شهید همیشه من را توصیه به قرآن میکرد و میگفت: وقتی من نیستم خودت را با قرآن آرام کن، تو قرآن را داری. وقتی یاد این صحبتش میافتادم دلم آرامتر میشد. در نبود آقا موسی چندین بار که تحمل شرایط خیلی برایم سخت شده بود، قرآن را باز کردم و از قرآن کمک خواستم. هر بار آیاتی میآمد که من را امیدوار میکرد.
یکبار که به قرآن متوسل شده و آن را باز کردم این آیه آمد: «فکلی واشربی و قری عینا» تناول کن و بنوش و چشمت را روشن دار. با دیدن این آیه دلم محکم شد که آقا موسی برمیگردد، چشم روشنی قرآن برایم آرامشدهنده بود. بار دیگری که به قرآن مراجعه کردم آیات ابتدایی سوره انسان در وصف بهشتیان آمد، جالب است که همان آیاتی آمد که سردر حرم حضرت زینب(س) نوشته شده است. در دیداری که با حضرت آقا داشتم هم ماجرای این آیات را بیان کردم.
بعد از شهادت آقا موسی یکی از دوستانم که به دیدنم آمده بود گفت: من اصلا دلم نمیاد تسلیت بگم، فقط میگم چشمت روشن. این را که شنیدم به یاد آیه قرآن افتادم، احساس کردم اولین کسی که به من چشم روشنی داد خدای مهربان بود و این خیلی برایم زیبا و جالب بود.
بعد از شهادت آقا موسی تمام همّ و غمّ من این است که به ایشان برسم، من قبل از شهادت آقا موسی هدف خاصی در زندگی نداشتم؛ اما بعد از شهادت ایشان تمام هدفم این است که طوری زندگی کنم که از من راضی باشد.
زیبایی شهادت
من همیشه در قنوت نمازم این دعا را میخواندم: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرهًْ اعین و اجعلنا للمتقین اماما»؛ اما هیچ وقت معنی حقیقی روشنی چشم را درک نمیکردم. گمان میکردم همین که همسری نصیبم شده که نمازش را اول وقت میخواند و پیرو ولایت فقیه است، یعنی مایه چشمروشنی است. بعد از شهادت آقا موسی، فهمیدم آن چشمروشنی که خداوند به انسان میدهد از هر چیزی بالاتر است.
تا قبل از شهادت آقا موسی شیرینی شهادت را درک نکرده بودم، نمیدانستم شهید و شهادت یعنی چه. یکی از زیباییهای شهادت آقا موسی این بود که به من زیبایی شهادت را چشاند. امروز بهنظرم زیباترین زیبایی در این دنیا شهادت است؛ به همین خاطر هر کسی را که خیلی دوست داشته باشم، برایش آرزوی شهادت میکنم. برای خودم و حتی فرزندم هم آرزوی شهادت میکنم.
شهادت در حال قرائت قرآن
دوستان آقا موسی درباره نحوه شهادت ایشان گفتند؛ در روز شهادت آقا موسی طبق معمول وضو میگیرد و میرود کنار یک تانک مینشیند و مشغول تلاوت قرآن میشود، تا اینکه موشک اسرائیلی به تانک اصابت میکند وترکشهای زیادی به بدن آقا موسی میخورد و او با همان قرآنی که در دست داشته به حالت سجده به زمین میافتد و شهید میشود. جالب است آیه قرآنی که آقا موسی لحظاتی قبل از شهادت تلاوت میکردند آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» بوده و صفحات قرآن هم خونآلود میشود.
یکی از دوستان صمیمی آقا موسی، محمدجواد قربانی نیز مجروح و چند روزی در بیمارستان دمشق بستری میشود. او یک لحظه چشمانش را باز میکند و از همرزمانش میپرسد: آقا موسی چی شد؟ و چون حال مساعدی نداشته میگویند: نگران حالش نباش، جاش خوبه. چند روز بعد که حالش بهتر میشود تعریف میکند: من آقا موسی رو درهالهای از نور دیدم که به سمت بالا میرفت، تمام سعیمو کردم که به آقا موسی برسم؛ اما نشد. آقای محمدجواد قربانی نیز مدتی پس از این حادثه، در اثر جراحات به شهادت رسید.
خبر شهادت
وقتی خبر شهادت آقا موسی را آوردند من خانه نبودم. ساعت هفت صبح مانند همیشه برای کار از خانه بیرون رفتم، در ایستگاه اتوبوس متوجه زمزمه اطرافیان شدم؛ در مورد سوریه صحبت میکردند. یک لحظه ترسیدم؛ ولی باز به خودم گفتم چیزی نیست، حتما بحث جنگ سوریه است. وقتی به محل کارم رسیدم، یکی از دوستانم که چند سال بود از او خبر نداشتم، زنگ زد و حالم را پرسید تعجب کردم. فکرم مشغول شد که بعد از این همه مدت چطور شماره من را پیدا کرده و چرا این وقت صبح زنگ زده و حال من را میپرسد. تا اینکه همسر برادرم زنگ زد و گفت حال
آقا موسی بد شده و او را به بیمارستان بردند. این را که گفت فهمیدم آقا موسی شهید شده.
بعد از صحبت با همسر برادرم حالم خیلی بد شد، من را به خانه پدر همسرم بردند. آنجا پدر آقا موسی مطلبی به من گفت که برای همیشه در خاطرم ماند. ایشان گفتند: مواظب باش ناشکری نکنی. این کلام من را به خودم آورد، با اینکه آن لحظات برایم بسیار سخت و تلخ بود؛ اما با خودم گفتم آقا موسی به بهترین شکل رفته؛ برای همین خیلی مواظب بودم حرفی نزنم که ناشکری باشد.
روزهای تنهایی
آقا موسی همیشه من را به قرآن ارجاع میداد و میگفت تکیهگاهت قرآن باشد. بعد از شهادتش احساس میکردم علاقهام به قرآن بسیار بیشتر شده. وقتی یاد توصیه شهید میافتادم دلگرم میشدم. دوست نداشتم حالا که به برکت قرآن آبرویی پیدا کردم، با کمتحملی و بیطاقتی آن را از دست بدهم. چون من را بهعنوان کسی میشناختند که با قرآن مانوس است. اگر من بیطاقتی میکردم آن دیدگاه از بین میرفت. همیشه در این مسیر از شهید کمک خواستم و ایشان هم همیشه دست من را گرفتند.
نخستین ملاقات بعد از شهادت
نخستین ملاقات من با شهید در حسینیه فاطمهًْالزهراء نجفآباد بود. بعد از شهادت آقا موسی، زیاد به یاد جمله
امام حسین(ع) میافتادم که بعد از شهادت حضرت علیاکبر(ع) فرمودند «علی الدنیا بعدک العفا» بعد از تو اُف بر این دنیا. گویا دنیا برایم تمام شده بود و هیچ شیرینی در این دنیا نمیدیدم.
مدتی بعد از شهادت آقا موسی خواب دیدم؛ در خانه هستم و دم غروب و تاریک است. هر کدام از پریزهای برق را که امتحان میکردم، هیچ چراغی روشن نمیشد. همان موقع صدای در را شنیدم. رفتم در را باز کردم.
آقا موسی وارد خانه شد. انگار تمام دنیا را به من دادند. با گریه گفتم: ببین تو رفتی و همه دنیای من بعد از تو تاریک شد.
آقا موسی گفت: خودت را ناراحت نکن، ظهور نزدیک است. در همان عالم خواب دوست داشتم بدانم چه زمانی این اتفاق میافتد. از زمان ظهور سؤال کردم. آقا موسی گفت: نمیشه بگم کی؛ اما بدون که ظهور نزدیکه. این جمله را سه بار به من گفت. از خواب که بیدار شدم، انگار دنیای جدیدی برایم باز شده بود؛ دنیایی که به قول آقا موسی به سمت ظهور بود.
بعد از شهادت شهید حججی در یک برنامه تلویزیونی شنیدم که همسر شهید حججی گفت: من از شهید قول شفاعت گرفتم و کتبی به من قول شفاعت داده است. این را که شنیدم قلبم لرزید و با خودم گفتم: من چقدر بیلیاقت بودم که نمیدانستم باید چه کار کنم.ای کاش از او قول شهادت گرفته بودم. هر بار که اسم سوریه را میآورد آنقدر گریه میکردم که وقت رفتن به من نگفت و رفت. این حرفها از دلم گذشت واشکم جاری شد. همان شب خواب آقا موسی را دیدم. در خواب به پای آقا موسی افتاده بودم و از او قول شفاعت میخواستم. آقا موسی گفت: مطمئن باش شما جزء اولین نفرات هستی.
دادخواهی از مظلوم
یکی از نزدیکان میگفت: بعد از شهادت آقا موسی از اینکه جوانهای ما به سوریه را میبرند خیلی ناراحت بودم. سر مزار آقا موسی رفتم و از او خواستم که خودش جوابم را با قرآن بدهد. قرآن را باز کردم. این آیه آمد: «یا ایها الذین آمنوا قاتلوا الذین یلونکم من الکفار و لیجدوا فیکم غلظه و اعلموا ان الله مع المتقین». ای اهل ایمان با کافران از آنان که به شما نزدیکترند شروع به جهاد کنید و باید کفار در شما درشتی و نیرومندی حس کنند، بدانید که خدا همیشه با پرهیزکاران است. آن شخص میگفت من همان جا به راه آقا موسی ایمان آوردم. اگر کسی طعم امنیت را چشیده باشد نمیخواهد آن را از دست بدهد. شهید مطهری میفرمایند: اگر انسانی از شما دادخواهی کند و شما به دادش نرسید شما مسلمان نیستید، شهدای مدافع حرم دادخواهی انسانهای مظلوم را شنیدند و به یاری آنها شتافتند.
دختر کوچک شهید
من و آقا موسی یک دختر داریم که در زمان شهادت پدرش سه سال و سه ماه داشت. بعد از شهادت، ما سعی میکردیمگریههایمان را به روضه ربط بدهیم تا دختر کوچکم ناراحت نشود. آن زمان دخترم درک خاصی از شهادت نداشت. اولینباری که به او گفتیم پدرت شهید شده، رفت داخل کوچه پیش دوستانش و داد زد: بابام شهید شده.
زندگی یک پاسدار بهدلیل مأموریتهای مختلفی که پیش میآید همیشه با دوری همراه است؛ از این جهت دخترم بیشتر با من انس داشت و از آنجاییکه گاهی پیش میآمد، چند ماه پدرش را نبیند ابتدا متوجه نشد که پدرش برای همیشه رفته؛ اما پس از مدتی کمکم بهانه گرفتنها شروع شد.
یکی از خصوصیات آقا موسی این بود که خیلی احساساتش را بروز نمیداد و دخترمان هم همینطور است. من متوجه میشوم که وقتی فیلمها و عکسهای پدرش را میبیند آرامآرام اشک میریزد.
دخترم شهدا را قهرمان میداند، به او آموختم که شهدا زنده هستند و ما را میبینند. وقتی در درسهایش مشکلی پیدا میکند، به او میگویم پدرت زنده است، از او کمک بخواه، یا یک سوره حمد به پدرت هدیه کن، حتما کمکت میکند.
خوشاخلاق و ولایتمدار بود
در ادامه مصطفی جمشیدیان پدر شهید در مورد فرزند شهیدش گفت:
چهار فرزند دارم و آقا موسی فرزند دوم بنده است. او متولد 28 آبان سال 62 بود و در 14 آبان 94 به شهادت رسید. پسرم دیپلم و فوقدیپلم را که گرفت در رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد یزد قبول شد؛ اما چون نمیخواست هزینه زیادی بر ما تحمیل کند، منصرف شد و به یزد نرفت. پس از آن در دانشگاه سپاه شیراز امتحان داد و قبول شد و به این ترتیب وارد سپاه شد.
ویژگی بارز آقا موسی خوشاخلاقیاش بود. به احترام به پدر و مادر بهخصوص مادر بسیار اهمیت میداد و مقید به نماز جمعه و جماعت بود. عاشق ولایت بود، حتما باید تمام سخنرانیهای مقام معظم رهبری را با دقت گوش میکرد. بعضی اوقات که برای کمک به من به صحرا میآمد و نمیتوانست از تلویزیون سخنرانی را دنبال کند از طریق گوشی اینکار را انجام میداد.
دست به خیر و کمکهای پنهانی
آقا موسی خیلی اخلاص داشت. همیشه سعی میکرد هر کاری که انجام میدهد برای رضای خدا باشد. دوست نداشت اگر کمکی میکند کسی متوجه شود. بعد از شهادتش بعضی میآمدند و پولی که از او قرض کرده بودند را برمیگرداندند و ما تازه متوجه میشدیم که آقا موسی چقدر دست به خیر بوده و به دوستان و اطرافیانش کمک کرده است. پسرم خیلی متواضع بود و هیچ وقت خود را بالاتر از هیچکس نمیدید. همیشه میگفت یک نفر میخواهد خودم را نصیحت کند؛ به همین خاطر وصیتنامهای ننوشت. این هیئت هم نذر
آقا موسی و همسرشان برای شهادت حضرت رقیه(س) است و ما تا هر زمان که بتوانیم آن را انجام میدهیم.
شهدا الگوی پسرم بودند
الگوی آقا موسی شهید احمد کاظمی بود. آقا موسی به ایشان خیلی علاقه داشت. شهید کاظمی فرمانده لشکرشان بود، و وقتی به شهادت رسید آقا موسی خیلی ناراحت شد.
آقا موسی یک دایی به نام احمدرضا صادقی داشت که ایشان هم بسیار عاشق شهادت بود و امام را خیلی دوست داشت. چندین بار قاچاقی به جبهه رفت تا اینکه در عملیات قادر به شهادت رسید. پیکرش هم برنگشت. برادرم سیفالله جمشیدیان نیز در عملیات قادر به شهادت رسید.
حلالم کنید...
ما مخالفتی با رفتنش نداشتیم. اعتقاد داریم خون ما و فرزندانمان رنگینتر از آنهایی که رفتند و به شهادت رسیدند نیست؛ اما آقا موسی چون نمیخواست ما نگران و ناراحت شویم، نگفت که به سوریه میرود. فقط به دوستانش گفته بود که ما از قافله جاماندیم. چندینبار سعی کرده بود برود؛ اما مسئولین سپاه موافقت نکرده بودند و گفته بودند ما اینجا بیشتر به شما نیاز داریم. قبل از اعزام به سوریه یک دوره
6 ماهه را در شیراز گذارند. بعد از آن به ما گفت که میخواهد برای مأموریت به تهران برود، روزی که میخواست برود برای خداحافظی به منزلمان آمده بود؛ اما من رفته بودم صحرا و خانه نبودم و آقا موسی فقط با مادرش خداحافظی کرد و رفت. به دوستانش گفته بود من با پدرم خداحافظی نکردم. چند بار از سوریه تماس گرفت؛ هر بار که زنگ میزد صدا بسیار بد و ضعیف بود. آخرین باری که زنگ زد صدا خوب بود و ما توانستیم با هم صحبت کنیم. آقا موسی گفت: پدر حلالم کن، من برای خداحافظی آمدم شما نبودید. گفتم پس کی برمیگردی؟ گفت چند روز دیگر. این آخرین صحبتهای ما با ایشان بود.
دوستانش تعریف کردند در جاده که میرفتیم یک بطری آب برداشت و با آن وضو گرفت وقتی رسیدیم، گوشهای نشست قرآنش را از جیب درآورد و شروع به تلاوت قرآن کرد. کمی از قرآن خواندنش نگذشته بود که تکفیریها یک موشک اسرائیلی در نزدیکی آقا موسی شلیک کردند و
آقا موسی در حال تلاوت قرآن به شهادت رسید. فکر میکنم در شهر شیخان سوریه شهید شدند.
چند روز بعد، پنجشنبه شبی بود که بعد از مسجد به خانه آمدیم. دیدم آقا مرتضی پسر کوچکم به شدت ناراحت است، گویا از طریق شبکه مجازی از شهادت موسی مطلع شده بود؛ اما چیزی به ما نگفت. آنقدر ناراحت بود که من حدس زدم موسی شهید شده باشد. هرچه پیگیر شدم مرتضی چیزی نگفت. صبح که به مسجد رفتم، دیدم دو تا از دوستانم که همیشه مسجد دیگری نماز میخواندند به آنجا آمدهاند. آنها بعد از چند دقیقه خبر از شهادت آقا موسی دادند و من گفتم انا لله و انا الیه راجعون.
اگر مدافعان حرم نبودند اسلام به خطر میافتاد
حسن ختام این نوشته خاطرهای شنیدی، از حسن خلق و شیوه بزرگمنشانه نهی از منکر شهید، از زبان محمد صادقی پسرخاله شهید جمشیدیان است:
خاطرهای که من از ایشان دارم به شخصی برمیگردد که آقا موسی آبرویش را حفظ کرد. ایشان این خاطره را بعد از شهادت آقا موسی برای من تعریف کرد و گفت: من فردی مشروبخور بودم؛ اما پدرم یکی از معتمدین و بهترین نمازگزاران مسجد بود. من آنقدر به مشروب عادت کرده بودم که بعضی از افرادی که مانند من گرفتار این مسئله بودند برای دزدین مشروبهای من به باغ ما میآمدند. یکبار برای اینکه کسی مشروبهایم را ندزدد آنها را در ماشین جاسازی کردم. وقتی از باغ برمیگشتم ایست وبازرسی بسیج جلویم را گرفت. آنها مشروبها را دیدند و میخواستند با داد و فریاد آبروی من را ببرند که آقا موسی نگذاشت. آنها را آرام کرد، صندوق عقب ماشین را بست و جلوی ماشین کنار من نشست. کمی با من صحبت کرد و گفت اگر مقید به دین نیستی بهخاطر آبروی پدرت این کار را نکن. صحبتهای آقا موسی و آبروداریاش خیلی بر من اثر کرد و من از آن روز سعی کردم مشروب را ترک کنم. وقتی پیکر شهید را آوردند او خیلی گریه میکرد و دنبال تابوت میآمد. من تعجب کردم. چند روز بعد به او گفتم چرا اینقدر بیتابی میکردی؟ جریان را برای من تعریف کرد و گفت بهخاطر کاری بود که آن شب با من کرد.