به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 16,410
بازدید دیروز: 4,654
بازدید هفته: 21,064
بازدید ماه: 21,064
بازدید کل: 25,008,201
افراد آنلاین: 35
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۲ دی ۱٤۰۳
Sunday , 22 December 2024
الأحد ، ۲۰ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۱۷۴ - گفتکو با خانواده شهید فاطمیون، مازیار کریمی: ماجرای عجیب پیدا شدن مزار یک مفقودالاثر ۱۴۰۰/۰۷/۰۶

 

 گفتکو با خانواده شهید فاطمیون، مازیار کریمی:

ماجرای عجیب پیدا شدن مزار یک مفقودالاثر 

۱۴۰۰/۰۷/۰۶

مدافع حرم فاطمیون، شهید مازیار کریمی

ماجرای مهاجرت‌های مکرر خانواده «مازیار» بین ایران و افغانستان

من نمی دانم نوبتم کی می‌رسد. در همین ایران بچه من، پسر من مازیار کریمی اولین شهید بود. کل خانواده‌هایی که پسرشان بعد از مازیار شهید شدند، شناسنامه دارند، اما ما هیچی...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی بعد از گفتگو با برادر دانیال فاطمی از رزمندگان فاطمیون، خواستیم که چند خانواده از شهدای فاطمیون را برای گفتگو به ما معرفی کند، تلفن مادر شهید مازیار کریمی را در اختیارمان گذاشت. برای هماهنگی‌های اولیه، پیامی در یکی از شبکه‌های اجتماعی برای خانم کریمی نوشتیم تا مقدمات گفتگو را فراهم کنیم. چند دقیقه بعد، فایلی صوتی از طرف مادر شهید برایمان ارسال شد که در آن کفته بود: من سواد خواندن و نوشتن ندارم عزیز جان! اگه ممکنه برام صوت بفرستید...

ما هم درخواست گفتگو و هماهنگی‌های بعدی را با پیام‌هایی صوتی و تماس‌هایی تلفنی انجام دادیم و چند روز قبل از عزیمتمان به شهر پیشوا و منزل شهید، با درخواست جدیدی از سوی مادر شهید روبرو شدیم. ایشان می گفت ما اینگونه کارهایمان را با برادران سپاه هماهنگ می‌کنیم... و حالا می خواست شماره تماس ما را در اختیار برادر اردلان قرار دهد. ما پیش‌دستی کزدیم و خودمان با برادر اردلان که مسئول هماهنگی خانواده‌های شهدای فاطمیون در شهرستان پیشوا است، تماس گرفتیم. این برادر سپاهی که سایت خبری مشرق را به خوبی می شناخت نهایت همکاری را با ما کرد و در ادامه، ما را با چندین خانواده دیگر از شهدای فاطمیون در شهر پیشوا آشنا کرد.

پدر و مادر شهید مازیار کریمی به استقبال ما آمده بودند

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل حضور صبحگاهی ما در یکی از خیابان‌های حاشیه‌ای پیشوا و ساختمانی بود که در هر واحدش، یک خانواده شهید فاطمیون ساکن بودند. بیشتر آن خانواده‌ها به خاطر نگرانی از شیوع کرونا، گفتگو با ما را به زمان دیگری موکول کردند و فقط مادر شهید عزیز احمدی به خانه شهید مازیار کریمی آمد و در گفتگویی کوتاه با ما شرکت کرد. 

پدر شهید کریمی هم که حال خوشی نداشت، در طول گفتگو جز چند کلام کوتاه، چیز زیادی به ما نگفت. جا دارد از خانم مهتاب کریمی (خواهر شهید) که لهجه غلیظ مادر را برای ما روان می کرد و برخی سئوالات را پاسخ می داد نیز تشکر کنیم. 

مادر شهید: آقایی به نام ابونصر در تشکیلات فاطمیون بود. خیلی آقای خوبی بود. هر کاری که ما می‌خواستیم، ابونصر چشم می‌گفت و انجام می‌داد. می گفت حاج خانم هر چیزی می‌خواهی بگو من بیاورم. الان بنده خدا چند سال است از فاطمیون در آمده. شماره تلفنش را من ندارم که زنگ بزنم به‌ش.

**: خانم کریمی! این موضوع شناسنامه را که گفتند چیست؟

خواهر شهید: چون دو اسمه شدم به خاطر همان برای صدور شناسنامه به مشکل خوردیم.

**: این دو اسمه شدن چه بود؟

خواهر شهید: اسم من در پاسپورتم که افغانستان صادر کرده مهتاب بود، ولی در پرونده، داداشم مازیار کریمی، «زهرا» نوشته بود.

**: کی نوشته بوده؟

خواهر شهید: خودشان.

**: یعنی همین طوری یک اسمی نوشته بودند؟

خواهر شهید: چون در خانه اسمم زهراست، برادرم هم این نام را نوشته بود. ولی در پرونده و مدرسه و اینها، اسمم مهتاب است.

**: آنجا اسم اصطلاحیتان را نوشته بودند...

مادر شهید: الان در خانه،‌ دخترم را زهرا صدا می کنیم.

مادر شهید مازیار کریمی

**: الان این اختلاف مشکل شده برای شناسنامه؟ این که قابل حل است.

خواهر شهید: بله؛ کلا از آن موقعی که ما ایران آمدیم می گویند شما جزو خانواده مازیار کریمی نیستید!

**: چرا؟

خواهر شهید: چون دو اسمه هستم. بعد من رفتم آزمایش دی ان ای و همه چیز دادم.

**: یعنی چی؟ مگر شهادت پدر و مادرتان را قبول نمی کنند؟

خواهر شهید: تا الان که نکرده‌اند...

مادر شهید: قبول نکردند، اصلا قبول نکردند...

**: مگر اسم شما در شناسنامه یا مدارک پدر و مادرتان نیست؟

مادر شهید: هست.

**: خب این که کافی است.

خواهر شهید: باز هم می گویند باید آزمایش بدهید و اینها.

**: چند خواهر و برادر هستید؟

خواهر شهید: ما ۵ تا خواهریم، ۳ تا برادر. با مازیار کریمی که شهید شد، ۳ تا.

**: بقیه توانستند شناسنامه‌هایشان را بگیرند؟

خواهر شهید: گرفتند، چون اسمشان آمده، ولی الان دو تا از اعضای خانواده در افغانستان هستند و تا الان اقدامی نکرده‌اند.

**: بقیه که ایران هستند توانستند شناسنامه بگیرند؟

مادر شهید: نه؛ ‌آن‌ها هم نگرفتند.

**: چرا؟

مادر شهید: هیچی ندارند.

خواهر شهید: نگرفتند دیگر، نمی دانم واقعا چرا...

**: یعنی نمی خواستند بگیرند؟

خواهر شهید: از افغانستان آمده بودند اما نرفتند دنبال کارش.

**: الان فقط شما همراه حاج خانوم در خانه‌اید ؟ بقیه ازدواج کرده‌اند؟

خواهر شهید: بله. من و مادر و پدرم.

مادر شهید: یک بچه مجرد هم دارم؛ یک پسر دیگرم هم زن ندارد.

**: پیش شما هستند؟

مادر شهید: نه دیگر، پهلوی ما نیست، جایی رفته.

**: الان از بین خواهرها و برادرها فقط شما شناسنامه می خواهید؟

خواهر شهید: بله.

**: بقیه خیلی دنبالش نیستند؟

مادر شهید: چرا دنبالش هستند، نگاه کن، من که زنگ می زنم به آقای مالی که از نیروهای فاطمیون است، آقای ابراهیم، آقای ابوالفضل که زنگ می زنم جواب درستی نمی‌گیرم.

**: اینها فاطمیون تهران هستند یا مشهد؟

خواهر شهید: مادرم زنگ می زنند به سپاه، اما جواب قطعی نمی‌گیرد.

**: همین آقای اردلان مگر رابط سپاه با شما نیست؟

خواهر شهید: او فقط کمکی یا چیزی بیاید برای ما می آورد.

**: یعنی پیگیری کارهای شما با ایشان نیست؟

مادر شهید: نه. اینها فقط کمک می آورند؛ یا از خانه اگر یکی مریض باشد، سر می‌زنند. ما باید با بچه‌های فاطمیون دردل کنیم؛ به بچه‌های فاطمیون زنگ که می زنیم گوشی را برنمی‌دارند. یک دفعه زنگ زدم آقای (...) گوشی را برداشت گفت که خانم، نوبت شما نیست. من نمی دانم نوبتم کی می‌رسد. یک سال نوبت داشتیم، دو سال نوبت داشتم؛ در همین ایران بچه من، پسر من مازیار کریمی اولین شهید بود. کل خانواده‌هایی که پسرشان بعد از مازیار شهید شدند، شناسنامه دارند، اما ما هیچی.

**: یعنی هنوز شما خودتان هم شناسنامه ندارید؟

مادر شهید: چرا، من شناسنامه افغانستانی دارم.

**: نه، منظورم شناسنامه ایرانی است.

مادر شهید: نه. هنوز شناسنامه نداریم.

**: حاج خانم! یعنی برای شما و حاج آقا هم صادر نشده؟

خواهر شهید: نه.

**: منتظر وضعیت شما هستند؟ چه می گویند؟

خواهر شهید: گفتند حالا باید منتظر بمانید.

**: دقیقا کِی اقدام کردید؟

خواهر شهید: فکر کنم دو سال می شود. برای شناسنامه پول و عکس و اینها گرفته‌اند. همه چیزش آماده است اما هنوز خبری نیست.

**: آن قسم‌نامه را هم داده‌اید؟

خواهر شهید: نه.

**: یک قسمت قسم‌نامه هم دارد که مهم است.

مادر شهید: نه؛ قسم‌نامه‌ای در کار نبوده.

**: یک مقدار اطلاعات از آقا مازیار به من می دهید؛ مثل سال تولد و سال شهادت و...

خواهر شهید: تولدش... یادم نیست... یک کاغذ آنجا بود که داخلش نوشته بودیم. یادم رفته الان.

**: تاریخ شهادت چطور؟

خواهر شهید: ۱۳۹۴ بود.

**: شما چند سال است ایران هستید؟

خواهر شهید: ما کلا ایران بودیم؛ بعد داداشم آمد سمت ایران و رفت سمت سوریه. بعدش کلا زنگ زد و گفت شما هم بیایید ایران.

**: می گویید کلا ایران بودیم...

خواهر شهید: اینجا به دنیا آمده بودیم، بعد از چند سال رفتیم افغانستان.

**: به خاطر کار حاج آقا آمدید؟ حاج آقا اینجا کار می کردند؟

خواهر شهید: نه؛ کلا برادرم چون سوریه رفته بود، می گفت شما هم بیایید ایران، چون آنجا جنگ و داعش اینها هست، شما هم بیایید ایران. ما هم وقتی برادرم شهید شد آمدیم ایران.

**: آن اول را دارم می گویم؛ اولی که می گویید در ایران به دنیا آمدید؛ چطور شده بود که آمده بودید ایران؟

خواهر شهید: همینطوری آمده بودیم.

مادر شهید: خیلی سال پیش آمدیم ایران.

**: موقعی که سری اول آمدید به ایران، هنوز شما به دنیا نیامده بودید؟ متولد چه سالی هستید؟

خواهر شهید: من باید متولد ۷۴ باشم.

**: متولد ۷۴ هستید؟ حاج خانوم! اینها بار اول چه سالی آمدند؟

مادر شهید: من بار اول که به ایران آمدم، یک بچه داشتم.

**: مثلا می شود حوالی سال ۶۰ ، درست است؟

خواهر شهید: بله.

**: احتمالا سال ۵۸ یا ۵۹ بوده.

مادر شهید: آقای خمینی که از پاریس آمدند، زنگ خطر می زدند و همه مردم می رفتند بیرون،

**: یعنی اوایل انقلاب آمدید و شما در سال ۷۴ اینجا متولد می شوید. دوباره بر می گردید به افغانستان...

مادر شهید: سال ۱۳۹۱ بود که دوباره رفتیم افغانستان.

**: مهتاب خانم!‌ یادتان نمی آید چند ساله بودید که رفتید افغانستان؟

خواهر شهید: فکر کنم آن موقع ده ساله یا نه ساله بودم.

مادر شهید: اول ابتدایی بود. (به پدر شهید می گوید: کربلایی! ما سال چند رفتیم افغانستان؟)

پدر شهید: سال ۵۳.

**: سال ۵۳  از آنجا آمدید به ایران...

مادر شهید: همان سالی که با اتوبوس رفتیم افغانستان...

**: حالا حاج آقا را اذیت نکنید!

پدر شهید: سال ۷۳ بود که اعلام کردند که با برادران افغانی که مدارک شناسایی نداشته باشند، برخورد می کنیم.

**: احتمالا شما مثلا ۱۰ سالتان بوده که برگشتید افغانستان، تا موقعی که آقا مازیار می آید به ایران و می رود به سوریه.

خواهر شهید: بله؛ چون برادرم حدود ۱۰ سال در اردوی ملی افغانستان خدمت کرد.

**: یعنی خدمت سربازی؟

خواهر شهید: بله.

**: ده سال؟! بعد تنهایی آمدند ایران و رفتند سوریه، بعد به شما گفتند بیایید اینجا امن‌تر است؟

خواهر شهید: بله، گفت درگیری و مشکلات هست، بیایید ایران.

**: یادتان هست بار دومی که آمدید چه سالی بود؟

مادر شهید: سال ۱۳۹۲ بود.

**: یعنی سالی که ایشان شهید شد، یک سال یا دو سال قبلش؟

خواهر شهید: دو سال قبلش.

**: ۹۲ شما آمدید ایران؟

خواهر شهید: بله.

**: این سری که می خواستید بیایید به مشکلی برنخوردید برای آمدن؟

خواهر شهید: نه دیگر، فقط سپاه کمک کرد برای پدرم و مادرم ویزا بگیرند.

**: چون پدر و مادر مدافع حرم بودند؟ هنوز که شهید نشده بود آقا مازیار؟ شما چطور؟ نگذاشتند شما بیایید؟ یعنی ایراد گرفتند؟

خواهر شهید: ما با پول و هزینه خودمان آمدیم، ولی مادر و پدرم را یک مقدارش را کمک کردند و هزینه بلیطش را دادند.

**: ویزا هم که به شما دادند؟

خواهر شهید: بله.

مادر شهید: موقعی که ما از افغانستان آمدیم، ویزای ما را ایران می زد، فقط مال سه نفرمان را می زد، مال علی‌موسی را، مال کربلایی را و مال خودم را.

**: آقا«علی موسی» یکی از برادران شماست؟

خواهر شهید: بله.

**: چطور نام ایشان را برای صدور شناسنامه گفته بودند؟ برادرتان علی موسی هم خودشان مدافع حرم هستند؟

مادر شهید: بله؛ سوریه رفته. داداشش که شهید شد، او هم رفت. اول که ما از افغانستان آمدیم، مازیار کریمی مفقود الاثر بود.

**: کربلایی: سال ۱۳۸۳ بود.

مادر شهید: مازیار کریمی چند سال در افغانستان خدمت کرد (عکسی را نشان می دهد) این مازیار کریمی است. روی این عکس، تاریخ تولدش نیست؟

**: چرا، نوشته ۲ آذرماه ۱۳۶۶؛ تاریخ دقیق شهادتشان اینجا نیست.

مادر شهید: نه،‌تاریخ شهادت را ندارد.

**: این اردوی ملی یعنی چه؟ همان خدمت سربازی ماست؟

خواهر شهید: بله. مثل سوریه است دیگه، یک جنگی است که با داعش و طالب و اینهاست. در افغانستان هم خودتان می دانید که جنگ است.

**: که الان دوباره شروع شده؟

خواهر شهید: بله.

**: در حقیقت اینها بسیجی بودند که بروند در مقابل آن دشمنان بایستند؟

مادر شهید: بله.

دفترچه خدمت شهید مازیار کریمی در اردوی ملی افغانستان

**: این دفترچه خدمتشان است؟

مادر شهید: بله.

**: اینکه فرمودند آمدیم ایران مفقود بودند یعنی چه؟ یعنی ردی ازشان پیدا نبود؟

خواهر شهید: نه، یعنی شهید گمنام بود.

**: شما بعد از شهادت آقا مازیار آمدید به ایران؟

خواهر شهید: بله؛ یک نفر از سپاه به ما زنگ زد.

**: پس شما ۹۴ آمدید نه ۹۲؟ یعنی بعد از شهادت آمدید؟

خواهر شهید: بله دیگه. به ما زنگ زدند که باید شما بیایید ایران به خاطر پسرتان شهید مازیار که گمنام است.

**: خود شهادت را کِی به شما خبر داد؟

خواهر شهید: خودمان خبر شدیم.

مادر شهید: شهادت را ما خودمان فهمیدیم.

**: یعنی از طریق همشهری‌ها و اینها؟

خواهر شهید: خودمان خبر شدیم، کلا بعد از دو سال که اینجا آمدیم، گفتند که گمنام است... مامان خودت تعریف کن.

مادرشهید: من خودم رفتم سوریه؛ از سوریه مثلا برگشته بودم؛ آقایی که به شما گفتم، یعنی آقای ابونصر به این دخترم گفته بود که شهید مازیار به من گفته بود که مامان! من به خاطر پول سوریه نمی روم؛ من با تو صحبت کردم که من یک خواب دیدم و باید بروم و این خواب را جبران کنم. در افغانستان به من گفته بود. من گفتم بنشین برای تو نامزد کنم؛ یک بنده خدا را پیدا کن؛ بشین همین جا و نرو؛ بروی چه بکنی؟ گفته بود نه؛ من بچه ایران هستم؛ باید خودم بروم ایران، یک خواب دیدم، بروم باید خواب را جبران کنم.

خدایا نمی دانم این خواب چی بود؛ به من نگفت. بعدا من رفتم سوریه؛ از سوریه که آمدم یک ماه تا دو ماه ماندم، به این دختر گفتم بیا به آقای ابونصر زنگ بزنیم به او بگویم که عابر بانک مازیار را ببریم؛ مازیار می گفت من پول دارم. تقریبا بیست سی میلیون در کارتم دارم.

**: این برای بعد از شهادت را می گویند، درست است؟

خواهر شهید: بله.

مادر شهید: به من زنگ زد؛ بهش گفتم عزیز جان!... گفت مامان من توی کارتم پول دارم؛ گفتم کارت چیه مامان؟ گفت یک کاغذ است که توی دستگاه می اندازند. موقعی که ما اینجا بودیم هنوز کارت بانکی زیاد نشده بود. گفت یک تکه کاغذ است توی دستگاه می اندازی و پول را نشان می دهد. من کارت دارم...

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...

ماجرای عجیب پیدا شدن مزار یک مفقودالاثر

مدافع حرم فاطمیون، شهید مازیار کریمی

گفت مامان من پنج دفعه شده که رفتم سوریه و به تو نگفته‌ام. پنج دفعه رفتم سوریه خدمت کردم، این دفعه تو به من اجازه بدهی، اگر من شهید نشدم! اگر من شهید شدم تو فقط دعا کن من شهید گمنام بشوم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی بعد از گفتگو با برادر دانیال فاطمی از رزمندگان فاطمیون، خواستیم که چند خانواده از شهدای فاطمیون را برای گفتگو به ما معرفی کند، تلفن مادر شهید مازیار کریمی را در اختیارمان گذاشت. برای هماهنگی‌های اولیه، پیامی در یکی از شبکه‌های اجتماعی برای خانم کریمی نوشتیم تا مقدمات گفتگو را فراهم کنیم. چند دقیقه بعد، فایلی صوتی از طرف مادر شهید برایمان ارسال شد که در آن کفته بود: من سواد خواندن و نوشتن ندارم عزیز جان! اگه ممکنه برام صوت بفرستید...

ما هم درخواست گفتگو و هماهنگی‌های بعدی را با پیام‌هایی صوتی و تماس‌هایی تلفنی انجام دادیم و چند روز قبل از عزیمتمان به شهر پیشوا و منزل شهید، با درخواست جدیدی از سوی مادر شهید روبرو شدیم. ایشان می گفت ما اینگونه کارهایمان را با برادران سپاه هماهنگ می‌کنیم... و حالا می خواست شماره تماس ما را در اختیار برادر اردلان قرار دهد. ما پیش‌دستی کزدیم و خودمان با برادر اردلان که مسئول هماهنگی خانواده‌های شهدای فاطمیون در شهرستان پیشوا است، تماس گرفتیم. این برادر سپاهی که سایت خبری مشرق را به خوبی می شناخت نهایت همکاری را با ما کرد و در ادامه، ما را با چندین خانواده دیگر از شهدای فاطمیون در شهر پیشوا آشنا کرد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل حضور صبحگاهی ما در یکی از خیابان‌های حاشیه‌ای پیشوا و ساختمانی بود که در هر واحدش، یک خانواده شهید فاطمیون ساکن بودند. بیشتر آن خانواده‌ها به خاطر نگرانی از شیوع کرونا، گفتگو با ما را به زمان دیگری موکول کردند و فقط مادر شهید عزیز احمدی به خانه شهید مازیار کریمی آمد و در گفتگویی کوتاه با ما شرکت کرد. 

پدر شهید کریمی هم که حال خوشی نداشت، در طول گفتگو جز چند کلام کوتاه، چیز زیادی به ما نگفت. جا دارد از خانم مهتاب کریمی (خواهر شهید) که لهجه غلیظ مادر را برای ما روان می کرد و برخی سئوالات را پاسخ می داد نیز تشکر کنیم. 

**: کارت بانکی آقا مازیار دست چه کسی بود؟

مادر شهید: آن کارت دست خواهرش بود؛ آن موقع خواهرش اینجا بود. از خانه آبجی‌اش رفت سوریه. بعد به آقای ابونصر زنگ زدم گفت خانم ببخشید من تهران هستم، می آیم خدمتتان؛ ساعت ده می آیم خانه شما. گفتم باشد. ساعت ۱۰ منتظر بودم، آقای ابونصر بنده خدا آمد، خودش برای من یک دانه اجاق گاز خرید؛ از پول خودش خریده بود. این وسائلی که در خانه است همه از برکت پسرم است، مال خودم نیست؛ این بنده خدا یک دانه اجاق هم خرید؛ گفتم آقای ابونصر این چیست؟ گفت کارت عابر بانک مازیار است.

ماجرای عجیب پیدا شدن مزار یک مفقودالاثر + عکس

وقتی به مازیار زنگ زدم، گفتم مامان نرو سوریه، گفت حرم بی بی زینب در خطر است، من اینقدر پول در کارت دارم. به ابونصر گفتم من خودم سواد ندارم، این دختر هم نمی تواند، شما برو نگاه کن ببین چقدر پول داخلش هست. این بنده خدا گفت سوار شویم برویم ورامین، باید برویم بانک صادرات ورامین. رفتیم این را که نشان داد، گفت دولت،‌کارت را بسته. دیگه هیچی نگفتیم، ما چیزی سرمان نمی شد.

**: این که دولت بسته بود برای بعد از شهادت است؟ همینطوری که نمی بندد؟

خواهر شهید: آن موقع هنوز مازیار مفقود بود.

**: موقعی که شهید بشوند کارت و مدارکشان را می بندند...

مادر شهید: بله دیگر، ما آن موقع افغانستان بودیم؛ اینجا نبودیم؛ دیگر سرمان نمی شد.

**: شما بعد از شهادت آقا مازیار آمدید به ایران؟

مادر شهید: ما بعد از شهادت آمدیم.

**: آخر یک بار گفتید ۹۲ آمدید، که می شود قبل از شهادت...

خواهر شهید: نه، بعد از شهادت مازیار آمدیم.

**: یعنی سال ۹۴ آمدید؛ باز این را هم من ابهام دارم، خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟

مادر شهید: درباره خبر شهادت الان صحبت می کنم برای شما.

بعد من رفتم و آقای ابونصر گفت که الان حاج خانم ببخشید من شما را سوار ماشین می کنم بروید خانه، من می روم تهران کار دارم. گفتم شما نمی آیید خانه ما؟ گفت نه، خانه شما نمی آیم. گفتم آقای ابونصر من ۴۰ ، ۴۵ سال است در ایران بودم و بهشت زهرا را ندیدم. همین طوری گفت حاج خانم! من نوکرت هستم، می برم تو را بهشت زهرا. گفت سوار شو حاج خانم برویم بهشت زهرا را ببین. رفتیم بهشت زهرا، هر سه تا رفتیم بهشت زهرا؛ همه شهیدان را زیارت کردیم و تمام شد؛ گفت حاج خانم ببخشید چند تا شهید گمنام هستند، سر خاک گمنام‌ها نمی روید؟ یک وقت یادم آمد که مازیار گفت مامان دعا کن که من گمنام باشم. برای خودش چنین خواسته‌ای داشت. مازیار به من گفته بود مامان دعا کن من شهید گمنام باشم.

**: شما یکهویی این اسم را که شنیدید،‌ این جمله یادتان آمد؟

مادر شهید: بله، یک دفعه یادم افتاد. گفتم چرا، می روم. رفتم، الان شما سر خاک مازیار نرفتید، ندیدید مزار مازیار را؟

**: نه ندیده‌ام.

مادر شهید: رفتم اولین شهید را زیارت کردم، دومی را زیارت کردم، سومی را زیارت کردم، چهارمی را هم که زیارت کردم، پنجمی که رسیدم یکهو سرم گیج رفت خوردم روی قبر. روی قبر مازیار افتادم؛ البته آن موقع نمی‌دانستم آنجا مزار مازیار است. همان جا، نمی‌دانم چطوری شدم، آقای ابونصر را هم ندیدم. همین طور خودم را کشیدم؛ دوباره سرم گیج رفت و دوباره افتادم روی خاک. دوباره سرم گیج رفت. باز بار سوم دستم را اینطور کردم گفتم مازیار جان تو خودت هم اینجایی؟ گریه کردم. گفتم تو هم اینجایی مرا می کشی؛ می گویی نرو جایی مامان من اینجایم. خیلی گریه کردم. باز دوباره افتادم روی خاک. گریه کردم، گریه کردم، آقای ابونصر به مهتاب گفت بیا مامانت را دیدم خیلی حالش بد است، برو یک مقدار آب بیاور به سر و صورتش بزن. بعد سوار ماشین‌مان کرد که برویم خانه.

آمدیم سوار ماشین آقای ابونصر شدیم، آقای ابونصر هم بنده خدا یک دانه صدا ضبط کرده بود از صحبت‌های من. بعد ما آمدیم خانه و این بچه‌مان «علی موسی» رفت سوریه.

ماجرای عجیب پیدا شدن مزار یک مفقودالاثر + عکس

**: بعد از شهادت آقا مازیار رفته بودند سوریه؟

خواهر شهید: آقا مازیار که تا آن تاریخ گمنام بود.

مادر شهید: تا این زمان که دارم برایتان تعریف می‌کنم، مزیار هنوز گمنام بود.

**: می دانم؛ شهید شده بودند اما پیکرشان برنگشته بود؟

خواهر شهید: نه، کلا در بخش گمنام‌ها بود دفن کرده بودند.

مادر شهید: همین که من زیارت کردم، آنجا غش کردم، همین خاک مازیار بود.

**: آنجا دفن شده بود و بعدا با دی ان ای مشخص شد؟

مادر شهید: بله، آنجا خاک مازیار بود دیگر که افتادم رویش.

**: الان دارم علی‌موسی اخویتان را می پرسم، ایشان کی رفت سوریه؟

خواهر شهید: وقتی که شهادت برادرم معلوم شد.

**: ایشان تصمیم گرفت برود جای برادر؟

مادر شهید: بله.

**: خود آقا علی موسی چقدر کوچکتر از آقا مازیار بودند؟

مادر شهید: دو سال.

**: می فرمودید؛ آن روز را می گفتید که رفتید بهشت زهرا و افتادید روی مزاری که مزار یک شهید گمنام بود.

مادر شهید: مزار شهید گمنام، مزار خود مازیار بود. اما بعدا آن را فهمیدیم. آن روز که رفتم، از آنجا آمدم خانه؛ پسرم علی موسی یک ماه در پادگان بود.

**: رفته بود برای آموزش؟

مادر شهید: بله. یک روز علی موسی به ما زنگ زد و گفت مامان امروز صبح رسیدیم دمشق. گفتم مامان جان! تو به دمشق رسیدی الان برو فدای حضرت زینب شو، آنها همه را زیارت کن، سلام ما را هم برسان، یک دانه موبایل برای خودت بگیر، خودت می دانی دلسوخته‌ایم، مازیار من را اینطور سرگردان کرد، هر موقع می‌توانی به من زنگ بزن، من خیلی نگران هستم. گفت باشه مامان. این را هم قطع کردم. یک ساعت کمتر شد که بنده خدا به من زنگ زد و گفت به خواهرم مهتاب بگو موبایل را روشن کند که قبر آقا مازیار در بهشت زهراست.

**: یعنی جواب آزمایش آمده بود؟

مادر شهید: بله. من خبر نداشتم. این بنده خدا آن موقع در خیاطی کار می کرد. زنگ زدم گفتم عزیز جان! خطا نشده، ننه ستایش زنگ زده که مزار آقا مازیار در بهشت زهراست. بعدا این زیاد گریه کرد و داد و بیداد کرد. بنده خدا صاحب خیاطی برایش ماشین گرفته بود با یک دختر دیگر این را فرستاده بود خانه. شهید مازیار خیلی غریب بود. آمد خانه و من و پدرش در خانه نشسته بودیم؛‌ به فامیل‌های خودم زنگ زدم و گفتم شهید مازیار پیدا شده و در بهشت زهراست. این بنده خدا هم آمد. خودمان بودیم. این زنگ زد به آقای عزیزپور، گفت آقای عزیزپور ما شهید مازیار را خودمان پیدا کردیم، چطور شما بنیاد شهید از چیزی خبر ندارید؟ گفت: نه، این بنده خدا خبر ندارد، اشتباه شده، اشتباه به شما زنگ زده‌اند. گفت کی به شما زنگ زده؟ گفت این بنده خدا دقیق زنگ زده، عکس سنگش هم روی موبایل من هست. گفت تو الان عکس سنگش را بفرست تا بنیاد شهید بررسی کند... این عکس سنگش را که می فرستد، می گویند ما ساعت ۴ به خدمت شما می آییم.

ساعت ۴ امام جمعه پیشوا، و سه نفر دیگر آمدند خانه ما. وقتی آمدند، دیگر هیچی. گفتم من از شما خواهش دارم که علی موسی را از سوریه برگردانید، یعنی فردا علی موسی را برگردانید، من دیگه دوست ندارم که بی فرزند بشوم. بی بی زینب قربانش شوم یک نفر را برایش دادیم، قبول کند، دیگر نمی توانم تحمل کنم. اینها بنده خدا زنگ زدند به علی موسی. از این موقع  بود که برگشت خانه.

**: آقا علی موسی را برگرداندند؟

مادر شهید: بله.

**: خودش راضی شده بود؟

مادر شهید: بله. این هم خودش به من قول داده بود که برگردد. من سه دفعه خودم این را از سوریه درآوردم؛ دیگر چاره‌ای نداشتم. گفت مامان این دفعه اجازه بدهی بروم بی بی زینب را زیارت کنم، بی بی رقیه را زیارت کنم، بروم شاید یک سرنخ از مازیار به دست بیاورم.

**: به این نیت رفته بود؟

مادر شهید: بله؛ به این نیت رفته بود. کار خدا را بگویم؛ روز و ساعتی که او زنگ زد، ساعت بعد، شهید مازیار به ما خبرش رسید.

**: آقا علی موسی چقدر آنجا در سوریه ماندند؟

مادر شهید: یک ماه آنجا ماند.

**: بعد از یک ماه دیگه برگشتند و دیگه نرفتند؟

مادر شهید: برگشت. دیگر من نگذاشتم برود. خودش می خواست برود ولی من نگذاشتم.

**: آقا علی موسی همین برادرتان است که مجرد هستند الان؟

خواهر شهید: نه.

**: ازدواج کردند؟ الان خانواده‌اش ایران هستند؟

مادر شهید: بله دیگر، اینها همه مال اوست.

**: مشغول چه کاری هستند؟

مادر شهید: کار ندارد، بیرون کار می کند، کشاورزی، بنایی، استاد است.

**: شغل آزاد دارند؟

مادر شهید: بله؛ شغل آزاد دارد و کارگری می‌کند.

**: موقعی که متوجه شدید آنجا مزار آقا مازیار است، سنگ مزار را عوض کردید؟

مادر شهید: بله، همان روزی که علی موسی از سوریه آمد، گفت چرا هفت گرفتید؟ ما می گوییم هفت، شما چه می گویید، نمی دانم...

**: سوم و هفتم و چهلم...

مادر شهید: بله. ما چهلمش را نگرفتیم، هفتمش را گرفتیم. از اینجا اتوبوس گرفتیم و رفتیم. من نگاه می کردم و می‌گفتم ای خدا! من که یک ماه پیش خودم این مزار را گیر آوردم.

**: تازه متوجه شدید همان جایی است که خودتان افتاده بودید؟

مادر شهید: بله، همانجا بود. مازیار را از دی ان ای خون خودم پیدا کرده بودند. این آقای ابونصر شاهد است. من یک ماه می‌رفتم بهشت زهرا. ماه قربان بود. گفتم بروم؛ روی حضرت آقا را که نمی بینم، بروم جای پایش را زیارت کنم. آقا می آمد به بهشت زهرا دیگر. سری هم به مزار شهدای گمنام زده بودند و عکسی هم از ایشان و مزار آقا مازیار انداخته بودند.

**: آمده بودند سر مزار آقا مازیار؟

خواهر شهید: نه، کلا شهیدان گمنام را زیارت کرده بودند.

**: آن وقت عکسش را شما دیده بودید؟ چطور متوجه شدید؟

خواهر شهید: ابونصر به ما گفت و عکس را نشانمان داد.

مادر شهید: آقای ابونصر خیلی آدم خوبی است.

**: پس آقا مازیار را به صورت شهید گمنام برده بودند بهشت زهرا، بعدا مشخص شد که اینجا، مزار شهید مازیار کریمی است.

مادر شهید: بله. شهید مازیار به من زنگ زده بود (شهید نشده بود آن موقع) گفت مامان من پنج دفعه شده که رفتم سوریه و به تو نگفته‌ام. پنج دفعه رفتم سوریه خدمت کردم، این دفعه تو به من اجازه بدهی، اگر من شهید نشدم! اگر من شهید شدم تو فقط دعا کن من شهید گمنام بشوم. من گریه کردم گفتم نه، من تو را اجازه نمی دهم.

**: این حرف را حضوری گفتند یا تلفنی؟

مادر شهید: تلفنی. او اینجا بود، من در افغانستان بودم. گفتم من اجازه نمی دهم که تو شهید شوی. باز دوباره خیلی زاری کرد، گفت من اینطوری خواب دیدم، خواب من باید تعبیر شود.

**: ایشان وقتی شهید می شوند ۱۸ سالشان است؛ یعنی از ۶۶ تا ۹۴، ۲۸ سالشان است. این سربازی زمان افغانستان در سن ۱۸ سالگی باید باشد. الان اینجا ۲۸ سالشان است. هیچ قصد نداشتند ازدواج کنند؟

مادر شهید: نه، این عکس را که گرفت گفت مامان رفتم بردم یک جایی خواستگاری. یک دفعه قبول کرد یاید خواستگاری ، دوباره نمی دانم چه شد که گفت مامان من ازدواج نمی کنم! جواب خانواده را بدهید. گفت من خواب دیدم می روم ایران. اول می گوید من بچه ایرانم می روم ایران. بعد گفت من خواب دیدم؛ می روم خواب را تعبیر کنم. من یک راهنما دارم، من نمی‌دانم آن راهنما کی بود، نمی دانم آن خواب چی بود.

**: خواب را تعریف نکرد برای شما؟

مادر شهید: نه، من که فکر می کنم خوابش این بوده که شهید می شود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

Image result for ‫گل لاله‬‎