«عاطفیترین ژنرال» به روایت خانواده شهدا
۱۴۰۰/۱۰/۱۳
برایش نامه نوشته بودند و خواسته بودند که سردار مهمان خانه بچههای رفیق قدیمی و شهیدش شود. پاسخ او به نامه پر از مهر و اجابت بود و بیشتر تواضع: به دیدارتان میآیم، کوچکتان «قاسم.»
***
ما خواب بودیم که رفتی سردار؛ توی خواب بودیم که تو را از ما گرفتند در آن بامداد کذایی فرودگاه بغداد و آن شلیک ناجوانمردانه. حالا در روزگار دلتنگی دست به دامن خاطراتیم بیش از همیشه. حرفها، عکسها و رفتارت را ورق میزنیم تا خاطرهای ناب بیرون بکشیم و کجا بهتر از دیدارهایت با خانواده شهدا؟ خبر داری بچههای شهدا درباره بامداد رفتنت چه میگویند؟ بگذار خودشان بگویند اصلاً! درست مثل دختر شهید، رفیق و همرزم قدیمیات شهید شیخ شعاعی، شهید دفاع مقدس: عمو قاسم بچههای شما یکبار یتیم شدند و ما فرزندان شهدا 2بار! یکی با شنیدن خبر شهادت پدرانمان و بار دیگر دی1398 با شنیدن خبر شهادت شما. برای نماز صبح از خواب بیدار شده بودم و تلویزیون را روشن کردم که دنیا آوار شد روی سرم. با ذره ذره وجودم حس یتیمی به معنای واقعی را چشیدم. عموجان! وصیتت زمین نماند. گفته بودی زیر تابوت من را باید فرزندان شهدا بگیرند. آمدم بین سیل جمعیت باشکوه مردم و زیرتابوتت را گرفتم...
این فقط یکی از همان خاطرات است، خاطرات دیگری را هم مرور کردهایم از خاطره مادر شهیدان زینالدین تا خاطره قطع مراسم سخنرانی، رفاقت سردار با کودکان و...
گلباران شدی در نماز
اگر بارها ویدئوی اهدای گل توسط آن پسربچه شیرین به تو در آن نماز جماعت را ببینیم باز هم تازگی دارد. پسرکی کاپشنپوش با آن پیراهن چهارخانه که قواره مردی کوچک و در عین حال کودکی پرشیطنت و شیرین را رقم زده بود، آمد جلو بیآنکه تو را بشناسد و پیش از آن دیداری در کار بوده باشد بین همه آن جمعیت نمازگزارِ قامت بسته شاخه گل سرخ را به سمتت گرفت و تو آن را گرفتی. مهرت به دلش نشسته بود، رفت و با گلبرگی آمد و تو آن را هم پذیرفتی. نماز که تمام شد، خودش را در آغوشت انداخت، نوازشش کردی و بوسیدی هنوز هم که هنوز است «محمدحسین» فرزند شهید «بواس» از شهدای مدافع حرم و مدفون در گلزار شهدای چالوس میگوید: «دوستم آن روز لباس نظامی نداشت... دوستم گل را گرفت... دوستم من را بوس کرد...» باید رفاقت شیرینی باشد رفاقت کودک گل به دست و ژنرال نمازگزار.
دوست محمدحسین شهید شد
وقتی خبر شهادت تو را شنیده برایش سخت تمام شده بود؛ آدم بدها دوستش را شهید کرده بودند. محمدحسین رفیق پایهای است، حالا هر وقت فرصت دست بدهد میآید سراغت گلزار شهدای کرمان. مزارت را با تکه دستمالی نمخورده با گلاب جانانه برق میاندازد و دوباره شاخه گلی برایت میآورد. هرجا عکست را میبیند، میبوسد. ما هنوز هم قند توی دلمان آب میشود وقتی فیلم دیدار عمومیات با خانواده شهدای مدافع حرم شمال کشور در مصلی چالوس را میبینیم همان جایی که محمدحسین کودکانه دلبری میکند و میگوید: «امروز دستم را با چاقو بریدم و...» قربان صدقهاش میروی، «جانمی» از ته دل میگویی و میبوسیاش.
عاطفیترین ژنرال جهان
توی یکی از همین دیدارهای عمومی با خانواده شهدا، فرزندان یکی از شهدا میگویند نوبت دیدار با رهبر برایشان فراهم نشده و دلشان میخواهد بروند بیت برای دیدار. جواب دادی: «حتماً شما را به دیدارشان میبرم.» بعد به یکی از افراد گروهت سپردی حتماً نام این خانواده را ثبت و پیگیری کنند وقتی گفت: چشم، چشم! خیلی با تاکید گفتی: یادداشت کن حتماً یادداشت کن قبل از ماه رمضان بروند. ترسیدی مبادا نام و قولی از قلم بیفتد. همسران و مادران شهدا هم وقتی تعاریف جالبی از شما دارند، میگویند که سرداری به «خاکی بودن» شما ندیده بودند. از محبتی که به فرزندان شهدا داشتید هم عنوان جالبی برایتان ساختهاند: «عاطفیترین ژنرال دنیا» یاد گزارش یک نشریه آمریکایی میافتیم همانی که مقامات ارشد دولتی و نظامی آمریکا به شما یک لقب خاص داده بودند؛ «ژنرال در سایه» یکجا مثل سایه حرکت میکردی و دست دشمن را میبستی جایی دیگر دست نوازشت بر سر کودکان شهدا بود، ژنرالِ
عاطفی.
بچههایم دوباره شهید شدند
شهید که شدی مادر شهیدان زین الدین پیامی داد که بیشتر شبیه داغ دلی تازه شده بود: «شهادت سردار قاسم سلیمانی داغ شهادت فرزندانم را تازه کرد.» خاطره جالبی از عیادت از راه دورت از این بانو هم رسانهای شد. مادر شهیدان گفته بود: «یک بار چند روزی در بیمارستان بستری شدم. نمیخواستم کسی متوجه شود و برای کسی زحمت عیادت و... به وجود بیاید. به من گفتند سردار سلیمانی تماس تلفنی گرفته و میخواهد صحبت کند. میگفت خبر نداشتم، مادر! وگرنه هرطور شده برای عیادت میآمدم. حالا دور هستم و شما همین عیادت از راه دور را از من قبول کن. سرداری با این مشغله چطور باخبر شده بود؟...
سخنرانی را قطع کردی
بین همه عکسهایت با خانواده و فرزندان شهدا عکسهای دسته جمعی شیرینتر است به خصوص وقتی ویدئویی از لحظه ثبت همان عکسها را هم دیده باشیم. عکاسها میگفتند سردار دوربینگریز است و فقط یکجا با اشتیاق به لنز دوربین خیره میشود و تاکید میکند که عکسها خوب بیفتد آن هم همین عکس با فرزندان شهدا بود. گفته بودی که میخواهی یادگاری خوبی داشته باشند. در یکی از گردهماییها وقتی خواسته بودند فرزند یکی از شهدا را از صندلیهای ردیف جلو بلند کنند تا یکی از مسئولان را بنشانند سخنرانی را قطع کردی با لحنی جدی گفتی: «برادر! بچه شهید را بلند نکن، یک صندلی بیاورید.» ترجمه دیگر حرفت برای ما این بود؛ رفتار طراز انقلابی باید چیزی شبیه همین رفتارهایت در بزنگاهها باشد؛ سخنرانی رسمیای را قطع میکنی تا حقی از کودکی ضایع نشود.
سردار خوشحال از خانه ما رفت
در دیدارهای خصوصی و خانوادگی هم قابهای جالب و قابل تأملی از حضورت یا نحوه شنیدن خبر شهادتت نقش بسته بین کلمه کلمه خاطرات فرزندان شهدا. «ایلیا بیدی»، فرزند شهید مدافع حرم «مهدی بیدی» میگوید: «صبح از خواب بلند شدم. دیدم مادر کز کرده یک گوشه روبه تلویزیون وگریه میکند، پرسیدم چی شده برای چیگریه میکنی مامان؟ که بلند زد زیرگریه و گفت سردار شهید شده. خیلی حس بدی بود. بیاختیارگریه کردم و ناراحت شدم. حس کردم دوباره پدرم را از دست دادهام. باور نمیکردم، فکر و آرزو میکردم که کاش شایعه باشد.» «زینب حیدری» فرزند شهید مدافع حرم هم ماجرای شیرین یک لبخند را روایت میکند از شما و لابلای باران اشکهایی که از مرور خاطره شنیدن خبر شهادت شما امانش را بریده و روی صورتش جاری شده میگوید: «آن روزی که سردار ناهار مهمان ما بود کلی گفتیم و خندیدیم. خیلی بهشان خوش گذشته بود با خنده و راضی از خانه ما بیرون رفت.»
شرط سردار برای مهمانی ناهار
زینب فرزند شهید مدافع حرم «اسماعیل حیدری» است و راوی میزبانیشان از سردار: «سردار برای ناهار مهمان خانه ما شده و شرط گذاشته بود که: اگر غذا بیشتر از یک نوع باشد، نمیآییم. آن روز از مدرسه آمدم. دیدم چند کفش ناآشنا جلوی در خانه هست. همین که رفتم تو گفتند امروز سردار مهمان خانه ماست. بدو بدو رفتم لباس مدرسه را عوض کردم. بچه برادرم را هم بغل کردم و رفتم پیش سردار نشستم با لبخند و تعجب به من نگاه کرد و پرسید: عروسک بغل کردی؟ خندیدم و گفتم نه برادرزادهام است. موقع ناهار رفتیم آشپزخانه برای کمک به مادر با اصرار چندبار من و خواهرم را صدا زد که بچهها بیایید بنشینید میخواهم خودم برایتان ناهار بکشم و بخورید. بعد هم به ما انگشتر هدیه داد. خیلی روز خوبی بود سردار خوشحال و راضی از خانه ما رفت. روزی که مادرم خبر شهادت سردار را داد خیلی حس بدی داشتم انگار دوباره پدرم را از دست داده باشم. سردار برای همه ما بچههای شهدا مثل پدر بود.»
باید شهید بود برای شهادت
«رضوانه باغبانی» فرزند شهید مدافع حرم هم موقع دیدار خانوادگی با سردار سلیمانی کوچک بوده اما خاطراتی دارد و میگوید: «یادم هست برایم میوه پوست گرفته بود بعد به دخترش گفت از ما عکس یادگاری بگیرد. آن روز که خبر شهادت را شنیدم باور نمیکردم، شوکه شده بودم. میگفتم الان است که بگویند شایعه بوده اما چند ساعت بعد وقتی دیدم خبر درست است زدم زیرگریه.» فرزند شهید مدافع حرم «علی رضایی» هم از میزبانی از سردار در خانهشان میگوید: «خیلی مهربان، متواضع و خوشرو بودند. پسر همسایه مان هم آن روز خانه ما بود. سردار به او آب داد و با هم کشتی هم گرفتند. سردار از من خواست حتماً تحصیلات دانشگاهی را ادامه بدهم و خوب درس بخوانم. یک جمله آن روز به ما گفتند که اتفاقاً جمله مشهوری از او هم است. هربار یاد این جمله میافتم، بغض میکنم و به فکر میروم اینکه شرط شهید شدن؛ شهید بودن و شهید زندگی کردن است.»
خودت را این طور صدا میزدی
حجتالاسلام شهید «محمد شیخ شعاعی» همراه غواصان دست بسته تشییع شد. پس از سالها چشم براهی خانواده و فرزندانش، سردار در سخنرانی درباره این شهدا و این شهید گفته بودی که بعید میدانم عارفی مثل و مانند مناجات این شهید در آب را انجام داده باشد. فرزندان این رفیق دیرینه و ناب برایت نامه نوشته بودند و در قالب جملات مختلفی از تو برای حضور در خانه شان دعوت کرده بودند و این جمله بیشتر از بقیه در ذهن میماند:
سی سال است که پس از شهادت بابا دستی پدرانه بر سر ما کشیده نشده است. پاسخ نامه را داده بودی در جملاتی پر از اجابت و دندان گیرترین و متواضعانه ترین کلماتش همان چند کلمه پایانی بود: حتماً به دیدارتان میآیم؛ کوچکتان
قاسم...
عمو، هدیه روز دختر را آورد
یکی از دختران شهید که روز تشییع تو به گلزار شهدای کرمان آمده بود، میگوید: «قبل آمدن سردار به خانه مان از پدرم خواسته بودم حتماً هدیه روز دختر برایم بفرستد. حسابی هم چشم براه بودم تا اینکه گفتند سردار میخواهند به خانه ما بیاید. برایم جالب بود، برای هرکدام از ما هدیهای آورده بودند و برای من هم یک چادر نماز زیبا؛ هدیه روز دختر از دست ایشان به دستم رسید.» دختر شهید روز تشییع خودش را به کرمان رسانده بود برای تدفین تا به خواسته عمو قاسم عمل کرده باشد: «زیر تابوت من را باید فرزندان شهدا بگیرند.»
ژنرال، پابرهنه دوید تا دَمِ در
لابهلای مرور صوت مکالمههای ضبط شده با فرزندان شهدا که خانوادهها برای خودشان یادگاری نگه داشتهاند، مکالمه شیرین با آن دخترکوچک و فرزند شهید هم کم دل آدم را نمیبرد. مکالمه تمام شده طوری که دخترک یک دل سیر صحبت کرده و میپرسی: کاری نداری دخترم؟ و دخترک میگوید: نه فقط زود بیا پیش ما آخه من دوستت دارم. دلم تنگ شده برایت. تو میدوی بین حرفهایش و قربان صدقه اش میروی که من هم خیلی دوستت دارم قربان تو بشوم حتماً دوباره به تو زنگ میزنم باشه؟ اگر کسی اهل واکاوی و روانشناسی مکالمات باشد خوب متوجه میشود در اضطرار هستی و لابلای کاری مهم فرصت کوتاهی پیش آمده و باید برگردی سراغ کار اما همین دم را هم غنیمت شمردهای برای خریدن دلتنگیهای کوچک دخترکی.
ما مدام خاطرهها را مرور میکنیم. مثل خاطره اینکه گفته بودند یکی از فرزندان شهدا میخواهد تو را ببیند و تا برایت کفش بیاورند رسیده بودی جلوی در بیت الزهرا(س) و دخترک را پدرانه در آغوش گرفته بودی، پابرهنه. ژنرال در سایه اگر لازم باشد پابرهنه هم میدود... خوشبختانه خاطره بسیار است هرچند تو همیشه از خودت کمترینها را میگفتی. تو بین هر خاطره زندگی میکنی، نامیرا!
منبع: خبرگزاری فارس