وقتی صحبت شجاعت و دلاوری میشود، او در صف اول قرار دارد، همانجا که از شدت آتش دشمن نمیتوان سر را بلند کرد. او با تمام وجود در مقابل دشمن دون میایستد و برای عزت و شرف میهنش، برای سرفرازی اسلام از جان میگذرد. تمام قد در مقابل دنیای استکبار
میایستد.
او شیرمرد بختیاری است، بزرگمردی که جز قهر خداوند، دلش را نمیلرزاند. توپ و خمپاره و هیاهوی دشمن برایش معنا ندارد؛ اما آنجا که میبیند کودکی معلول روی خاکها نشسته دلش به درد میآید، محبت کودک تمام وجودش را دربر میگیرد و قامت چون سروش، خمیده میشود تا دستان طفل را بگیرد و صورت معصومش را نوازش کند. وقتی وارد خانه میشود، عطر مهر و محبتش فضا را آکنده میکند، همسرش سرشار از شوق میشود و کودکانش به وجد میآیند. تمام هم و غمش برطرف کردن غم و غصه مردمش است؛ گاه با انفاق از درآمداندکش و گاه با نشاندن لبخند بر روی لبهای غمزده. همین است که شهادت او را درآغوش میگیرد. آری مصیب ذوالفقاری لایق بهترینهاست. و چه شهدی شیرینتر از شهادت میتواند کام چنین دلاورمردی را شیرین کند...
برای گفتن و شنیدن از شیرمرد بختیاری که به شیرخوزستان شهرت داشته با فرزند ارشد شهید به گفتوگو پرداختیم که در ادامه آن را میخوانید...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
یاسر ذوالفقاری، فرزند سردار شهید مصیب ذوالفقاری هستم. ما سه برادر هستیم و بنده فرزند ارشد خانواده هستم. پدر متولد چهارم خرداد سال 1343 است و زمان شهادت حدود 24 سال داشت.
ما در گذشته در یکی از روستاهای چهارمحال و بختیاری به نام دهنو زندگی میکردیم.
نذر امام رضا علیهالسلام بود
زمانی که شرایط بهداشتی و پزشکی چندان مناسب نبوده، 6 ماهه به دنیا آمدند؛ به همین علت مادربزرگم او را نذر امام رضا علیهالسلام میکند. اما با اینکه 6 ماهه به دنیا آمده بود، چهره خیلی خوب و جثه قوی داشت.
زمانی که پدر در جبهه بوده مادربزرگم میگفته او نذر امام رضا(ع) است و میدانم که برایش اتفاقی نمیافتد و خیالم راحت است. همین طور هم بوده و پدر در عملیاتهای مختلف هیچ زخمی برنمی دارد. با این وجود به مادرم میگفته که نگذار به جبهه برود. خودش هم به پدرم میگوید که نرو. برای همین هم وقتی پدر به شهادت میرسد به مادربزرگم شک بزرگی وارد میشود و زیاد دوام نمیآورد. مادربزرگم به فاصله یک سال از شهادت پدر، از دنیا میرود. یعنی دقیقا روز سالگرد پدر، با فوت مادربزرگم یکی شد.
اصالت روحانی
ما ملازاده هستیم. حتی زمان خوانین بختیاری اجدادمان متدین بودند و به عنوان اقوام مذهبی به آنها نگاه میشد. اصل ما ذوالفقاریها به عالمی که به او ملامنصور میگفتند برمی گردد. ایشان ساکن شیراز بودند. در اجداد ما ملاها و عالمهای بزرگی بودند. حدود 250 سال قبل، خان منطقه آنها را مورد آزار و اذیت قرار میدهد؛ لذا برایشان مشکلاتی به وجود میآید و به چهارمحال و بختیاری هجرت میکنند. قبل از انقلاب اقوام ما نسبت به مسائل مذهبی تقید و حساسیت داشتند؛ در طول جنگ تحمیلی نیز بیشتر عموها و داییهایم به جبهه رفتند به ویژه یکی از داییهایم که در بیشتر عملیاتها همرزم پدرم بوده و در کنار هم می جنگیدند. پدر شهید ذوالفقاری هم انسان متدینی بودند و حلال و حرام برایشان دارای اهمیت بود.
پدر نیز علاقه زیادی به روحانیت و تحصیل در حوزه علمیه داشته؛ اما با توجه به محدودیتهایی که در روستا بوده، این امکان را پیدا نمیکند که درسش را در حوزه ادامه بدهد.
او با وجود مشغلههایی که داشت کتابهای مذهبی بسیاری مطالعه میکرد. و الان هم مجموعه کتابهای ایشان موجود است. کتابهایی که چه بسا هنوز بسیاری از جوانان مذهبی با وجود همه امکانات کتابخوانی آنها را نخوانده باشند.
حضور چشم گیر در عملیاتها
پدر در ابتدا کارمند جهاد سازندگی بودند. اما به محض آغاز جنگ، وارد سپاه میشود و در طول سالهای حضورش در جبهه در مسئولیتهای مختلفی از جمله فرماندهی دسته، گروهان و جانشینی معاونت اطلاعات عملیات تیپ44حضرت قمر بنیهاشم(ع) منصوب میشود. او در 25 اسفند 66 به شهادت میرسد.
پدر تا زمان شهادت در همه عملیاتهایی که تیپ 44 یا لشکر نجف انجام میدادند، حضور داشت، از جمله در جبهه آبادان و شرق کارون، فتح المبین، والفجر مقدماتی، خیبر، پدافند فاو، کربلای 4 و 5 و الفجر10
که آخرین عملیات ایشان در اسفند سال 66 بود. در این عملیات که در منطقه شاخ شمیران انجام شد، خیلی از فرماندهان استان به شهادت رسیدند.
شجاعت بینظیر
شهید ذوالفقاری قبل از اینکه تیپ مستقل 44 قمربنیهاشم(ع) استان چهارمحال و بختیاری تشکیل شود، در تیپ نجف اشرف اصفهان حضور داشت. او همیشه در جنگ پیش قدم بود و هر جا که مشکلی پیش میآمد، زودتر از بقیه اقدام میکردند. در عملیات هم زودتر از بقیه حرکت میکرد.
از پدر اطلاعات چندانی در دست نیست؛ چرا که بچههای عملیات سپاه پشت صحنه کار میکنند. آنها ابتدا میروند و منطقه را شناسایی میکنند و بعد از شناسایی، در خط مقدم با تیپ یا گردانها همراه میشوند. بیشتر فرمانده گردانها دیده میشوند؛ اما بچههای اطلاعات کار مشاورهای دارند و شجاعتهایشان هم مغفول واقع میشود. با این حال طبق گفته همرزمان پدر، او شجاعت خاصی از خودش نشان میداد. مردم چهارمحال بسیار انسانهای شجاعی بودند؛ اما ایشان خیلی دلاور بوده. دوست و آشنا میگفتند: که ایشان فوقالعاده شجاع بودند. حتی یکی از همرزمانش نقل می کرد که به ایشان لقب شیر خوزستان و شیر کردستان میدادند.
همرزمانش میگفتند: وقتی وارد مناطق عراقی میشد بدون هیچ ترس و لرز و خیلی راحت شناسایی را انجام میداد و برمی گشت. در درگیریهای تن به تن، جایی که کار گره میخورد و فاصله رزمندگان با دشمن بسیار نزدیک می شد شهید رشادتهای زیاد از خود نشان می داد. یا وقتی تیربارچی مدام شلیک میکرده و کسی جرئت حرکت نداشت، پدر جلو میرفت.
یک نکته جالب در مورد شهید ذوالفقاری که دوستان و همرزمانش به آن اذعان داشتند این است که وقتی خمپاره میآمد نمیخوابید، او ترسی از بمب و موشک نداشت. همیشه راست قامت بود و با این وجود تا زمان شهادت، حتی یک گلوله یا ترکش هم نخورده بود. کسی که مدام در خط مقدم و در شناسایی بود. در شناسایی هم خیلی انسان دقیق و توانمندی بود.
مجنونِ لیلا
پدر و مادرم رابطه خیلی خوبی با هم داشتند؛ به نحوی که علاقه آنها در میان فامیل و بستگان زبانزد بود. من با اینکه کم سن بودم به یاد دارم که چقدر به ما توجه میکرد.
در عملیات آخر یک روز صبح احساس کردم که کسی من را بیدار کرد. بلند شدم و رفتم پای پدرم را گرفتم و گفتم: اجازه نمیدهم که بروی! مسلما بچه 4ساله این چیزها را متوجه نمیشود و این ساعت صبح در خواب است. من فکر میکنم اینها امتحاناتی بوده که برای آنها طراحی شده بوده؛ چون پدرم خیلی اهل خانواده بوده و علاقه خاصی هم به فرزندان داشته. مادرم میگوید هر چیزی که میخواستی برایت فراهم میکرد. خانه پدربزرگ پدری و مادری من با هم فاصله زیادی داشتند. گویا ما در منزل یکی از آنها بودیم که من طلب آب میکنم. صاحبخانه برایم یک لیوان آب میآورد. من میگویم نه در لیوان آن یکی پدربزرگم آب میخواهم. پدر هم نه نمیگوید و حتی نمیگوید چرا خودت را لوس میکنی. من را همراه خودش به خانه آن یکی پدربزرگ میبرد و آنجا آب میخورم و برمی گردیم. من به یاد دارم که ما یک خانه سازمانی در فرخ شهر، نزدیک محل کارشان داشتیم. من آنجا به پدرم گفتم: دوچرخه میخواهم. پدر بدون چون و چرا، در اولین مغازهای که دوچرخه داشت برایم دوچرخه خرید.
زنان شایسته برای مردان شایسته
مادرم هم ویژگیهای منحصربه فردی داشتند. او شخصیت محترم و سازگاری داشت. اقوام میگویند شایستهترین فرد برای شهید، چنین زنی بود. مادرم دخترعموی پدرم بود و با توجه به خصوصیاتی که داشت پدر او را انتخاب کرده بود. آنها به لحاظ اخلاقی خیلی با هم هماهنگ بودند. مادر در کارهای خیر با پدرم همراهی میکرد. علاقهای هم که بینشان ایجاد شده بود به این علت بود که با هم هماهنگ بودند. مادر میگفت زمانی هم که پدرتان در جبهه نبود، ما مدام مهمان داشتیم. همرزمانشان به منزل میآمدند. میگفت پدر مدام در حال کار خیر اعم از صله رحم، محبت به دوستان، اقوام و آشنایان و خواستگاری رفتن برای جوانها به ویژه همکاران بود. درواقع پدر و مادر یا مهمان داشتند یا جایی برای دیدار یا کمک میرفتند.
محبت بدون مرز
ما یک همسایه داشتیم که خیلی متدین بود و مغازهای هم داشت. به آنها گفته بود که من نمیتوانم خواسته پسرم را رد کنم، اگر نیمه شب او چیزی خواست مجبورم بیایم و شما را بیدار کنم، من را ببخشید. او هم قبول کرده بود. البته این رفتار پدر منحصر به خانواده خودش نبود؛ بلکه به همه محبت میکرد و همه بچهها را دوست داشت. وقتی از ماموریت میآمد همه بچههای فامیل دنبالش بودند. هر جا میرفت اطرافش بودند، گویا اینها گردانش بودند. او هم به بچهها محبت میکرد و برایشان خوراکی میخرید.
عمهام میگفت: وقتی میآمد منزل ما، پنهانی برایش تنقلات میآوردم و میگفتم: اینها را در جیبت بریز که وقتی بچهها نبودند و سرت خلوت شد بتوانی بخوری. ولی تا من میرفتم چای بیاورم میدیدم همه را بین بچهها تقسیم کرده. روحیه خاصی داشت. خیلی مهربان و رئوف بود. به مردم کمک میکرد. بعد از شهادتش بسیاری از همشهری ها و اقوام گفتند که او با بهانههای مختلف به ما کمک میکرد. یک بار بعد از عملیات همه منتظر بودند که او برگردد. قرار بوده صبح بیاید؛ اما خانواده میبینند که آمدنش خیلی طول کشید و همه نگران میشوند؛ ولی وقتی میرسد میبینند خاکی و گلی شده. گفته بود در راه دیدم فلان پیرزن روستا دارد روی پشتبامش را با شوره میپوشاند که از باران در امان باشد. از من خواست که کمکش کنم، من هم قبول کردم. پدر حتی نمیگوید که خانواده منتظرم هستند، بروم آنها را ببینم و برگردم، چند ساعت همانجا میماند و کمک میکند و وقتی کار تمام میشود، به منزل میرود.
هرکدام از همکارانش هم که نیاز مالی پیدا می کرد یا خودش بدون سر و صدا کمکش می کرد و یا بانی می شد و با کمک بقیه دوستان مشکلش را حل میکردند.
یکی از همرزمانش تعریف میکرد که در یکی از عملیاتها چند اسیر گرفته بودیم. یکی از آنها خیلی ترسیده بود و نگاههای خیلی نزاری داشت. شهید ذوالفقاری گفت: او را آزاد کنید برود.
شوخطبع بود
بسیار شوخ طبع بود. و در بین بچههای پاسدار هم به شوخ طبعی معروف بود. مادر میگفت: از بس که با آنها شوخی میکرده، به محض اینکه در خانه پیدایش میشد مادربزرگم فرار میکرد او رابطه بسیار خوبی با خانواده و مادرش داشته. خیلی ملاحظه میزبان را میکرد. بسیاری جاها که برای مهمانی میرفت بیشتر از خرج خودش را میبرد که صاحب خانه اذیت نشود. مادر میگفت: حقوق سپاه خیلیاندک بود؛ اما برکت عجیبی داشت. چرا که خیلی دست به جیب بود و به دیگران کمک میکرد. به خانواده رسیدگی میکرد و کم نمیگذاشت؛ اما به دیگران هم کمک میکرد.
مقید بود موها و ریشش را خضاب می کرد.گویا رزمندگان اسلام شبهای قبل از عملیات علاوهبر راز و نیاز فراوان با خداوند متعال، سر، صورت و بدن خود راخضاب می کردند. ایشان این عمل را بسیاری از اوقات و حتی زمانی که در مرخصی بودند انجام میدادند و به آن علاقه داشتند.
مقید به حلال و حرام
آدم خیرخواهی بود و روی حلال و حرام حساس بود. یک بار داییام در قرعهکشی لوازم خانگی یک تلویزیون برنده میشود. آنها تلویزیون داشتند؛ برای همین هم به پدرم میگوید اگر شما این تلویزیون را میخواهید میتوانید آن را بردارید. پدر هم قبول میکند و وقتی قیمت را میپرسد، دایی میگوید 7 تومان. توافق میکنند و پدر هم پول را پرداخت میکند. چند روز بعد پدر همان تلویزیون را در شهر میبیند و متوجه میشود قیمت آن 8 تومان است. با اینکه توافق کرده بودند، او هزار تومان دیگر هم به دایی ام میدهد. مدتی میگذرد و مادر منتظر بوده که برادرش تلویزیون را بفرستد اما او این کار را نمیکند. بعد از دو هفته، مادر برادرزاده دیگرش را میفرستد که تلویزیون را بدهید. پدر که متوجه میشود خیلی ناراحت میشود و میگوید چرا اینکار را کردی؟ هر موقع خودشان صلاح می دانستند، آنرا می فرستادند.
ویژگی مشترک همه شهدا
پدرخصوصیات اخلاقی خیلی خوبی داشت و حضور خیلی دوست داشتنی داشت. او ارتباطات را خیلی قوی کرده و همه را دور هم جمع کرده بود.
بستگان و حتی همسایگان هم ابراز می داشتند که بعد از شهادت ایشان صفا ازفامیل و محل رفت!
من فکر میکنم این ویژگیها در بین عموم شهدا مشترک است. در تلویزیون و یا در جلساتی که با حضور خانوادههای شهدا برگزار میشود، هر کدام از شهیدشان میگویند. وقتی به صحبتها گوش میدهی، گویا طرف مقابل خاطرات تو را تعریف میکند یا ویژگیهای پدر تو را میگوید. آنها عموما ویژگیهای مشترکی دارند. مثلا خانواده دوست بودن و رئوف القلب بودن ویژگی اکثر قریب به اتفاق شهداست. اینها در بین خانوادههای خود خاص و تک بودند. همان طور که حاج قاسم عزیز فرمودند اینها شهید بودند قبل از اینکه شهید بشوند. در مورد پدر هم همه میگفتند: ما میدانستیم او شهید میشود؛ اگر مصیب شهید نمیشد پس چه کسی میخواست شهید شود.
خانوادهدوست بود
اکثر شهدا متاهل بودند و دارای فرزند، علاقه زیادی به فرزندانشان داشتند. شهدا عموما خانواده دوست بودند و اگر رفتند برای ادای دین و تکلیفشان بود و واقعا هم آزمایش میشدند. من الان که صاحب فرزند هستم میفهمم که دل کندن از فرزند چقدر سخت است.
یکی از همرزمانش تعریف میکرد آن زمان برای رفتن به چهارمحال و بختیاری باید ابتدا به اصفهان و از آنجا به چهارمحال میرفتیم. در یکی از عملیاتها که سمت خوزستان بودیم، دیدم پدر شما روی یک تپه نشسته و ماشینها را نگاه میکند. گفتیم نمیآیی برویم تاب بخوریم؟ گفت: نه. باز هم دیدیم حدود به مدت طولانی همانطور نشسته و به جاده نگاه میکند. وقتی دقت کردیم دیدیم رد ماشینهایی که به سمت اصفهان میروند را تا جایی که دیده میشود دنبال میکند. این نشان میدهد که خیلی دلتنگ خانواده بوده. با این وجود در جبهه چیزی کم نمیگذاشت و در هیچ کاری کوتاهی نمیکرد. او میتوانست در برخی از عملیاتها شرکت نکند؛ اما در همه عملیاتهایی که تیپ چهار محال انجام میداده شرکت میکرده و نقش موثری هم داشته.
یکی از دوستانش میگفت: در عملیات آخر که داشتیم برای شناسایی میرفتیم، دیدم در فکر است. از او پرسیدم چه شده چرا سرحال نیستی؟ گفت: به فکر پسر بزرگم هستم. آن شخص میگفت: من نمیدانستم شما مشکل بینایی داری و بعدها شما را دیدم. پدرتان تا لحظه آخر هم به فکر شما بود.
کمک پنهانی
دنیا برای اینها ارزش نداشته. واقعا سبکبال بودند. یکی از هم محلیها تعریف میکرده که هرگاه از کنار فلانی عبور میکنم، متوجه میشوم که داخل جیبم پول است. وقتی این کار تکرار شده بود متوجه شده بود که کار پدرم است. او بدون اینکه کسی متوجه شود، داخل جیب افراد نیازمند پول میگذاشت یا اگر منزل کسی میرفت زیر پتویشان پول قرار میداد. به اسم سرکشی میرفت؛ اما در حقیقت قصد کمک داشت. طوری این کار را انجام میداد که کسی متوجه نشود و اگر صاحب خانه خواست پتو را جمع کنند و منزل را جارو بزنند تصور کنند پول متعلق به خودشان بوده. حتی وقتی منزل بعضی اقوام میرفت گوشت و اقلام خوراکی با خودشم میبرده که میزبان به سختی نیفتد.
شهادت مظلومانه
قبل از اینکه پدر برای بار آخر به جبهه برود حسین بیمار میشود و او را در بیمارستان بستری میکنند؛ اما پدر رضایت میدهد و او را مرخص میکند که بتواند در عملیات شرکت کند. خیلی از خانوادههای شهدا با اینکه احساس وظیفه میکردند، از همسرانشان میخواستند که به جبهه نروند. اطرافیان به مادرم میگفتند که مانعش شود. میگفتند حداقل به این عملیات نرود. میخواستند که مادر از رابطه محبتآمیزی که دارد استفاده کند و مانع رفتنش بشود. مادر هم میگفته؛ اما او مسیرش را تعیین کرده بوده.
در عملیات والفجر 10 عراقیها در ارتفاعات بودند. بچههای تیپ 44 در ارتفاع پایین تری بودند و کار گره خورده بود. هر چه تلاش میکنند نمیتوانند منطقه را آزاد کنند. مانند همیشه پدر و تعدادی از همرزمانش داوطلب میشوند که بروند بالا، عراقیها را دور بزنند و سلطه ارتفاعی آنها را برطرف کنند. ایشان در حالی که به همراه سردار شهیدحاج غلام رضا کاووسی به عنوان راهنما در جلوی ستون حرکت میکردند و گردان اطلاعات و یازهرا (س) را از معابر شناسایی شده عبور میدادند، مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار گرفت و به اسارت درآمد. بعد سرش را جدا کردند و پیکر مطهرشان چند روز در آنجا ماند.
بعد که منطقه آزاد میشود آنها را برمی گردانند. گویا این منطقه بعد از آن، بمباران شیمیایی میشود.
متاسفانه وصیتنامه پدر به دست ما نرسید؛ چون کسی که پدر وصیتنامه را به او داده بود خودش هم به شهادت رسید.
حسینی(ع) بود
پدرم مداحی هم میکردند. تلقی بنده این است که نحوه شهادت شهدا با توجه به علایق و ارادتشان به ائمه و معصومین است. ما همه چهارده معصوم علیهمالسلام را دوست داریم اما یکی از آنها را بیشتر. مثلا بعضی از ما بیشتر فاطمی هستیم، بعضی بیشتر حسینی، بعضی رضوی یا بعضی امام زمانی علیهمالسلام. در واقع انس و الفت بیشتری با یکی از معصومین داریم و راحتتر با ایشان ارتباط برقرار میکنیم. پدرم هم اهل بیتی بودند و نماز شبهای خاضعانهای داشتند. تلقی من این است که ایشان بیشتر امام حسینی بودند، چرا که سرشان از بدن جدا میشود و چند روزی روی زمین بودند. هرچند که ارادت خاصی هم به حضرت زهرا سلام الله علیها داشتند.
جای همیشه خالی پدر
وقتی پیکر را برگرداندند اجازه ندادند که مادرم آن را ببیند. آن زمان من چهار سال و نیمه بودم، مصطفی سه سال و نیمه و حسین هم تقریبا سه ماهه.
من در ابتدا خودم متوجه نبودم که چه اتفاقی افتاده، فقط به یاد دارم که مادرم خیلیگریه و بیتابی میکرد. اما بعدها بیقراری میکردم. من نازکرده پدر بودم و این دوری باعث شده بود که خیلی نق بزنم و اذیت کنم. مادر میگفت: زمانی که آخرین نامه پدرت رسید، آن را پاره کردی و گفتی بابا دیگه نمیاد. من رابطه عمیقی با پدرم داشتم. الان هم پدر در زندگی به ما کمک میکند. ما حتی مراسم و خطبه عقدمان را نیز در گلزار شهدای روستا و در کنار مزار مقدس پدرم برگزار و جاری کردیم. در همه مراحل زندگی این حس را داشته ام که خداوند بهترینها را برای من در نظر میگیرد. میدانم که خدا به خاطر پدر و مادرم هوای من را دارد. من انسان بسیار کماسترسی هستم و در کارها نگران هیچ مسئلهای نیستم. چرا که همیشه بستری فراهم میشود که بهترین مقدرات برایم اتفاق بیفتد. همیشه حس میکنم یک نفر هست که به من کمک میکند و کارها خود به خود پیش میرود. من لطف و حضور پدر را همیشه حس میکنم.
سهم فرزندان شهدا از پدر!
همه فکر میکنند خانوادههای شهدا امتیاز و سهم دارند؛ البته خود این مسئله هم جای بحث دارد که تا چه حد این سهم در زندگی ما موثر است. اما نمیدانند که ما با فقدان عزیزانمان چه میکنیم. مادر تعریف میکرد که یک بار که لباسهای پاسداری پدر را بیرون آوردیم. دیدم حسین بدون اینکه کسی متوجه شود لباسها را برداشت و به اتاق دیگری رفت. من هم بیسر و صدا او را از کناری نگاه میکردم. دیدم حسین لباسها را میبوید و به صورتش میمالد...
ما بچههای شهدا آرزو داریم که یک بار دیگر پدرانمان را ببینیم؛ حتی اگر مرد 50 ساله باشیم. یکی از دوستان را سراغ دارم که محاسنش سفید شده و شاید خودش 60 سال داشته باشد، او هنوز هم با شنیدن نام پدر اشکهایش جاری میشود. خلا وجود پدر برای ما همیشه وجود داشته. ما نتوانستیم این فقدان را درک کنیم. پدرم حدود
24 ساله بود که به شهادت رسید و الان من از سن آن زمان پدرم حدود 14 سال بیشتر دارم؛ اما هنوز هم نیاز به محبتهای پدر را در وجودم حس میکنم و نتوانستیم این موضوع را بپذیریم.