به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 17,686
بازدید دیروز: 4,654
بازدید هفته: 22,340
بازدید ماه: 22,340
بازدید کل: 25,009,478
افراد آنلاین: 145
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۲ دی ۱٤۰۳
Sunday , 22 December 2024
الأحد ، ۲۰ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۱۹۶ - گفتکو با خانواده شهید مدافع حرم؛ سید محمدحسین میردوستی: شهیدی که روز تاسوعا عباس‌وارعـروج کرد ۱۴۰۰/۱۲/۰۸
گفتکو با خانواده شهید مدافع حرم؛ سید محمدحسین میردوستی: 
 
شهیدی که روز تاسوعا عباس‌وارعـروج کرد    
 
     ۱۴۰۰/۱۲/۰۸

شهید سید محمدحسین میردوستی - نمایش محتوای تولیدات ویژه - صداو سیمای گلستان

شهید مدافع حرم سید محمد حسین میر دوستیروایت مادر شهید مدافع حرم از فرزندی که رفتارش شهادتش را در تاسوعا رقم زد-  اخبار فرهنگی تسنیم | Tasnim

با چشمانی باز و با اعتقادی راسخ قدم در راهی می‌گذارند که می‌دانند سختی‌های فراوانی را به همراه دارد که کمترین آن ماموریت‌های طولانی و تنهایی همسر و فرزند است. آنها نه از دنیا بریده‌اند و نه دلی سخت و سنگین دارند؛ آنها با خدای خود معامله می‌کنند و تنها رضا خدا را در نظر دارند. همین است که تمام سختی‌های این راه را به جان می‌خرند. دل‌های آنها به لطافت نسیم بهاریست. نه تنها تحمل رنج و درد همسر و فرزند خود را ندارند؛ بلکه قلبشان برای همه کودکان مظلوم جنگ می‌تپد و برای آرامش و آسایش آنها از تمام هستی خود می‌گذرند.
شهید سید محمدحسین میردوستی یکی از همین بزرگمردان است. جوانی برومند که از زندگی سراسر عشق و محبت خود، از همسر جوان و تنها پسرش گذشت تا از آزادی و آزادگی و انسانیت دفاع کند. او از همه هستی خود گذشت تا به حریم اهل بیت علیهم‌السلام جسارت نشود. حال، راضیه سادات میردوستی همسر شهید از او برایمان گفت؛ از روزی که بی‌خداحافظی رفت، از آرزویی که برای همیشه در دلش ماند و صبری که در حرم عمه سادات بر دلش حاکم شد...
سید محمد مشکوهًْ الممالک

آغاز همراهی
ازدواج من و آقا محمدحسین به صورت سنتی انجام شد. ما صحبت زیادی با هم نداشتیم؛ چون با هم دخترعمو پسرعمو بودیم و یکدیگر را تا حدودی می‌شناختیم.گویا آقا محمدحسین از کودکی به من علاقه داشتند؛ اما هیچ گاه جرئت نمی‌کردند این مسئله را بیان کند. نمی‌دانم، شاید فکر می‌کرده که من قبول نکنم یا هر دلیل دیگری.
روز عقد ما، یعنی 7 مهر سال 90، مصادف بود با روز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها او برای کار در سپاه قدس، نیروی انتظامی و یگان صابرین ثبت‌نام کرده بود. جالب اینکه دقیقا روز عقد تماس گرفتند و گفتند کارش درست شده است.
پسرخاله‌اش که در یگان صابرین بود تماس گرفت و گفت: باید سریع بیایی و خودت را برای دوره‌های آموزشی معرفی کنی. همزمان در چند جا پذیرفته شده بود؛ اما چون خدمت سربازی را در یگان صابرین گذرانده بود و با محیط و مسئولان آن آشنایی داشت، آنجا را انتخاب کرد. محمدحسین همان روز به من گفت: ما هنوز عقد نکردیم. انتهای کار من یا شهادته یا جانبازی، باید یه اتفاقی بیفته که دست از سرم بردارن! با این شرایط هنوز هم راضی هستی با من ازدواج کنی؟ گفتم: موقعی که من جواب بله رو دادم کار مشخصی نداشتی، الان هم همه‌جوره تا تهش هستم.
نمی‌دانم چرا آن موقع به خطرهای کاریش فکر نکردم؛ البته آن‌قدرها هم به حساس بودن کارش واقف نبودم.
کل زندگی ما چهار سال بیشتر طول نکشید؛ اما چهار سال زندگی ما به‌اندازه چهل سال ارزش داشت. حاصل ازدواج ما یک پسر هفت ساله به نام سیدمحمدیاسا است. یاسا یعنی پاک و دور از گناه. آقا محمدحسین می‌گفت: اگر من 10 تا پسر هم داشته باشم اسم محمد رو روشون می‌ذارم، حالا کنارش یه اسم دیگه هم می‌ذارم.
همه شهدا عاشق خانواده‌هایشان هستند
آقا محمدحسین خیلی مردم‌دار بود. همه مردم شهرمان او را می‌شناختند. می‌توانم بگویم یک سری از خصوصیات بین بیشتر شهدا یکسان است. من از هر کدام از خانواده‌های شهدا می‌پرسیدم احترام به پدر و مادر و خانواده‌دوست بودن بین همه آنها مشترک بود و همگی علاقه بی‌حد و حصری به خانواده‌هایشان داشتند. به ما می‌گفتند چطور می‌شود کسی که این‌قدر وابسته خانواده‌اش است، از آنها دل بکند. هم دوره‌ای‌هایش می‌گفتند که صبح به صبح می‌آمد سر کار از محمدیاسا می‌گفت؛ محمدیاسا این کار را کرد، محمدیاسا آن کار را کرد.
آرزوی کمک به جوانان
از لحاظ مالی خیلی دوست داشت مستقل باشیم و روی پای خودمان بایستیم. همیشه می‌گفت: خدایا یعنی می‌شود روزی آن‌قدر پول داشته باشم که به همه جوان‌ها کمک کنم. چون ما اوایل زندگی خیلی تحت فشار اقتصادی بودیم و او دوست نداشت سایر جوان‌ها مانند ما این‌قدر در مضیقه باشند. می‌گفت: وام قرض‌الحسنه می‌دهم که زندگی‌شان راه بیفتد و هر وقت که توانستند آن را برگردانند. دوست داشت که جوانان آرامش داشته باشند. من هم دوست دارم روزی بتوانم به همراه محمدیاسا او را به این آرزویش برسانم و به جوانان کمک کنم.
هفت‌های زندگی ما
همه اتفاقات مهم زندگی ما در مهرماه افتاده و با عدد هفت ارتباط دارد. پسرمان 12 مهر به دنیا آمد. محمدحسین 14 مهر 94 به سوریه اعزام شد. شهادتش هم اول آبان 94، مصادف با روز تاسوعا بود. ابتدای زندگی‌مان بلافاصله بعد از عروسی حدود هفت ماه سمت میدان بروجردی در پیروزی تهران ساکن بودیم. چند روز بعد از سکونتمان آقامحمدحسین به مدت سه ماه برای دوره تک تیراندازی به ماموریت رفت. در این مدت به سردردهای بدی دچار شدم، طوری که وقتی برگشت کار من به دکتر کشید. دکتر گفت باید کمتر به ماموریت بروی و بیشتر مراقب همسرت باشی او در شرف ابتلا به افسردگی است.
چند ماهی گذشت. یک شب تلویزیون صلوات خاصه امام رضا علیه‌السلام را پخش می‌کردکه من گفتم: چی می‌شد اگر ما هم می‌رفتیم زیارت امام رضا‌(ع)؟ گفت: می‌خوای بریم؟ گفتم: مگه می‌شه؟ گفت: آره چرا نشه؟ گفت: حالا بذار فردا بهت خبر می‌دم. روز بعد که از سر کار برگشت گفت: وسایل به‌اندازه نیاز جمع کن که بریم مشهد. گفتم: چجوری؟ گفت: یک دوره پزشکیاری گذاشتن. منم گفتم می‌خوام این دوره همسرم هم کنارم باشه.
محمدحسین سه دوره بهیاری را رفته بود، حدود هفت ماه مانده بود که برای گذراندن دوره با هم به مشهد رفتیم. وسایلمان را جمع کردیم که یک چمدان شد. ما حدود هفت ماه مشهد بودیم. همان جا بود که متوجه شدیم خدا محمدیاسا را به ما داده است. حدود یک ماه و نیم بعد از برگشتمان به تهران محمدیاسا به دنیا آمد. اول زندگی‌مان بود و فشارهای مالی زیادی داشتیم. حدود هفت ماه در یک زیرزمین زندگی کردیم و وقتی دیدیم از پس اجاره برنمی‌آییم، خانه را تحویل دادیم و در مسکن مهر امام رضا‌(ع) در پاکدشت زندگی کردیم. حدود هفت ماه آنجا بودیم که آقامحمدحسین برای همیشه رفت.
ماموریت‌های طولانی
موقعی که پسرم به دنیا آمد بیشتر با رفتنش مخالفت می‌کردم. شرایط خیلی سخت بود و ماموریت‌ها طولانی. محمدحسین قبل از ماه رمضان رفت و کل ماه مبارک را در کردستان بود. آنجا هم درگیری بود و تعدادی از همکارانش به شهادت رسیده بودند. وقتی برگشت یکی دو هفته در مرخصی ماموریت کردستان بود. برای من سخت بود که بخواهد دوباره برود. وقتی بحث سوریه پیش آمد گفتم: نرو، تو تازه از کردستان اومدی. قرار بود خیلی زودتر بروند. هفته به هفته که اعزامشان به تعویق می‌افتاد، من خوشحال می‌شدم. خوشحال از اینکه یک هفته بیشتر خانه و پیش ما است. و او با خودش فکر می‌کرد که مانند بقیه ماموریت‌ها باز هم من را راضی می‌کند.
باید برای نجات «محمدیاساها» بروم
من خیلی از اوضاع جنگ اطلاع نداشتم. محمدحسین دوره‌های تک تیراندازی و تکاوری را گذرانده بود و من خیالم راحت بود و می‌گفتم مراقب خودش است. چند روز قبل از رفتنش بود که تلویزیون اوضاع یمن را نشان می‌داد؛ اینکه بچه‌های کوچک را کشته بودند و خانه‌هایشان خراب شده بود. سر سفره شام بودیم. با دیدن این صحنه‌ها قاشقش را زمین گذاشت و گفت: راضیه سادات! بازم می‌گی نرم؟! نگاه کن چقدر بچه دارن کشته می‌شن. ببین چقدر محمدیاسا برای ما مهمه. اگر ما بریم خیلی از این بچه‌ها زنده می‌مونن. گفتم: اگر تو بری محمدیاسا چکار کنه. گفت: این قدر سخت نگیر. خدا هست. اگر من برم و تازه اگر به شهادت برسم، یدونه محمدیاسا بی‌بابا می‌شه. ولی اگر ماها نریم هزاران محمدیاسا بی‌بابا می‌شن. اون موقع تو می‌تونی جواب بدی؟! اونوقت تو آروم می‌شی؟ وجدانت قبول می‌کنه؟! گفتم: داری منو تو منگنه می‌ذاری؟ گفت: نه می‌خوام فکر کنی. اگر ما باشیم خیلی از محمدیاساها می‌تونن روی زمین راحت راه برن و آرامش داشته باشن. در نهایت من قبول کردم.
بدون خداحافظی رفت
می‌گفت: 15 مهر باید بریم که کارامون رو انجام بدیم و بریم سوریه. روز چهاردهم دنبال کارهای تبدیل وضعیت بود و باید یک سری آزمایشات را انجام می‌داد. گفت: من می‌رم سرکار، تا برمی‌گردم یک ناهار خیلی خوشمزه درست کن.
رفت و حدود ساعت 11 بود که من تعجب کردم که چرا نیامد؛ چون همیشه قبل از اینکه به میدان پارچین برسد تماس می‌گرفت و می‌گفت: من دارم میام.
حدود ساعت یک بود که من گفتم الان است که دیگر بیاید؛ اما تماس گرفت و در حالی که خیلی ناراحت بود گفت: ما داریم می‌ریم. گفتم: کجا؟ من چند ساعته که منتظرم. ناهار درست کردم. گفت: نه ما داریم می‌ریم سمت فرودگاه. گفتم: مگه می‌شه؟ من دوست داشتم خودم وسایلت رو جمع کنم. کلی برنامه برای روز رفتنت داشتم. من ابتدا فکر کردم سربه سرم می‌گذارد. گفتم: امکان نداره که اینطوری بخوای بری. من قبول ندارم. گوشی را گذاشتم. همیشه دوست داشتم وسایلش را جمع کنم و او را از زیر قرآن رد کنم. به شوخی می‌گفتم: اولین سفر خارج از کشور رو داری تنهایی می‌ری.
حدود نیم ساعت بعد دوباره تماس گرفت و گفت: راضیه سادات ما بریم فرودگاه گوشیامون خاموش می‌شه و دیگه نمی‌تونم باهات صحبت کنم. گفتم: من قبول ندارم. گفت: من زنگ زدم خداحافظی کنم. گفتم: منم خداحافظی نمی‌کنم. من سفره رو پهن کردم و باید بیای، من نمی‌دونم. گفت: داریم می‌ریم. منم اصرار که فردا نشده! مدام گوشی را قطع می‌کردم؛ ولی او رفت و 17 روز بعد، صبح روز تاسوعای سال 94 شهید شد. آن روز خیلی‌ها شهید شدند. تا مدت‌ها هم وقتی مستندهای خانواده‌های شهدا را می‌دیدم که چطور همسرانشان را بدرقه کرده‌اند، حسرت می‌خوردم که چرا من برای او این کار را نکردم.
زمانی که در سوریه بود، شب‌ها خیلی کوتاه با هم صحبت می‌کردیم فقط در حد یک سلام و علیک. روزهای اول که زنگ می‌زد اصلا صحبت نمی‌کردم و می‌گفتم: تو خداحافظی نکردی. مدام روی این مسئله تاکید می‌کردم.
آن زمان خیلی سخت تماس برقرار می‌شد، مخصوصا در یگان صابرین که اصلا اجازه نمی‌دادند گوشی همراهشان باشد؛ اما بعد از آن رزمنده‌ها همراه خود گوشی می‌بردند. در کل سه چهار بار بیشتر تماس نگرفت. آخرین باری که تماس گرفت دو شب قبل از شهادتش بود. ساعت حدود یک نیمه شب بود. گفت: راضیه سادات خوبی؟ گفتم: خوبم اشکالی نداره. فقط برگرد و به قولی که دادی عمل کن. گفتم: آقامحمدحسین یادم نمی‌ره که بدون خداحافظی رفتی. گفت: باشه قول می‌دم. میام خونه این کار رو می‌کنم. همه چیزو درست می‌کنم. نبودنا رو جبران می‌کنم. قول می‌دم کمتر ماموریت برم و بیشتر پیشتون باشم. اصلا با فرماندم صحبت می‌کنم که به خاطر تو و محمدیاسا کمتر به اینجور ماموریتا برم. گفتم: باشه اشکال نداره. آن شب چند بار تلفن قطع و وصل شد. زنگ می‌زد چند کلمه حرف می‌زدیم و دوباره قطع می‌شد.
آرزوی شهادت در شب تاسوعا
همکارانش می‌گفتند شب تاسوعا به زیارت حضرت رقیه (س) رفتیم. بعد از زیارت دور هم نشستیم. قبل از اینکه محمدحسین به جمع ما اضافه شود خیلی پریشان بود و مدام در محوطه پادگان قدم می‌زد. گویا خبر داشت که قرار است برود و نباشد. ابتدا که آمد بنشیند گفت: برای شهید فردا جا باز نمی‌کنید. همرزمانش می‌خندند و می‌گویند بروبابا تو کجا و شهادت کجا؟!
همرزمش تعریف کرد که من گفتم: بچه‌ها فردا عملیاته و امشب هر آرزویی بکنید فردا بهش می‌رسید. یکی گفت: دوست دارم سالم برگردم. یکی گفت: دوست دارم فقط زخمی بشم، دوست ندارم شهید بشم. رسید به محمد حسین و گفت: من دوست دارم شهید بشم و شهید می‌شم.
همه از علاقه زیاد محمدحسین به محمدیاسا خبر داشتند و اینکه نمی‌تواند بدون او زندگی کند. لذا حرفش را به شوخی می‌گیرند. همرزمانش می‌گفتند: وقتی وارد خانه سوری‌ها می‌شدیم و اسباب بازی بچه‌ها را می‌دید، کل روز آشفته حال بود. برای همین هم می‌گفت: اجازه بدید من بیرون خانه‌ها باشم و برای پاک‌سازی خانه‌ها نیام. آن شب هم به او گفتیم تو این‌همه به محمدیاسا وابسته‌ای! چطور می‌خوای ازش دل بکنی؟ گفت: مگه تا حالا من مراقبشون بودم. همون خدای بالاسر که تا حالا مراقبشون بوده، از این به بعد هم مراقبشونه.
فرماندهشان می‌گفت: صبح روز تاسوعا بود و عملیات داشتیم. هنگام رفتن به سینه‌اش زدم و گفتم: آقا سید! امروز از جدت بخواه که هر طور شده تو عملیات موفق بشیم. گفت: حاج آقا اصلا ناراحت نباش. مطمئن باش که ما پیروز برمی‌گردیم.
او دوره‌های بهیاری و پزشکاری را گذرانده بود و به عنوان امدادگر ویژه به سوریه رفته بود.
عملیات تمام شده بود و وقتی در حال پانسمان مجروحان بوده خمپاره می‌زنند و با همکارش آقای امجدیان شهید می‌شود. همرزمش می‌گفت: ما کوله‌های مخصوصی داشتیم که خاص و قرمزرنگ بود. چهار نفر بودیم و کاملا مشخص بودیم. زمانی که او را زدند. وقتی دیدم کوله همه هست گفتم: آقاسید را زدند. و آنکه می‌گویند شهید شده، آقا سید است. موقع برگشت هم مجدد به سمتشان شلیک می‌کنند. محمدحسین شب آخر حلقه ازدواجش را از دست چپش درمی‌آورد و در دست راستش می‌گذارد. دست راستش هم برنگشت و حلقه با دستش رفت.
هفت روز طول کشید تا پیکرش را بیاورند چون در اوج درگیری بودند و اجازه نمی‌داند که پیکر را برگردانند.
خبر شهادت در روز عاشورا
محمدحسین یک برادر هم دارد که همسر خواهرم است؛ یعنی من و خواهرم با هم جاری هستیم. من اصالتا اهل استان گلستان هستم و پدر و مادر و اقوام در آنجا ساکن هستند. محمدحسین همان شب که تماس گرفته بود، وقتی دید من بی‌تابی می‌کنم گفت: راضیه سادات بلندشید با خواهرت برید شمال پیش مامان و بابا. ما بلیط گرفتیم و روز تاسوعا رفتیم آنجا. پدرم هر سال شب عاشورا مراسم می‌گیرد. در واقع بعد از اینکه مراسم مسجد تمام می‌شود، شام می‌دهد و از ساعت 1 نیمه شب تا اذان صبح روضه خوانی می‌کنند. موقع خواب محمدیاسا بود؛ و مدام بی‌تابی می‌کرد. شاید دو سه ساعت داد می‌زد و‌گریه می‌کرد، هر کس سعی می‌کرد به گونه‌ای او را آرام کند؛ اما نشد. بعدها می‌گفتم: نکند تو فهمیده بودی چه اتفاقی افتاده. تا اینکه بالاخره او را خواباندیم. حالا خودم بی‌قرار شده بودم و نمی‌توانستم بخوابم. وقتی همه خوابیدند رفتم داخل آشپزخانه و شروع کردم به شستن ظرف‌ها شاید خسته شوم و خوابم ببرد؛ اما باز هم نشد. نزدیک صبح بود که رفتیم هیئت. روز عاشورا دسته‌های عزاداری و تعزیه داخل شهر به راه می‌افتند. بعد هم نماز ظهر روز عاشورا را می‌خوانند، ناهار می‌خورند و برمی‌گردند. ما باید چند کیلومتر راه می‌رفتیم. بعد از مراسم و قبل از اینکه به محل نماز برسیم عمه‌ام را دیدم که به خودش می‌پیچد، خودش را می‌زند و‌گریه می‌کند. پرسیدم عمه چی شده، چرا اینطوری می‌کنی؟ گفت: پسرم تصادف کرده. گفتم: خب چیزی نیست؟ گفت: نه نگران نباشید شما برید نمازتون رو بخونید و برگردید. ذهنم مشغول شده بود. موقع ناهار به دخترعمویم گفتم: چرا عمه اینطوری بود؟ اولین قاشق غذا را که برداشتم راه گلویم گرفته شد و قلبم شروع به تیر کشیدن کرد. گفتم: دخترعمو بلند شو بریم. نمی‌تونم اینجا بمونم. بریم خونه ببینیم چه خبره. او هم بچه کوچک داشت. بچه‌ها را بغل کردیم و با عجله سمت خانه راه افتادیم. هر چه به خانه نزدیک می‌شدم حس می‌کردم مردم طور خاصی شده‌اند. مردم دسته دسته به سمت منزل پدرم می‌رفتند. من غافل از این بودم که ظهر آن روز، همه خبردار شده‌اند. از پله‌ها رفتم بالا و به عمه‌ام گفتم: پس آرمان کو؟ همین طور اشک می‌ریخت. برادر کوچکم جلو آمد و من را بغل کرد. من می‌گفتم: چرا این کارا رو می‌کنید، پای آرمان خوب می‌شه. اصلا فکرش را نمی‌کردم اتفاقی برای محمدحسین افتاده باشد. اما وقتی دیدم همه‌گریه می‌کنند ناخودآگاه ذهنم سمت محمدحسین رفت. گفتم: نه امکان ندارد.... بعد حالم بد شد و بیهوش شدم. به هوش می‌آمدم و می‌دیدم همه دارند‌گریه می‌کنند، بعد دوباره از حال می‌رفتم. مادربزرگ من اهل شاهرود است. بعدازظهر رفتیم شاهرود منزل یکی از عموهایم. زیر سِرُم بودم ولی می‌شنیدم که می‌گفتند محمدحسین شهید شده. نمی‌خواستم باور کنم یا حتی صدایشان را بشنوم. می‌گفتم: خدایا اینها چه می‌گویند. تا اینکه آمدیم تهران و رفتیم منزل عموی بزرگم و دیدم که آنجا هم همه اقوام جمع شده‌اند. آنجا هرکسی چیزی می‌گفت. یک بار می‌گفتند یک فهرست از شهدا هست که اسم محمدحسین در آن است، بعد دوباره می‌گفتند نه این درست نیست و یک عده دیگر هستند. صبح روز بعد که می‌خواستم صبحانه محمدیاسا را آماده کنم. دختردایی محمدحسین گفت: محمدحسین جزو شهدا نیست و فقط زخمی شده و برمی‌گرده. گفتم: هر چه داریم نذر می‌کنم. من دیگر نه خانه می‌خوام و نه هیچ چیز دیگه. می‌ریم چادر می‌زنیم و با هم زندگی می‌کنیم. هر چی دارم می‌فروشم. من فقط می‌خوام که محمدحسین برگرده. گفتند: اگر زخمی شده باشه چی؟ گفتم: اشکالی نداره نوکریشو می‌کنم. هر جوری هست فقط بیاد. بعد از چند ساعت گفتند خبر شهادت قطعی است.
7 روز انتظار
هفت روزی که طول کشید تا پیکر بیاید خیلی به من سخت گذشت. همه فامیل از شهرستان آمده بودند که پیکر آقامحمدحسین را بیاورند. یک شب قبل از اینکه پیکر را بیاورند، عموی بزرگم یعنی پدر محمدحسین آمد. گفت: ما می‌خوایم اجازه بدیم پیکر محمدحسین همون جا دفن بشه. خیلی ناراحت شدم و گفتم: چطور دلت میاد اینو بگی؟ گفتم: من منتظرم محمدحسین بیاد. اون به من قول داده. در این چهار سال زندگی به هیچ عنوان بدقولی نکرده. امکان نداره زیر قولش بزنه.
عمویم یک بنر بزرگ جلوی در خانه‌شان نصب کرده بود. محمدحسین می‌دانست که وقتی با او قهر کنم دیگر نگاهش نمی‌کنم. دستم را روی تصویر صورتش روی بنر گذاشتم و گفتم: آقامحمدحسین این رسمش نبودا. تو روز عقدمون گفتی تا آخرش باهام می‌مونی. منم گفتم: با همه چی می‌سازم و همه جوره کنارت هستم. برگرد. به خدا حلالت می‌کنم. اشکال نداره خداحافظی نکردی. برگرد. اشکال نداره من بدرقه‌ا‌ت نکردم. تو حلال کن، منم حلال می‌کنم. تو ببخش منم می‌بخشم.
آخرین دیدار
در معراج الشهدا ما روی صندلی نشسته بودیم که محمدحسین را آوردند و وسط گذاشتند. تابوت را باز کردند. چهره محمدحسین خیلی زخمی بود. برخی گفته بودند چقدر این چهره بهم ریخته است؛ اما برای من زیباترین چهره بود و باور نمی‌کردم شهید شده باشد.
خیلی از اقوام آمده بودند و همه شلوغ می‌کردند. من می‌گفتم: آرام باشید. محمدحسین دوست ندارد که صدای خانم‌ها بلند شود. وقتی که صورتش را باز کردند آقایی مدام می‌گفت: دست نزنید. گویا پیکر خیلی بهم ریخته بوده. می‌گفتم: ممنونم که برگشتی. اشکال نداره، الان می‌تونم باهات خداحافظی کنم. هیچی نگو فقط بذار آروم بشم. اما باز هم آرام نشدم. نمی‌خواستم باور کنم که رفته. من خیلی به او ایمان داشتم؛ دوستانش هم می‌گفتند که محمدحسین همیشه آماده است.
در حرم حضرت زینب (س) آرام گرفتم
رو‌به‌روی حرم حضرت زینب (س) یک حسینیه است و ما سالگرد دوم محمدحسین را آنجا برگزار کردیم. نمی‌دانم چه چیزی در حرم حضرت زینب (س) بود که باعث شد حال من بهتر شود. مسلما بزرگی ایشان بود که آرامم کرد.
دیدار با رهبری
ما 16 خانواده شهید بودیم که برای دیدار با حضرت آقا دعوت شده بودیم. وقتی آقا آمدند ابتدا نماز ظهر و عصر را خواندیم و سپس بچه‌ها پیش آقا رفتند. یکی صحبت می‌کرد. یکی چفیه می‌خواست و آقا هم با مهربانی پاسخ هر کدام را می‌داد و با آنها صحبت می‌کرد. عکس‌های شهدا را برده بودیم. ایشان همه عکس‌ها را امضا کردند.
بعدیکی یکی خانواده‌ها را صدا زدند. من که جلو رفتم فقط سلام علیک کردم. وقتی برگشتم بقیه گفتند: چرا صحبت نکردی. گفتم: من از ابهت آقا نتوانستم حرفی بزنم. هنوز هم آن زمان مشکلاتم حل نشده بود؛ اما با خودم گفتم به آقا چه بگویم. بگویم محمدحسین رفته و الان مشکل دارم. دغدغه آقا کم نیست. اگر دغدغه ما را هم متوجه بشود برایشان خیلی سخت است.
فقط گفتم: حلقه ازدواج ما با آقاسید برنگشت. یک انگشتر می‌خواهم که وقتی محمدیاسا داماد شد به او بدهم. ایشان هم یک انگشتر دادند.
محمدیاسا، محمدحسینِ دیگر
وظیفه سختی بر عهده من است و آن تربیت فرزندم است. بارها شده که شب تا صبح بیدار بمانم و به این فکر کنم که نکند محمدیاسا آن چیزی که پدرش می‌خواهد نباشد. مردم روی ما یک حساب دیگری باز می‌کنند. وقتی برخی فیلم‌ها را می‌بینم که جوانان به راه نادرست رفته‌اند، می‌گویم نکند محمدیاسا اینگونه شود. همیشه از خدا می‌خواهم که برای ازدواج و کار و مدرسه‌اش انسان‌های خوبی سر راهش قرار بدهد، کسی که راه پدرش را از او نگیرد.
محمدیاسا از نظر ظاهری روز به روز بیشتر شبیه پدرش می‌شود. حتی حرکات، رفتارها، صحبت‌ها و حساسیت‌هایش شبیه محمدحسین شده است؛ آن‌قدر که گاهی او را محمدحسین کوچولو صدا می‌زنم. من این را باور نداشتم که یک سری اخلاقیات در خون انسان باشد. اما اینها را به چشم می‌بینم. می‌گویم محمدیاسا که این رفتارها را ندیده؛ پس چطور مانند پدرش رفتار می‌کند!

Image result for ‫گل لاله‬‎