علی امبر باقری ارومی
شهید شاپور آهنی، جوانمردی که ساده و بی ریا زیست و با افتخار شهید شد؛ این کلام کوچک خلاصهای از همه آنچه درباره یک جوان بزرگ میتوان گفت هست. یک جوان که ساده زیستی او زبانزد خاص و عام بود؛ شاپور آهنی، برادر وسطی رسول و اسمعیل!
پوشش سادهای داشت اما در پس این سادگی، قلب بزرگی نهفته بود که او را آماده رویارویی با هر خطری کرده بود؛ تا جایی که برای اسلام عزیز و امام خمینی(ره) حاضر شد جانش را فدا کند. در نهایت نیز خدا او را به خواستهاش رساند و شهد شیرین شهادت را به کامش ریخت!
شهید شاپور آهنی در یک صبح تابستانی سال 1339 در آستارا و در یک خانواده پرجمعیت هفت نفره و البته فرهیخته و خوشنام پا به عرصه وجود گذاشت. هنر در این خاندان نهادینه شده و خطاطی و نقاشی در ذاتشان بود. چه برادر بزرگتر خانواده، مرحوم رسول آهنی این هنرها را تا درجات بالا ادامه داد و چه اسمعیل که از شاپور کوچکتر بود و در دوران مبارزات انقلابی اسیر ساواک شد و بعد از پیروزی انقلاب، به سپاه پاسداران پیوست و مسئولیت کمیته انقلاب و سپاه آستارا را به عهده گرفت. اسمعیل آهنی در نوجوانی، یک نقاشی سیاه و سفید کشیده بود که این نقاشی جلوی در مسجد امام صادق(ع) آستارا نصب بود. یکی از علتهای دستگیری اسمعیل آهنی نیز این بود ساواکیها میگفتند چرا در این نقاشی سفیدی بر سیاهی غلبه پیدا کرده است و این را به عنوان فعالیت علیه سلطنت در پرونده وی ثبت کرده بودند! خلاصه اینکه شاپور آهنی در خانوادهای با چنین فرهنگی پا به دنیا گذاشت و پرورش یافت. پدر این خانواده، مرحوم بهمن آهنی یک کارگر ساده پمپ بنزین بود و معلوم بود که با نان حلالتر از حلال خانوادهای را پرورده بود. خانوادهای که از زمان انقلاب تا به حال، در خدمت این انقلاب بودهاند. خانوادهای که از همان زمان منزل خود را به خانه انقلاب تبدیل کردند. معلوم است که رشد کردن در چنین خانه و خانوادهای، انسان بزرگی چون شاپور آهنی را بار میآورد.
به قول برادرش اسمعیل، آنچه شاپور را تبدیل به یک مبارز فرهنگی در دوران پیش از انقلاب کرده بود دستگیری برادرش و برخورد ساواک با این خانواده مذهبی بود. درواقع شاپور که آن زمان یک جوان بود با تأثیر بالایی که از بازداشت برادرش گرفته بود قدم در راهی مقدس اما خطرناک گذاشت و دوران شکوفایی خود را در متن مبارزه پشت سر گذاشت و این انتخاب خودش بود. بنابراین یک مبارز انقلابی دیگر از خانواده آهنی برخاست. خصوصا اینکه او از برادرانش اسمعیل و رسول، فنون و رسوم مقاومت درمقابل ظلم را آموخته بود.
شاپور با ترغیب برادرش اسمعیل در بین محصلین و همشاگردیهایش نفوذ زیادی پیدا کرده بود و در کنار آموزش زبان انگلیسی و تعلیم قرآن، آنها را با مفهوم قیام و مبارزه نیز آشنا میکرد. این فعالیتها، خوشایند ساواک نبود. به قول برادرانش، آنها باید تمام سعی و اهتمام خود را به کار می بردند تا آن روزهای تلخ و سیاه بگذرند و روزهای خوب پیروزی از راه برسد. روزهایی که جز با صبر و استقامت فرا نمی رسیدند و در این راه البته مساعی جوانانی چون شاپور که بین جوانان و نوجوانان حضور مییافتند و آنها را به سمت پیروزی تحریص میکردند خیلی موثر بود.
به روایت برادرش، بعد از واقعه 17 شهریور سال 57 در تهران که منجر به شهادت تعداد زیادی از مردم توسط سلطنت شد و اعلان اینکه مردم برای قیام، آماده شهادت و خون دادن هستند، مردم آستارا نیز از خواب بیدار شدند و برنامههای بسیاری برای قیام و مبارزه در پیش گرفتند. اما هجوم وحشیانه عوامل رژیم پهلوی به مردم وحشتزا بود، اما مردم عقب ننشستند. خانواده آهنی نیز در کنار سایر مردم انقلابی آستارا و به ویژه جوانان این شهر، برنامههای مختلفی داشتند. اما در بین آنها شاپور، حضور پررنگتری داشت، هم در میدان مبارزه و هم در راهپیماییهای مردمی. دیگر حضور تفنگ به دستهای ستمشاهی نمیتوانست جلوی مردم را بگیرد. در یکی از آن روزها که ما قرار گذاشته بودیم تا جلوی مسجد جامع جمع شویم، جمعیت حاضر به مرز انفجار رسید. هنوز فراموش نکردهایم که در یکی از تجمعات، وقتی با سد نیروهای شهربانی مواجه شدیم که قصد متفرق کردن مردم را داشتند، آهنی تنها کسی بود که در مقابل آنها ایستاده بود و قصد آرام کردن نیروهای شهربانی را داشت. و چه راهپیماییهایی در روز عاشورای سال 1357 برگزار شد که به عنوان یک روز تاریخی برای ملت ایران در تاریخ ماندگار شد.
بالاخره انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و در پیوستن مردم آستارا به این انقلاب، برادران آهنی تأثیری عالی داشتند و همواره پیشتاز بودند؛ با اصرار و ابرام آنان بود که راهپیماییهای هزاران نفری در آستارای کوچک آن زمان شکل میگرفت.
برادران آهنی علاوه بر اینکه در برگزاری تجمعات سهم عمدهای داشتند در پیوند بین مردم و روحانیت نیز کوشش میکردند. ازجمله ازتباط قوی آستارائیان با آیت الله صدرالدین صمدی لنکرانی مدیون این خانواد بود. شهید شاپور آهنی نیز از این مجالست با روحانیون نهایت استفاده را میکرد. او ساده زیستی را از علما آموخته بود. پوشش ساده و خورد و خوراک سادهتر این شهید نشان میداد که در این زمینه روحانیون را الگو قرار داده بود و ساده زیستی را از ارکان اصلی فرهنگ انقلاب اسلامی میدانست.
آشنایی من با شاپور و تداوم آن
از زمان نوجوانی بود که شاپور آهنی را شناختم. دوستی ما زمانی شکل گرفت که در حمل تابلویی که به مدرسه امانت داده بودم کمکم کرد. همان موقع به حجب و حیای خاص وی پی بردم. البته هنوز با خانواده ایشان آشنا نشده بودم و فقط میدانستم که برادر بزرگتر آنها یعنی مرحوم رسول آهنی با خواهر مرحومم در کتابخانه کودک آستارا همکار بود. رسول آهنی، استاد نقاشی بود و به اعضای کانون نقاشی آموزش میداد و از آن موقع با وی نیز دوست شدم. اما دوستی من و شاپور آهنی به گونهای بود که حتی اگر برای چند روز به مسافرت می رفتیم بلافاصله پس از بازگشت از سفر سراغ یکدیگر را میگرفتیم.
تاسیس حزب جمهوری اسلامی و راه اندازی شعبهای از آن در آستارا موجب شد تا دوستی و صمیمیت ما افزوده شود چون فعالیت در حزب، باعث نزدیکی و مراوده بیشتری بین ما شد. حزب، مکانی بود که میشد از طریق آن اهداف انقلاب و آرمانهای حضرت امام را پیگیری کرد. برادر بزرگتر شاپور نیز دبیر شعبه حزب در آستارا شده بود.
شور جوانی و مقابله با منافقین و منحرفین
سرِ پر شور دوران جوانی و اینکه احساس میکردیم مسئولیت خط انقلاب از خط منحرفین از واجباتی است که عمل به آن بر دوشمان است و نوعی ادای دین به انقلاب محسوب می شود باعث شد تا به مقابله با آنها برخیزیم. شهید شاپور آهنی در هر موقعیتی موضع تندی در مقابل فعالان و اعضای گروهکهای مارکسیستی و همچنین سازمان منافقین داشت و حتی اجازه سوءاستفاده آنها از امکانات و بیت المال را نمیداد و به شدت با آن مخالف بود.
یک تصمیم مهم برای زندگی
آن روزها هم من و هم شاپور به سن خدمت نظام وظیفه رسیده بودیم و در تکاپوی آن بودیم تا به وضعیت سربازی خودمان سر و سامان دهیم. به خاطر شرایط کشور در آن زمان، هر دو متفقالقول بودیم تا به سربازی برویم. چون آن دوران، هم دولت موقت با اندیشهای نزدیک به لیبرالیسم و غربگرایی روی کار آمده بود و بهجای رویکرد و روحیه جهادی و انقلابی شاهد انفعال دولت بودیم و هم اوج فعالیت گروهکها در شهرستان آستارا بود و یکی از اهداف آنها نیز تجزیه ایران بود. با این حال، همه جوانان آزاده در آن دوران با ترک خدمت سربازی ناراضی بودند و جوانان بصیر با حضور به موقع خودشان توانستند جلوی دشمن را سد کنند. یکی از آن جوانان نیز شاپور آهنی بود.
شهید شاپور آهنی موقعی که هنوز زمان اعزامش به سربازی نشده بود به طور داوطلبانه در جبهه حضور یافت. او حضور در میدان نبرد و دفاع جانانه از مرزهای خاکی و اعتقادی را شرط بسیجی بودن می دانست. بعد از اتمام دوران خدمت سربازیاش نیز حضورش در جبهه ادامه یافت.
یکی از عواملی که باعث شد تا شاپور با انگیزه بیشتری در جبهه ماندگار شود، آشنایی او با شهید مصطفی چمران بود. او شیفته مرام و معرفت شهید چمران شده بود. به همین دلیل هم هر گاه پشت جبهه می آمد سعی می کرد با مشی خویش تأثیرات انقلاب و حضورش در جبهه را زنده نگه دارد. به این ترتیب که برای افزایش آگاهی مردم نسبت به وقایع و حقایق دفاع مقدس تلاش می کرد. او سراسر جبهههای غرب و جنوب را سیر کرده بود و آنچه دیده و تجربه کرده بود را در اختیار عموم قرار میداد. شهید آهنی در آن دوران هر گاه به آستارا سر میزد و در جمع ما (دوستانش) قرار میگرفت به روشنگری میپرداخت. رفتار او یادآور راویان راهیان نور بود، به تعبیر مقام معظم رهبری، این شهید به طور آتش به اختیار به میدان آمده بود و به دفاع از نیروهای جان بر کف انقلاب میپرداخت. به یاد دارم که یکی از نیروهای بسیجی آستارا تعریف می کرد که بارها شهید سهراب نژاد از شهید شاپور آهنی در آستارا دعوت میکرد تا با حضور در مسجد به صحبت برای مردم و روشنگری درباره مسائل مختلف مربوط به جنگ تحمیلی بپردازد. شهید نیز با طیب خاطر میپذیرفت.
شهید آهنی در زمینه تبلیغی بسیار قوی بود و زمانی که در شعبه حزب جمهوری اسلامی در آستارا فعالیت میکرد این توانمندی را به اثبات رسانده بود. این شهید تنها خط ولایت فقیه را برگزیده بود و به این خط ایمان واقعی داشت و برای مقابله با منافقین نیز از همین توانمندی یعنی تبیین و آگاهی بخشی به مردم استفاده میکرد. شاپور به تمام معنا انقلاب اسلامی را باور داشت و به امام خمینی(ره) عشق میورزید.
به روایت خواهر
شهید شاپور و اصولا خانواده آهنی در دوران پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت های اجتماعی زیادی داشتند و هیچ گاه خودشان را از قافله انقلاب جدا نمیدانستند. خواهر این شهید نیز در این زمینه فعال بود. شهید نیز حفظ حجاب اسلامی را لازمه حضور اجتماعی زن می دانست. خواهر شهید درباره شاپور آهنی می گوید: او گفته بود که هیچ گاه حاضر به رها کردن جبهه نیست و برای همین می گفت که به آستارا برنخواهد گشت مگر اینکه جنگ به پیروزی ختم شود. به همین دلیل هم شش ماه به خدمتش افزود و شش ماه خدمت احتیاط را هم داوطلبانه انجام داد. او به عنوان یک بسیجی در جبهه ها ماند و تا زنده بود بر عهدی که داشت ماند.
وقتی شهید بنی اسد را به آستارا آورده بودند در تشییع و خاکسپاری او صفیه آهنی خواهر شهید آهنی بسیار متأثر شده بود، شاپور از خواهرش خواست تا اگر شهید شد در مراسم تشییع او اینقدر گریه و بی قراری
نکند. خواهر شهید نیز می گوید: شاپور با اینکه استعداد زیادی در درس و تحصیل داشت اما خود را فدای حضور در جبهه ها کرد و سر آخر به آنچه میخواست رسید. بیشتر ناراحتی من برای این بود که او مادرش را ندیده رفت [چون آن زمان، مادرشان مرحوم شده بود] یادم می آید برادر بزرگترمان مرحوم رسول آهنی، در فراق مادر شعری سروده بودند و آن را به قدری سوزناک قرائت کرد که مجلس ترحیم را دگرگون کرده بود.
وداع آخر
شاپور فکر می کرد که یک آدم چطور شهید می شود. در آخرین مرخصی که آمده بود روی این موضوع تمرکز زیادی داشت. او خیلی دلتنگ خدا بود. برای همین بود که آن روزها خیلی به خدا فکر میکرد و پروردگار را محبوبی میدید که خیلی به او نزدیک است. شاپور یک نقصی را در خود میدید و آن مسلما دلبستگی به دنیا بود نه دنیاطلبی. او فکر می کرد که چگونه می تواند از آنچه در این دنیا دوست میدارد جدا شود. به همین دلیل هم با خواهرش (صفیه) مطرح کرد که همراه با هم به دیدار آشنایان بروند و از آنها حلالیت بطلبد و خداحافظی کند. خواهرش به او معترض شد؛ «جوری می گویی که انگار این سفر آخر است»! شاپور با لبخندی که زد تأیید کرد و گفت درست حدس زده ای!
آن شب با همه خویشاوندانشان دیدار و خداحافظی کرد. سرانجام روز هشت شهریور سال 1360 رسید! تا قبل از اینکه ترکش خمپاره به قلب نازنین شاپور بخورد، با کمال اخلاص مشغول خدمت بود. اما دشمن خمپاره ای به سمت محل گروهانی که شاپور آهنی در آن خدمت می کرد در کرخه دزفول شلیک کرد که با انفجارش، وی به آرزوی خودش رسید. پیکر پاک شهید شاپور آهنی را با آمبولانس به آستارا منتقل کردند که این آمبولانس در محوطه سپاه آستارا متوقف شد. صبح اول وقت که فرمانده وقت سپاه آستارا یعنی اسمعیل آهنی در آنجا حضور یافت، به وی خبر دادند که یک آمبولانس از جبهه آمده تا یک شهید را تحویل دهد، درحالی که اسمعیل آهنی حدس نمی زد که قرار است پیکر برادرش را تحویل بگیرد. وقتی مراحل قانونی انجام شد تازه رانندگان آمبولانس فهمیدند که فرمانده سپاه آستارا درواقع پیکر برادرش را دریافت کرده است! آقای آهنی بغضی در گلو داشت که قرار نبود بی موقع و در کنار جماعت عزادار بشکند و موجب شادی دشمن شود، بلکه قرار بود از اینکه جزء خانواده شهدا قرار گرفته، سربلند باشد، چون می دانست افتخاری بالاتر از این نیست.
روز تشییع شهید شاپور آهنی در آستارا، روز ماندگاری در تاریخ این شهر شد؛ چراکه مردم این شهر نخستین شهید آستارایی را با شکوه فراوانی بدرقه کردند. روحش شاد و قرین رحمت الهی باد!