به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 2,142
بازدید دیروز: 5,613
بازدید هفته: 7,755
بازدید ماه: 84,480
بازدید کل: 25,071,403
افراد آنلاین: 14
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۹ دی ۱٤۰۳
Sunday , 29 December 2024
الأحد ، ۲۷ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۱۲۷۶- درمکتب امام (ره) : نوید پیروزی ایران در جنگ تحمیلی ۱۴۰۱/۰۲/۲۶
 درمکتب امام (ره)  :
 
نوید پیروزی ایران در جنگ تحمیلی
 
در ایامی که رهبر معظم انقلاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای برای دیدار با اقشار مختلف مردم قم در این استان بودند، شبی (28/7/1389) به دیدار ایشان رفتم. جمعی از علما حضور داشتند، از جمله آیت‌الله حاج آقا 
نصرالله شاه آبادی «فرزند استاد بزرگِ امام خمینی(ره)» که در کنار من نشسته بود. فرصت را غنیمت شمردم و ضمن اشاره به خاطره‌ای که از ایشان در کتاب عارف کامل آمده، عرض کردم: آیا آن مطلب را تأیید می‌کنید؟ 
آقای شاه‌آبادی ضمن تأیید اصل مطلب، برخی از آنچه را در آن کتاب از ایشان نقل شده، نادرست خواند. من از ایشان خواستم آنچه را صحیح است، بفرمایند. ایشان شروع به نقل خاطرۀ خود کرد. به ذهنم رسید که رهبر معظم انقلاب هم بی‌میل نیست این خاطره را بشنود. با توجه به اینکه با ایشان قدری فاصله داشتیم و لازم بود سکوت در مجلس رعایت شود، من به ایشان عرض کردم: آقای شاه آبادی خاطرۀ جالبی از امام دارند. اگر اجازه دهید، تعریف کنند. 
ایشان از این پیشنهاد، استقبال کردند و جلسه را سکوت فرا گرفت و آقای شاه آبادی به تفصیل، خاطرۀ خود را بازگو کرد؛ خاطره‌ای که برای حاضران جلسه شگفت‌آور بود. بعد از اینکه از دفتر رهبری بیرون رفتیم، من از آقای شاه آبادی تقاضا کردم که ترتیبی دهیم که خاطره یادشده را ضبط کنیم. ایشان اجابت کرد و در تاریخ ۱۱/9/1389 در منزل آیت‌الله علی‌اکبر مسعودی مجدداً خاطرۀ خود را بدین شرح، بازگو فرمود: 
زمانی که مرحوم امام «رض» در ترکیه (شهر بورسا) تبعید بودند، من در نجف خوابی دیدم. خواب دیدم که آمدم ایران و در خوزستان هستم. جنگی بین ایران و دشمنانی واقع شده. معیّن هم نبود که چه کسانی هستند. حضرت سید الشهداء(ع) هم در همان میدان جنگ، منزل داشتند و این جنگ، زیر نظر ایشان بود. جنگ خیلی طولانی شد، خیلی‌ها کشته شدند، حتی یکی از دایی‌زاده‌های من به اسم حبیب الله هم شهید شد. همۀ ‌درخت‌ها سوخت، نخل‌ها هم شکست و سوخت تا بالأخره ما پیروز شدیم. ما که پیروز شدیم، من زود دویدم بروم به حضرت سیدالشهداء تبریک بگویم. 
در عالم رؤیا دیدم که حضرت، منزلی چوبی داشتند، مانند منزل ما در مازندران و من می‌دانستم اینجا دو تا اتاق دارد و اتاق دست راست برای حضرت سید الشهداء است. من فوراً دویدم و از پله‌ها بالا رفتم و رفتم خدمت حضرت. دیدم حضرت چهار زانو نشسته‌اند،‌ یک متّکایی هم روی دامنشان هست که به آن تکیه داده‌اند. حضرت، قیافه‌ای نورانی داشتند، اما عمامه سرشان ندیدم؛ ولی خیلی زیبا و خوشگل بودند. 
به ایشان تبریک گفتم: که الحمد لله ما غالب شدیم. 
ایشان تبسم و خندۀ مختصری کردند که برخلاف توقع من بود. من توقعم این بود که آقا خیلی خوشحال و شادمان می‌شوند. 
عرض کردم: آقا! آن طوری که انتظار داشتم شاد نشدید. ناراحتی‌تان چیست؟
حضرت فرمود: از دست این دو. 
گفتم: آنها کجایند؟ 
فرمودند: در آن اتاق. 
من رفتم آن اتاق، بنا کردم به آنها تشر زدن و فحاشی کردن و در این دعواها از خواب پریدم.
این خواب گذشت. یادم رفت تا امام(ره) مشرّف شدند نجف. مدتی طول کشید. بعد از دید و بازدیدها که ظاهراً یک سال از تشریف‌فرمایی ایشان گذشته بود، روزی همین آقا عبدالعلی آمد منزل ما و گفت: آقا شما را کار دارند. 
رفتم خدمت ایشان. در دیدارها رویۀ اولیۀ ایشان سکوت بود. حرفی نمی‌زدند تا دیگری شروع کند. من سلام علیک و احوال‌پرسی کردم و گفتم: امری داشتید؟ 
ایشان مطالبی گفتند و من هم جواب دادم. نمی‌دانم چه مناسبتی داشت که دفعتاً این خواب به ذهنم آمد. به ایشان عرض کردم: آقا شما که در بورسا بودید، من خوابی دیدم و خواب را عیناً نقل کردم. 
وقتی نقل کردم، ایشان دست‌هایشان را به هم مالید و گفت: «لا حول ولا قوّهًْ الا بالله»، بعد هم گفت: جنگ می‌شود. 
برای من خیلی اعجاب‌آور بود. آن موقع اصلاً صحبت این چیزها نبود، اصلاً ‌احتمال اینکه ایشان به ایران برگردد نبود، چه برسد....
من اصرار کردم که: آقا به چه مناسبتی در این موقعیت و با این وضعیت، چنین مطلبی می‌فرمایید؟ 
من خیلی کنجکاوی کردم و فشار آوردم؛ ولی ایشان از گفتن استنکاف کردند. وقتی اصرارم زیاد شد، ایشان تصمیم گرفت که بلند شود و از اتاق برود و با من صحبت نکند. بالأخره به اصرار من فرمودند: یک شرط دارد: به شرط اینکه تا وقتی من زنده هستم، این را به کسی نگویی!
من گفتم: خدا می‌داند این خواب دفعتاً یادم افتاد. 
فرمودند: این، تخطیطی(برنامه و نقشه‌ای) است که پدرت برای ما کشیده و این برنامه، می‌شود و ما هم باید برویم و جنگ هم می‌شود و ما هم پیروز خواهیم شد.
این را فرمودند. ما هم گفتیم: چشم! و دیگر دنبال نکردیم. 
این مسئله را فراموش کردم، تا اینکه در سال 1349 که به تهران آمده بودم، ممنوع‌الخروج شدم. بالاخره انقلاب پیروز شد و آخر شهریور جنگ شروع شد. 
*کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری انتشارات دارالحديث قم