به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 1,746
بازدید دیروز: 2,474
بازدید هفته: 1,746
بازدید ماه: 117,252
بازدید کل: 23,779,050
افراد آنلاین: 5
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۲۹ اردیبهشت ۱٤۰۳
Saturday , 18 May 2024
السبت ، ۱۰ ذو القعدة ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۱ - خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری شهری : شفادهی رسول‌الله(ص) به زائر در راه مکه ۱۴۰۱/۰۴/۲۷

شفادهی رسول‌الله(ص) به زائر در راه مکه 

۱۴۰۱/۰۴/۲۷

محمدی ری شهری
در سال 1377 شمسی، در مکّه برای اینجانب (محمدی ری شهری) خبر آوردند که خانمی مبتلا به بیماری صعب العلاج در راه مکّه شفا یافته است. ترتیبی داده شد که ضمن تحقیقات لازم از همراهان ایشان، از نزدیک اظهارات وی را بشنوم.
در تاریخ 15/1/1377 خانم زاهدی همراه همسرش به دفتر بعثۀ رهبر معظّم انقلاب آمدند، ابتدا شوهر خانم زاهدی گفت: 
خانم من به علت ابتلا به تشنج، از سال‌ها پیش فکّش قفل شده بود و باز نمی‌شد و به همین دلیل نمی‌توانست حرف بزند. در ایران به چند پزشک مراجعه کردیم. بالاخره پزشکی به نام آقای دکتر شمشاد ایشان را عمل کرد، ولی نتیجه نداد. گفتند: باید پلاتین تهیه کنید.
با ایتالیا و آلمان تماس گرفتیم و نتوانستیم پلاتین مورد نظر دکتر را پیدا کنیم، ولی در آمریکا این پلاتین را به بهای سه میلیون تومان داشتند که پرداخت این پول برای ما آسان نبود و نتوانستم آن را تهیه کنیم. امسال که اسممان برای حج درآمده، بسیار خوشحال شدیم و تصمیم گرفتیم شفایش را در این سفر بگیریم.
سپس خانم زاهدی داستان شفا یافتن خود را چنین تعریف کرد: 
من از این بیماری به‌شدّت رنج می‌بردم و پزشکان ایرانی مرا جواب کرده بودند. دکتر شمشاد هم گفته بود که اگر پلاتین پیدا کنی، برای شما پلاتین می‌گذارم، ولی عمل آن بسیار مشکل است و معلوم نیست صد در صد نتیجه داشته باشد. ایشان دو بار مرا عمل کرد و نتیجه نگرفت. بار سوم هم فکّم به طور کلی بسته شد و غذا خوردن برایم خیلی مشکل بود. دندان کرسی‌ام را کشیده بودم و غذاهای مایع را کم کم به دهانم می‌ریختم. 
وقتی اسمم برای حج درآمد، به دکتر مراجعه کردم. ایشان گفت: مشکلی برای سفر نداری و ان‌شاءالله خداوند در این راه، شما را کمک خواهد کرد. بعد از بازگشت بیایید تا ببینیم که چه کاری می‌توان انجام داد.
زمانی که وارد مدینه شدم، یکسره به حرم پیامبر و قبرستان بقیع رفتم. موقع حرکت به مکه دیگر ناامید شده بودم، ولی چاره‌ای نبود و باید به مکه می‌آمدیم. در مسجد شجره با دلی شکسته محرم شدم، به هنگام غسل کردن خیلی ناراحت بودم. گفتم: خدایا! در این راه مرا شفا بده، من با این وضع چگونه به ایران برگردم. نه آن پول لازم را برای خرید پلاتین دارم و نه نتیجۀ عمل معلوم است چه خواهد شد.
در اتوبوس که می‌آمدیم یکی از آقایان که همراه ما بود، گفت: دو نفر از خانم‌ها بلند شوند و شام را بین زائران پخش کنند. من بلند شدم و شام را توزیع و آب و میوه‌ها را تقسیم کردم. بعد که ظرف‌های غذا را جمع کردم، خسته شدم. فردِ همراهم گفت: شما با این حالتان بیایید استراحت کنید. 
همین که آمدم استراحت کنم، دیدم آقایی با لباس معمولی و آقای دیگری با عبای سبز و عمامۀ مشکی و صورت جوگندمی آمدند. این آقا، دو بار به سمت چپم زد و به من گفت: دخترم چرا پریشان و ناراحتی؟ 
گفتم: من به خانۀ ائمه آمدم ولی نتیجه نگرفتم، کجا می‌توانم با این مشکلی که دارم، نتیجه بگیرم؟
او گفت: ناامید نباش، خداوند کمکت می‌کند.
گفتم: آقا! سر به سرم نگذار، دیگر از کجا کمک بگیرم؟
دستش را کنار چانه‌ام آورد و دو بار به چانه‌ام کشید و گفت: دخترم دهانت را باز کن.
گفتم: آقا! اذیتم نکن، دهانم باز نمی‌شود.
برای بار دوم گفت: دهانت را باز کن.
گفتم: دهانم باز نمی‌شود.
بار سوم گفت: بگو یا محمد!
گفتم: آقا! می‌خواهم بگویم ولی دهانم باز نمی‌شود.
گفت: بله، ولی سرت را بلند کن.
سرم را بلند کردم و در همین حال گفتم: آقا! تو کیستی که با این جلال آمده‌ای؟
گفت: همان کسی که خواستی، منم. با لحن خاص عربی سخن می‌گفت.
بعد سه بار به صورتم دست کشید و گفت: بگو محمدٌ رسول‌الله.
من در انتهای اتوبوس بودم، به من گفت: دهانت باز می‌شود، ولی آرام و بی‌صدا باش. من که سرم را بلند کردم تا صورتش را ببینم، آن‌قدر نورانی و درخشان بود که نتوانستم تشخیص دهم، مثل نوری که چشم انسان را می‌زند. نورش در اتوبوس پخش می‌شد و او دستش را تکان می‌داد و می‌گفت: آهسته.
یکباره به خود آمدم و دیدم دهانم باز است! خواستم فریاد بزنم، یادم آمد که گفته بود: صدا نکنم. از خود بیخود شده بودم. مدت یک ربعی با خود ذکر خدا و استغفر الله والحمدلله می‌گفتم. 
بعد از آنکه ‌توانستم خود را کنترل کنم، به شخص همراهم _ که زن باایمانی است و برای ائمه قرآن می‌خواند _ گفتم: من شفا یافتم.
گفت: چه می‌گویی خانم؟ تو دهانت بسته بود. 
دهانم را باز کردم و به او نشان دادم. گفت: چطوری شفا گرفتی؟ که بود؟ چه کرد؟
گفتم: حضرت رسول‌الله آمد.
می‌خواست فریاد بزند. گفتم: فریاد نزن، حضرت فرمودند که بی‌صدا باشم.
ولی همراهان فهمیده بودند، ماشین را کناری نگه داشتند. گفتم پایین بروم و سجدۀ شکر بگزارم.
سینه سمت چپم نیز ناراحتی داشت و می‌خواستند سینه‌ام را هم بردارند. وقتی از ماشین پیاده شدم و بر سینه‌ام دست کشیدم، غده‌ای که در سینه‌ام بود، محو شده و همه جای بدنم شفا گرفته بود. الآن دهانم باز شده و غذایم را می‌خورم. 
*کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری شهری انتشارات دار الحديث قم