۲۱۷ - گفتگو با خواهر شهید مدافع حرم فاطمیون رضا رحیمی: شهیدی که خودش خبر اسارتش را به خواهر داد ۱۴۰۱/۰۸/۱۰
گفتگو با خواهر شهید مدافع حرم فاطمیون رضا رحیمی:
شهیدی که خودش خبر اسارتش را به خواهر داد
۱۴۰۱/۰۸/۱۰
به هر ترفندی شده وارد بسیج و سپاه مسلم میشود. قصدش خدمت است و دفاع از مظلوم. با اینکه تنها 18 سال دارد، پدر و مادر را راضی میکند که به عنوان مدافع حرم به سوریه برود. در آنجا از دیدن صحنههای کشتار بیرحمانه داعشیان وحشی دلش به درد میآید، وقتی میبیند زنان و دختران سوری را به اسارت میبرند، مادر و خواهر خودش را به یاد میآورد و با تمام وجود در مقابل این دشمن حیوانصفت میایستد و در نهایت جان شیرین تقدیم این راه مقدس میکند.
رضا رحیمی، جوان غیور اهل افغانستان و زاده ایران است. شهید مدافع حرمی که از تمام آمال و آرزوهایش گذشت تا مبادا گزندی به حریم
آل الله برسد. و حال سکینه رحیمی برایمان از برادر مهربان و شجاعش میگوید...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید از شهید برایمان بگویید.
سکینه رحیمی هستم خواهر مدافع حرم رضا رحیمی. ما پنج خواهر و برادر هستیم؛ دو دختر و سه پسر. من فرزند بزرگتر هستم و مهدی و محمد دیگر برادرانم هستند.
شهید متولد ۱۲ فروردین سال 1376، ساکن مشهد محله شهرک شهید رجایی بود. اصالتا اهل بومیان افغانستان هستیم؛ اما متولد ایران.
از چه زمانی به ایران آمدند؟
تقریبا قبل از رحلت امام خمینی به ایران آمدند.در آن زمان در افغانستان زنان به اسارت میرفتند یا به آنها دستدرازی میشد، به همین دلیل پدر و مادرم به ایران مهاجرت کردند.
آیا شهید ازدواج کرده بود؟
خیر مجرد بود. زمانی که به جنگ رفت ۱۸ ساله بود.
به چه علت به سمت سوریه رفت؟
از کودکی عضو بسیج محله بود؛ ولی ما اطلاعی از بسیجی بودن او نداشتیم، چون ما اجازه نداشتیم که در بسیج عضو بشویم. کارت بسیجش بعد از شهادتش به دست ما رسید. او از طریق دوستانی که در مسجد داشت، وارد سپاه مسلم شد. ما بعدها متوجه این موضوع شدیم. میگفت حتی به میدان تیر هم رفته. اوایل جنگ سوریه بود اما به این شکل مطرح میکردند تا خانوادهها از جنگ نترسند. چند سالی گذشت که شهدای اولیه آمدند. در آن موقع برادرم به دلیل علاقهای که به حضور در میدان جهاد داشت با پدر و مادرم صحبت کرد، گفت میخواهد به سوریه برود. اما با مخالفت پدر و مادر روبه رو شد. آنها میگفتند میدان جنگ شوخی نیست که بخواهی بروی. پدرم با توجه به اینکه خودش در جنگهای افغانستان حضور داشت، میگفت: «کم سن و سال هستی و اطلاعات کافی از جنگ نداری.» برادرم برای توجیه میگفت: شما که به امام حسین علیهالسلام علاقه دارید و سفره ختم صلوات برگزار میکنید، برای چه نمیگذارید بروم؟ من میخواهم برای دفاع از حرم بروم. با این حرفها مادرم راضی شد. شرط رفتنش هم رضایت پدر و مادر بود که بهدست آورد. برای اولین بار در سال ۹۴ به سوریه اعزام شد و در کل سه بار به سوریه رفت و در تاریخ ۲۱ مرداد سال ۹۵ به شهادت رسید.
درباره شهادت حرفی میزد؟
هیئت میرفت. ما اطلاع نداشتیم که هیئت تا ۱۲ شب هست. پدرم که در جریان نبود، با او برخورد میکرد که چرا تا این موقع شب بیرون هستی؟ در اتاقش هم هیئتی درست کرده بود که هر روز یکی دو ساعتی را آنجا راز و نیاز میکرد. در اتاقش پرچم زده و چراغ سبزی در آن نصب کرده بود. یک سیستم هم داشت که خیلی اوقات نوحه «منم میخوام برم...» را پخش میکرد.
مهدی و محمد چه میکنند؟ آنها که شهادت برادرشان را دیدهاند آیا میخواهند که راه برادر را ادامه دهند؟
مهدی تا دیپلم خواند و محمد کلاس دهم است. بله. خیلی علاقه دارند؛ ولی مادر راضی نیست و میگوید الان زمان مناسبی نیست. پدرم دو سال بعد از شهادت برادرم، به دلیل سرطان خون از دنیا رفت و مادر به دلیل تنهایی مخالفت میکند.
برادرتان چگونه تعلیمات جنگی دید؟
به یزد رفت. ظرف مدت ۴۰ روز تعلیم دید. از آنجا مستقیم به سوریه رفت. وقتی برگشت میگفت جنگ شدیدتر شده؛ بدتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. وقتی دوستانش شهید میشدند و اعضای بدنشان تکهتکه میشد، میترسید.
از خاطرات سوریه هم تعریف میکرد؟
بله. در بهمن ۹۴ رفت و در فروردین به مشهد برگشت. میگفت با وجود اینکه ما هستیم، شرایط برای زنان بد است، حالت اسیری دارند. وقتی آنها را در قفس میبینم، گویا ریحانه و مادر را دیده ام. نمیتوانم تحمل کنم که آنها در قفس باشند و من نتوانم کاری کنم. وقتی خالهام گفت: شاید از جنگ ترسیده باشی، گفت: نه من ناراحتم که نمیتوانم برای زنان سوری کاری کنم. آنها را طوری در قفس میگذارند میبرند که ما نمیتوانیم هیچ کاری انجام دهیم.
لحظه خداحافظی را به یاد دارید؟
اولین بار که به سوریه رفت، مادر اخبار جنگ را از تلویزیون میدید و به دلیل وابستگی شدید به بردارم تحت استرس و فشار شدید قرار گرفت و باعث شد یک سمت از بدنش کامل فلج شود. دفعه دوم که میخواست برود، به منزل ما آمد. برادرم بعد از دو سه ماه که برگشته بود. با من تماس گرفت و من هم از او خواستم به منزل ما بیاید تا فرزندم را که در آن زمان بیمار شده بود را ببیند. وقتی آمد، سراسیمه از طبقه سوم با اسپند پایین رفتم و اسپند را دور سرش چرخاندم و از او استقبال کردم.
دفعه پیش که آمده بود برایمان چادرنماز و چادرهای حجابدار آورده بود. به ما میگفت شما هم باید به این شکل حجاب داشته باشید. اینبار که آمد، ساکی در دست داشت. گفتم این بار سوغاتی خوبی برایمان آورده ای؟ گفت نه. برای بچههای هیئت تبرکی آوردهام. وقتی کیفش را باز کردم دیدم چند پرچم «لبیک یا زینب» و تعداد زیادی پلاک آورده. پرسیدم پلاک برای چیست؟ گفت اینها برای بچهها است که تبرک کردهام و میخواهم امشب بینشان تقسیم کنم. من آنها را مرتب بستهبندی کردم. بعد با مادرم تماس گرفتم و گفتم: مسافرت اینجاست، میخواهد به منزل شما بیاید. لحظهای که برادرم را بدرقه میکردم حس خیلی غریبی به دلم افتاد که میگفت هرچقدر میخواهی او را خوب ببین که این دیدار آخر است. خیلی سخت بود؛ بعد از مدتها کسی را میدیدم که دیگر قرار نبود ببینمش!
میخواستم بهانهای پیدا کنم تا دوباره او را ببینم. نامهای نوشتم که برای حضرت زینب(س) ببرد. چند روز بعد مادر برای عیادت پسرم که مریض بود آمد. به مادرم گفتم حرفی در دل دارم که سخت است ولی باید بگویم؛ احساس میکنم که دیگر رضا را نمیبینیم. رنگ مادرم پرید و گفت باید بروم. چند روز بعد رفتیم منزل مادرم. دیدیم تابلویی به دیوار زده و عکسش را روی آن چاپ کرده. جملهای هم روی آن نوشته بود: مادرم که مرا زاد در پیشانیام نوشت نذرش کنید که این غلام زینب(س) است، منم غلام زینب. وقتی پرسیدیم این عکس برای چیست، گفت: برای ایناست که وقتی دلتان تنگ شد این را ببینید. مادر، تو هم قرار است مادر شهید شوی.
زمان رفتن که رسیده بود میگفت من برای اینجا نیستم، باید حتما بروم. زمانی که میخواست برود ما برای مراسم تعزیه رفته بودیم، وقتی برگشتیم برادرم رفته بود. فقط خالهام او را دیده بود. تعریف کرد که روی آپاچی نشسته بود، مثل فرشتهای که لبخند بر لب داشت رفت. تماس گرفتم گفتم برای چه رفتی نیامدی نامه من را ببری؟
خندید و گفت: ولش کن. این دفعه نشد، بماند برای دفعه بعد.
یک روز سر نماز نشسته بودم که به من پیام داد و گفت: آبجی اسیرشدم، حلالم کن. زنگ زدم جواب نداد. پیام دادم که چه شده؟! گفت اینجا اسیر شدم، به مامان بگو حلالم کند، شاید دیگر نتوانم برگردم.
خیلی نگران بودم دستپاچه شده بودم. به سپاه زنگ زدم، با دوستان نزدیکش تماس گرفتم، همه گفتند حالش خوب است. پیام دادم این حرفها چیست که میگویی؟
تماس گرفت و گفت: به مادر بگو حلالم کند، شاید فرزند خوبی برایش نبودم. بگو این لحظههای پایانی حلالم کند.
گفتم برایم سخت است خودت تماس بگیر به پدر و مادر بگو.
با پدرم تماس گرفته بود. پدر در اتوبوس بوده، میگوید صدایت را خوب نمیشنوم، بروم منزل تماس میگیرم. آخرین تماس همان بود.
چطور خبر شهادتش را به شما دادند؟
چند روز بعد، روز چهارشنبه با پدرم تماس میگیرند میپرسند کارت بانکی رضا دست شما است؟ پدرم میگوید کارت دست خودش است، تمام حقوقش برای خودش است، ما خبر نداریم. هنوز قطع نکرده بودند که پدر میشنود میگویند خط بزنید، بنویسید خودش است. پدرم نگران میشود و گوشی از دستش میافتد. میگوید حتما خبری شده است که اینگونه تماس گرفتند.
شنبه از طرف بنیاد آمدند تا خبر شهادتش را به پدر و مادرم بدهند. به مادر میگویند حاجخانم پای رضا تیر خورده، او را آوردهاند بیمارستان امامحسین تهران. مادرم میگوید آدرس بدهید من با هواپیما میروم. آنها میگویند حاجخانم هم تبریک میگوییم، هم تسلیت؛ فرزندتان شهید شده. و مادرم هنوز درشوک تیر خوردن بود. صبح زود همسرم از سرکار آمد. پدرهمسرم هم تماس گرفت و گفت: عروسجان پای رضا تیر خورده، آماده شو که برویم تهران. فهمیدم که شهید شده، رفتم خانه پدرم. دوستان و فامیلها همه فهمیده بودند که رضا شهید شده. رفتم داخل منزل دیدم که همه آمدهاند و لباس مشکی پوشیدهاند. من گفتم رضا شهید شده. مادرم تازه آنجا متوجه شد که رضا شهید شده است.
چه مسئولیتی در جبهه داشت؟
پاکسازی مین انجام میدادند.پسر شجاعی بود. میگویند وقتی برای عملیات روز آخر رفته بود، پشههای ریز بدنش را گزیده بودند و حالش بد بوده. به رضا میگویند نرو. ولی رضا میگوید: شما بروید، من نمیتوانم بمانم. او میرود و به دست دشمن میافتد. در پرونده اش نوشته بود که با برخورد ترکشهای دشمن به شهادت رسیده است. 10 روز پیکرشان در آفتاب مانده بود، بعد از 10 روز که به دست خودیها افتاد، او را به ایران برگرداندند.
پدر و مادرتان چطور با جای خالی رضا کنار آمدند؟
خیلی سنگین بود، جوان بود و آرزوها برایش داشتند. مادرم میخواست برایش خواستگاری برود. برای پدرم هم خیلی سنگین بود. روزی نبود که چشمانشان پراز اشک نباشد. من میگفتم شما یک شهید دادید، هستند کسانی که چند شهید میدهند.تا آن زمان نمیدانستیم که صبر حضرت زینب
سلام الله علیها، چیست. هیچ وقت تصور نمیکردم که ماهم جزو خانوادههای شهدا شویم.
به عنوان خواهر شهید احساس غرور دارید یا دلتنگید؟
احساس دلتنگی شدید دارم، از طرفی احساس غرور نیز دارم؛ زیرا شهادت سعادتی است که نصیب هرکسی نمیشود.
آیا یاد رضا در خانه برای برادران دیگرتان زنده است؟
بله. رضا تبدیل به یک الگو شده است. حتی خواهرم از او الگو گرفته و به حجابش پایبند است. میگوید خونِ برادرم بهخاطر این چادر ریخته شده است. غیرت و شجاعت رضا را برادران دیگرم نیز دارند.
آیا زمانی که دچار مشکلی میشوید به شهید متوسل میشوید تا مشکلتان رفع شود؟
بله. عکس رضا و پدرم را با هم به دیوار خانه زدهایم. زمانی که دچار مشکل میشوم با عکسش صحبت میکنم. به تازگی متوجه شدهام که شخصی به نام جواد بر مزار برادرم رفته و حاجت گرفته.گویا زمانی که او خالهام را بر مزار برادرم میبیند، میگوید سلام من را به خانواده این شهید برسانید و بگویید که من حاجتم را گرفتهام، اینبار برای حاجت دیگری آمدهام. زمانی که با پدر و برادرم صحبت میکنم مشکلاتم سریعتر حل میشود.
آیا درکارها به دیگران کمک میکرد؟
همیشه در فعالیتهای مسجد مانند بنایی کمک میکرد. با اخلاق خوشش، همه را دور خودش جمع میکرد.
از شهید چه چیزی آموختهاید؟
از برادرم شجاعت را آموختم. آموختهام که با هرسختیای کنار بیایم. همانطور که برادرم سختی جنگ را تحمل کرد، من نیز سعی میکنم با سختیها کنار بیایم.
چه شاخصهای در رضا بود که به عاقبت بهخیری رسید؟
دعای مادرم. همیشه از رفتن به جنگ صحبت میکرد و میگفت: اگر اجازه ندهید به سوریه بروم، میروم در اردوی ملی افغانستان شرکت میکنم.فقط میدانم که در تیم امامحسن مجتبی فاطمیون بود.
چه کسی را الگوی خودش قرار داده بود؟
حضرت علیاکبر علیهالسلام.
شکل و شمایل شهادت رضا شما را به یاد چه کسی میاندازد؟
به یاد شهادت علیاکبر میافتم. امام حسین علیهالسلام ابتدا جوانش را از دست میدهد، بعد خودش به شهادت میرسد. ما هم ابتدا برادرم را از دست دادیم و بعد پدرمان را.
اگر الان برادرتان را ببینید چه میکنید؟
او را در آغوش میگیرم و میگویم خیلی دوستت دارم، چشمانتظار آمدنت بودم.
بعد از شهادتش خواب دیدم که آمده و میگوید داماد شدم. گفتم با حلقه پلاستیکی داماد شدی؟! گفت نه. یک حلقه طلا به پدرم داد و یک حلقه طلا هم به من. چند روز قبل از شهادتش خالهام در خواب میبیند که رضا با کولهپشتیاش برگشته. از او میپرسد چه زود برگشتی؟! رضا میگوید کارم تمام شده، برگشتم. زمانی که خواب را برای مادربزرگم تعریف کردیم، گفت تعبیرش این است که رضا شهید شده است.
آیا وصیت نامه داشت؟
بله. نوشته بود دل به مادیات دنیا نبندید که مادیات گذرا است، هرلحظه ممکن است که از دست برود.
آیا با حضرت آقا دیدار داشتهاید؟
خیر!
اگر با مقام معظم رهبری دیدار داشته باشید چه میگویید؟
میگویم از شما ممنونم، اگر حمایتهای شما نبود، این اتفاق نمیافتاد و فاطمیونی وجود نداشت. از صمیم قلب دوستتان دارم.