۵۷ - ماجراها و خاطراتی از معجزات و کرامات حضرت زهرا(س) در حق شهدا: معجزات و کرامات فاطمی ۱۴۰۱/۱۰/۰۳
ماجراها و خاطراتی از معجزات و کرامات حضرت زهرا(س) در حق شهدا:
معجزات و کرامات فاطمی
۱۴۰۱/۱۰/۰۳
کامران پورعباس
فاطمه زهرا بزرگترین بانوی تاریخ بشر
«فاطمه زهرا، صدیقه کبری(سلامالله علیها)، بزرگترین بانوی تاریخ بشر، افتخار اسلام، افتخار این دین و افتخار این امت است. مقام فاطمه زهرا
(سلام الله علیها) از جمله آن مقاماتی است که تصور آن برای انسانهای معمولی، انسانهای متعارف- امثال ماها- یا ممکن نیست، یا دشوار است؛ معصوم است دیگر. نه به حسب مسئولیت رسمی، پیغمبر است؛ نه به حسب مسئولیت رسمی، امام و جانشین پیغمبر است؛ اما در رتبه، در حد پیغمبر و امام است. ائمه هدی(علیهمالسّلام) نام مبارک فاطمه زهرا را با عظمت و با تجلیل میبردند؛ از معارف صحیفه فاطمی نقل میکردند؛ اینها چیزهای بسیار عظیمی است. فاطمه زهرا(سلامالله علیها) این است.» (بیانات رهبر معظم انقلاب 1389/3/13)
شهدا به كمك بيبي براي پسرش يار جمع ميكنند
حاج حسين يكتا در این باره میگوید:
«بعضي از شهدا پيشانيبندها را هم ميزدند تا سربند حضرت زهرا را پيدا كنند. يادم هست يكي از آنها گفت: من مادر ندارم ميخواهم حضرت زهرا موقع شهادتم بالاي سرم باشد. حضرت آقا ميگويد همه گلهها، سختيها و همه كارهاي در طول سالم را جمع ميكنم و ايام فاطميه با خانم فاطمه زهرا اين مشكلات را حل ميكنم.... بچهها يك ذره به شهدا دل بدهيد، كمي از تعلقات دنيا را از دلتان بكنيد، مطمئن باشيد خدا عالم را به پايتان خواهد ريخت. امروز شهدا به كمك بيبي فاطمه زهرا دارند براي پسرش يار جمع ميكنند. »
اعتقاد شهید خرازی به معجزه روضه حضرت زهرا
شهید محمود اسدی از فرماندهان گردان یازهرا(س) لشکر امام حسین(ع) میگفت:
توی خط مقدم کارها گره خورده بود و خیلی از بچهها پرپر شده بودند و خیلیها هم مجروح شده بودند. حاج حسین خرازی بیقرار بود، اما به رویش نمیآورد. خیلیها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه، یه وضعی شده بود عجیب.
توی این گیرودار حاجی اومد بیسیمچی را صدا زد و بهش گفت: هر جور شده با بیسیم محمدرضا تورجیزاده را پیدا کن. شهید تورجیزاده فرمانده گردان یازهرا(س)، مداح بااخلاص لشکر بود.
او را پیدا کردند. حاجی بیسیم را گرفت. با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت: تورجیزاده چند خط روضه حضرت زهرا(س) را برامون بخون.
او هم فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی بیتاب شد. خدا میدونه نفهمیدیم چی شد، وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچهها دارند تکبیر میگویند. اللهاکبر، اللهاکبر. خط راگرفته بودند، عراقیها را تار و مار کرده بودند.
با توسل به حضرت زهرا(س) گره کار باز شده بود.
شهدای گمنامِ حضرت زهرایی
سید ناصر حسینیپور راوی کتاب «پایی که جا ماند»، با اشاره به اینکه عشق به حضرت زهرا(س) کمر دشمن را شکست، تصریح کرد: وقتی در عملیاتی رمز عملیات به نام بیبی دو عالم فاطمه زهرا(س) بود، یک فرماندهی به نام ابوحسن شیرازی بلند میشود و یک سخنرانی قشنگ و حماسی میکند، حرفهایی که من وقتی یادم میآید نمیتوانم بایستم و حرف بزنم از بس که این حرفها حرارت دارد و میگوید: بچهها مگر آبرومندترین شخص عالم بشریت حضرت زهرا(س) با این عزت در بقیع نشان دارد؟ چه کسی میداند که قبر حضرت کجاست. بچهها من هم میخواهم در این عملیات نشان نداشته باشم و پلاکش را در میآورد و دور میاندازد.
وی افزود: وقتی این فرمانده گردان حرف میزند و رجز میخواند. به تبعیت از این فرمانده بیش از 150 رزمنده گردان پلاکهای خود را در میآورند و دور میاندازند و کیلومترها جلوتر این آدمها بدون پلاک شهید میشوند و بعد از سالها در نقاط مختلف این استخوانها پیدا میشوند و به نام فرزندان روحالله در شهرها خاک میشوند. این عشق متعالی است و این کمر دشمن را شکست.
نجات معجزهآسا از سیمهای خاردار
چند شب پیش از یکی از عملیاتهای دوران دفاع مقدس، شهید احمد جولاییان همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود. در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود، احمد و دوستانش خیلی آرام و بااحتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود از موانع گذر کردند و خود را به عمق دشمن رساندند.
سنگرهای کمین عراقیها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل، در حال برگشت هر دو در سیمهای خاردار و لابهلای موانع گیر کردند. طوری در سیمهای خاردار گیر کرده بودند که حتی نمیتوانستند تکان بخورند. در آن ساعت آب جزر شده بود و با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند. هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند، نتوانستند.
آن روزها ایام فاطمیه بود. به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیمهای خاردار نجات پیدا کرد؛ اما وضعیت احمد، بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند. دوست احمد در حالی که به عقب برمیگشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش میآید.
به زیر آب رفت، تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، کسی به طرف او میآمد.
احمد خود را در آغوش او انداخت و هر دو چند دقیقه با صدای بلندگریستند.
پرسید: احمد! چطوری نجات پیدا کردی؟
احمد پاسخ داد: نمیدانم چه شد! هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیمهای خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر میشد. نمیدانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود، چون توجه دشمن را به سمت من جلب میکرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه
ـ علیهمالسلام ـ متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه (س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم».
احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند.
جوشیدن آب از زمین
روایتی از همرزم شهید غلام رزلانفری:
شهید غلام رزلانفری پایش از ناحیه مچ در شب اول عملیات عاشورا به دلیل رفتن روی مین قطع شده بود. در ۵ روز اول محاصره، پای او را از مچ بسته بودیم و برای جلوگیری از فاسد شدن گوشت پایش و جاری شدن خون، بند را باز میکردیم و خون از پایش فواره میزد.
پس از طرحریزی عملیات قرار شد که تعدادی از نیروهای گردان خیبر، تیپ نبیاکرم(ص) قبل از اجرای عملیات پشت نیروهای عراق مستقر شوند که بنده هم جزو این گردان بودم. پس از باز کردن معبر، پشت نیروهای عراقی مستقر شدیم تا اینکه با وارد عمل شدنِ رزمندگان اسلام، نیروهای عراق را محاصره کنیم. شب عملیات بعدازاینکه نیروهای عملکننده به ما ملحق شدند، به منظور تصرف یکی از یگانهای عراق به سمت جلو حرکت کردیم. در تپهای نزدیکیهای عراق، دشمن با ریختن آتش، اجازه بالا رفتن نیروها را نداد و تپه سقوط نکرد.
این شهید به ما گفت: یکی از شما پایین نیزارها بروید و با توسل به حضرت زهرا(س) زمین را بکنید. زمین خشک بود و ما گفتیم این کار بیفایده است. شهید اصرار داشت که این کار انجام شود. یکی از بچهها به پایین نیزارها رفت. با توسل به حضرت زهرا(س) مشغول کندن زمین شد. بعد از لحظاتی دیدیم در شرایطی که لبخند زدن معنایی نداشت، تبسمی روی لبهایش نشست. با حسرت از لای نیزارها او را نگاه میکردیم، برای ما جالب بود که بدانیم چه خبر است. او با دستش به حالت لیوان اشاره کرد، یعنی آب از زمین جوشیده است. او بعد از یک ساعت با قمقمهای پر از آب به ما ملحق شد.
تا مدتی که در آن نیزارها بودیم، آب در آن نقطه، فقط در حد رفع عطش، نه کمتر و نه بیشتر، جمع میشد و بچهها هر دو ساعت یکبار به آنجا میرفتند و آب میآوردند و به این ترتیب با عنایت حضرت زهرا(س) از عطش رهایی یافتیم.
نجات از تشنه جان دادن
مرحوم حجتالاسلام و المسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی درخصوص ارادت و عشق آزادگان عزیز در دوران اسارت خاطرات فراوانی دارد که چند خاطره از آنها را تقدیم میکنیم:
در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: چیه؟ من اذان گفتم نه او. آن بعثی گفت: او اذان گفت.
برادرمان اصرار کرد که نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم....
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد....
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره ۱ و ۲) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید....
آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد.
میگفت: روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار میکنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم.
سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار میکنم. این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جانآفرین تسلیم کنم.
تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.
اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید: بیا که آب آوردهام.
او مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا(س) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها هیچوقت به حضرت زهرا(س) قسم نمیخوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید: بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند.
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم.
گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت وگریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.
شربتی شیرین از دست حضرت زهرا
مرحوم حجتالاسلام و المسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی روایت میکرد:
در اردوگاه موصل، پیرمرد بزرگواری بود که بعد از نماز صبح مینشست و دعا میخواند. بعثیهای پلید هم اگر کسی بعد از نماز صبح بیدار میماند و تعقیبات میخواند، خیلی معترضش میشدند.
به هر حال، آمدند و معترض حاج حنیفه شدند. به او گفتند: پیرمرد! این چیه که تو بعد از نماز صبح مینشینی و وراجی میکنی؟ (با لحن نابخردانه خودشان).
حاج حنیفه که دید اینها خیلی پایشان را از گلیمشان درازتر کردهاند، گفت: میدانید بعد از نماز صبح من چه کسی را دعا میکنم؟ گفتند: چه کسی را دعا میکنی؟ گفت: به کوری چشم شما، بعد از نماز صبح مینشینم و رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی را دعا میکنم.
نگهبان بعثی این حرف را شنید و رفت. موقع آمار، در که باز شد، حاج حنیفه را بردند و حسابی کتک زدند و او را انداختند داخل زندان.
دو نفر دیگر هم در زندان بودند. یکی از آنها علیرضا علیدوست بود که اهل مشهد است. ایشان میگفت: ظهر که زندانبان غذا آورد، ما دیدیم غذا برای دو نفر است، با دو تا لیوان چای. گفتیم: ما سه نفریم. گفت: این پیرمرد ممنوع از آب و غذاست.
چهار روز به این پیرمرد یک لقمه غذا و یک قطره آب ندادند. هرچه ما اصرار کردیم، امکان نداشت. زندانبان میایستاد تا ما این لیوان چای را بخوریم و بعد که خاطرش جمع میشد، میرفت.
روز چهارم دیدیم که حاج حنیفه دیگر توانایی اینکه نمازش را روی پا بخواند، ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جای اینکه بعد از نماز، تعقیبات بخواند، دراز کشید و همینجور شروع کرد با فاطمه زهرا(س) از تشنگی خودش صحبت کردن. عرض میکرد: فاطمه جان! از تشنگی مردم، به فریادم برس!
ما به بعثیان پلید التماس میکردیم، ولی حاج حنیفه گرسنه و تشنه، چشمش را به روی عراقیها بلند نمیکرد، تا چه برسد به اینکه زبانش را باز کند. عزتش را اینطور حفظ میکند ولی از آن طرف، تشنگی خودش را با فاطمه زهرا(س) در میان میگذارد.
علیدوست میگفت: روز چهارم آنقدر از تشنگی نالید تا اینکه چشمهایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت. ما دو نفر، متوسل به فاطمه زهرا(س) شدیم و عرض کردیم: یا فاطمه! عنایتی کنید تا ما بتوانیم امروز یک لیوان چای برای حاج حنیفه نگه داریم.
بالاخره تصمیم گرفتیم از دو لیوان چای، نصف یک لیوان را من سر بکشم و نصف دیگر را آن برادر طوری که زندانبان عراقی متوجه نشود و یک لیوان چای را مخفیانه در یک قوطی بریزیم. به هر حال، آن روز توانستیم یک لیوان چای را نگه داریم.
زندانبان رفت و ما منتظر بیدار شدن حاج حنیفه بودیم که این لیوان چای را به او بدهیم. بعد از لحظاتی، دیدیم بیدار شد، اما با چهرهای برافروخته و شاداب. بلند شد و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن. دیدیم، این، آن حاج حنیفه نیست که با ضعف و ناتوانی نمازش را نشسته خواند و دراز کشید و به همان حالت، با فاطمه زهرا(س) عرض حاجت میکرد و از تشنگی مینالید.
به هر حال، آرام آرام سر صحبت را باز کردیم و گفتیم: امروز به برکت توسل شما، ما توانستیم یک لیوان چایمان را نگه داریم.
حاجحنیفه خندید و گفت: خیلی ممنون! خودتان بخورید. نوش جانتان! الان در عالم خواب، فاطمه زهرا(س) هم از شربت سیرابم کردند و هم از غذا سیرم نمودند و آن طعم شیرینِ شربتی که از دست مبارک حضرت زهرا(س) خوردم، هنوز کام مرا شیرین نگه داشته است. من این چای تلخ شما را نخواهم خورد.
توفیقِ رفتن به حرم امام حسین
مرحوم حجتالاسلام و المسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی ادامه داد:
یکی از برادران عزیزی که در بند اسارت دشمن درآمد، مرحوم آزاده، شهید حاج منصور زرنقاش بود.
ایشان در اردوگاه ۱۱ یا ۱۳ که من در آنجا نبودم، خدمتگزار جمع اسرا بود. قبل از اسارت کارواندار حج بودند، در نتیجه، در اسارت هم شروع میکند همانطور به خدمتگزاری و عهدهدار مسئولیت خدماتی میشوند.
دشمن ایشان را شناسایی میکند و به هر حال، زیر شکنجه دشمن، ایشان مریض میشوند و کمتر از یک ماه که میگذرد همان شب به شهادت میرسد.
همان شب که شب شهادت ایشان است، یکی از برادرانمان در آن اردوگاه خواب میبیند که بیبی فاطمه زهرا(س) وارد اردوگاه شدند. سه نفر از خانمها هم ایشان را همراهی میکنند. خانم فاطمه زهرا(س) مستقیم تشریف آوردند به همین آسایشگاهی که شهید حاج منصور زرنقاش در آن به شهادت رسیده بودند.
حضرت فاطمه زهرا(س) میفرمایند که: «حاج منصور از ماست و میخواهیم او را با خودمان ببریم».
این گذشت تا شبی که نوبت کربلا به اردوگاه رسید. در اردوگاه ۱۷ که دو قسمت داشت، قسمت A و قسمت B با هم حدود یک کیلومتر فاصله داشتیم که سعی کرده بودیم به بهانههای گوناگون از طریق مسابقه و ورزش و هر راهی که میشد با هم ارتباط داشته باشیم. خود من هم همینطور زیاد دعوت میشدم که بروم آن قسمت اردوگاه.
حاجمنصور زرنقاش، شیرازی بود و برادرمان حاج موزه همشهریاش بود. در همان شبی که نوبت کربلا به اردوگاه ۱۷ رسید، حاج موزه فرمودند: خواب دیدم در حرم آقا امام حسین(ع) مشرف شدهایم و همه شهدا هم جمعند. در بین شهدا دیدم حاج منصور زرنقاش هم در حرم آقا مشرف هستند. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: حاج آقا منصور اینجا چه کار میکنی؟ فرمود: از همان شب اول بیبی فاطمه زهرا(س) مرا آوردند در حرم فرزندش آقا امام حسین(ع).
باید دانشگاه را با اهلبیت ضمانت کنیم
شهید دکتر مجید شهریاری دانشمند و نخبه بزرگ هستهای است که ارادت این شهید والامقام به حضرت صدیقه طاهره(س) در میان کسانی که او را میشناختند، مثالزدنی بود.
دوستانش روایت کردهاند که قصد داشتند تابلوهایی با عنوان «یافاطمهالزهرا(س)» بنویسند و به اتاقهای دانشکده نصب کنند. بعضی از دانشجوها میگفتند: این کارها جاش اینجا نیست. اما شهید موافق نبود و میگفت: اتفاقا جاش همینجاست. باید این دانشگاه را با اهلبیت(ع) ضمانت کنیم.
دکتر خیلی روی زمان کلاس حساس بود و اصرار داشت که از تمام لحظات برای تدریس استفاده کند. اما روزهایی که به نام اهلبیت(علیهمالسلام) گره خورده بود، قاعدهاش فرق میکرد. روز شهادت حضرت زهرا(س) چند کتاب عربی و فارسی همراه خود آورد و نیم ساعت درباره اهلبیت(علیهمالسلام) صحبت کرد.
شهیدِ بدون سنگ مزار
شهید مدافع حرم مرتضی عبداللهی آبانماه ۱۳۹۶ در دیرالزورِ سوریه در آزادسازی بوکمال به شهادت رسید. سه روز بعد از شهادتش پاکسازی شهر بوکمال به پایان رسید.
شهیدی که در وصیتنامهاش نوشته بود: «سخت است که من سنگ مزار داشته باشم در صورتی که حضرت فاطمه(س) بینشان باشد.»
طبق وصیتنامه آقا مرتضی، هماکنون مزار خاکیاش که بدون سنگ مزار است، در قطعه ۲۶ بهشت زهرا(س) پذیرای زائرانی است که تربت مرتضی آنها را یاد مظلومیت قبور بقیع و مزار بینام و نشان خانم زهرا(س) میاندازد.
همسر شهید نقل مینماید:
«علاقه بسیاری به اهلبیت(ع) داشت، خصوصاً به حضرت زهرا(س)؛ چنانکه دوست نداشت سنگ مزار داشته باشد....
چند هفته قبل از اعزامش به سوریه با هم به گلزار شهدای بهشت زهرا(س) سر قطعهای که الان مزارش است رفتیم. ایشان گفت من همیشه به این قطعه حس خاصی دارم. کششی من را به این طرف میکشاند. این وصیت را به صورت شفاهی کرده بود که اگر شهید شدم پیکرم را اینجا بیاورید. همانطور که بین قبرها قدم میزدیم قبر شهید علی امرایی که اسم جهادیشان «حسینذاکر» بود را به من نشان داد. ایشان از لحاظ چهره شبیه آقا مرتضی بودند. خود آقا مرتضی میگفت هر کس در اداره من را میبیند میگوید با دیدن چهره شما یاد شهید حسین ذاکر زنده میشود. آقا مرتضی همیشه دعا میکرد هنگام شهادت ذرهای از بدنش باقی نماند و میگفت اگر پیکرم بازگشت در قطعه ۲۶ به خاک سپرده شود، اما سنگ مزار نداشته باشد. میگفت: «به دلیل بازگشت پیکرم شرمنده امام حسین(ع) هستم، دیگر نمیخواهم شرمنده حضرت زهرا(س) باشم.»
به تمام معنا عاشق حضرت زهرا بودن
شهید مهدی صابری یکی از شهدای شاخص لشکر فاطمیون از نیروهای زبده و فرمانده گروهان حضرت علی اکبر(ع) نیروی مخصوص لشکر فاطمیون بود که در زمستان 93 و در روز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست.
اسفندماه 1393 در تل قرین درعا در درگیری با تکفیریها، ابتدا خمپارهای در نزدیکی مهدی به زمین اصابت میکند که موجب زخمی شدنش میشود. با لبهایی خشک ناشی از تشنگی و خستگیِ ناشی از درگیریها و بیحالیِ ناشی از زخم به نبرد ادامه میدهد تا اینکه تیر میخورد و گلولهها به سینه و پهلویش اصابت میکنند و سبب شهادتش میشوند. با شهادت زهراگونه مهدی و تعدادی از همرزمانش و به برکت خون این شهیدان منطقه حفظ میشود.
مادر این شهید مدافع حرم از ارادت ویژه و به تمام معنا عاشق حضرت زهرا(س) بودنِ شهید صابری تعریف مینماید:
مهدی واقعاً عاشق حضرت زهرا(س) بود. در ایام فاطمیه حال خوشی داشت. در دهه فاطمیه به دلیل اینکه هنگام روضه به سر و صورتش میزد، همیشه صورت و دور چشمهای مهدی کبود بود.
هیئت «امابیها» اولین هیئتی بود که مهدی در دوم یا سوم دبستان در آن شرکت کرد و با این هیئت انس گرفت و بعد از آن عاشقانه در هیئت شرکت میکرد و به قرائت قرآن و مداحی میپرداخت. ما در ایام فاطمیه در منزل ده روز روضه داشتیم.
برای اول راهنمایی که میخواستم مهدی را ثبتنام کنم، اتفاقی پیش آمد که متوجه ارادت خاص او به حضرت زهرا(س) شدم. در آن زمان، برای ثبتنام به منطقه سکونت دانشآموز دقت میکردند. با مهدی صبح برای ثبتنام حرکت کردیم. موقع حرکت متوجه شدم مهدی تسبیحی را در جیبش گذاشت.
به مدرسه رفتیم. مدیر یا ناظم مدرسه که نشسته بود از مهدی سؤالاتی پرسید و کارنامهاش را نگاه کرد. از قاری و حافظ قرآن بودن مهدی هم تمجید کرد. گفت: صابری! برو یک پوشه بخر و بیاور.
مهدی رفت، پوشه خرید و آمد. به راحتی مهدی را ثبتنام کردند. بیرون که آمدیم متعجب به مهدی گفتم: چی شد که به راحتی و بدون هیچ دغدغهای ثبتنام را انجام دادند؟ مهدی گفت: مامان! من از خانه تا اینجا برای خشنودی حضرت زهرا(س) صلوات فرستادم. آنجا متوجه شدم که مهدی پسر مقیدی است و ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) دارد. الان که فکر میکنم میبینم مهدی زهرایی بود و فدایی نوهشان، حضرت رقیه(س) و دخترشان حضرت زینب(س) شد....
پدرش برایش میکروفن کوچکی گرفته بود. تنظیمش میکرد و همیشه مداحی و قرآن میخواند. در کودکیاش هم، هر وقت هیئت «امابیها» به واسطه مشغله مسئولان هیئت یا نداشتن مکان مناسب تعطیل میشد، مهدی بچههای هم سن و سال خود را جمع میکرد و هیئت را داخل کوچه یا داخل حیاط یکی از بچهها برگزار میکرد. فرشی داخل حیاط پهن میکردند و بنابر مناسبت روضه، نوحه یا مولودی میخواندند. ضمن اینکه چیزهایی که از خدا و ائمه میخواست، به او داده بودند.
همه اینها در کنار هم سبب ارادت ویژه مهدی به حضرت زهرا(س) شده بود. ائمه خودشان هم خیلی کمک کردند. به هرحال کسی که دو ماه مال امام حسین(ع) باشد، ایام فاطمیه مال حضرت زهرا(س) باشد، ایام رجب مال ستاد اعتکاف باشد و کارهای فرهنگی و ثبتنام اعتکاف را به عهده بگیرد، قطعا مورد توجه و لطف ائمه(ع) قرار میگیرد. در واقع از 12 ماه، حدود 8 ماهش در خدمت ائمه بود....
به تمام معنا عاشق حضرت زهرا(س) بود. همیشه و همه جا در مورد حضرت زهرا(س) با مخالفان ایشان بحث داشت. من همیشه این فکر را میکردم که مهدی، روزی توسط دشمنان حضرت زهرا(س) کشته شود یا بلایی سر او درآورند. اما فکر نمیکردم که برای دفاع از حرم بیبی زینب برود و به این زودی به شهادت برسد.
مهدی بار اول سه ماه رفت. روز ولادت حضرت زینب(س) وصیتنامهاش را نوشت. و دفعه دوم، روز پنجم شهید شد.
نعمت بزرگی است تولّای فاطمه زهرا
سخن آخرمان در این گزارش، سخنی از سخنان فرزند معظم و معززِ زهرای اطهر(س) و نایب مهدی فاطمه(عج) است.
رهبر معظم انقلاب انقلاب اسلامی میفرمایند:
«نعمت بزرگی است تولّای فاطمه زهرا و صدیقه کبری (سلاماللهعلیها) برای ما. خدا را شکر که او را شناختیم؛ خدا را شکر که خودمان را به ذیل عنایت او متوسل کردیم و خدا را شکر که نعمت وجود او را قدر دانستیم، به او توسل جستیم، از او معرفت خواستیم، به او محبت ورزیدیم. اینها نعمتهای بزرگ خداست.» 1386/4/14