دشمنان این آب و خاک همواره در صدد ضربه زدن به جمهوری اسلامی بوده اند. در این میان گروهکهای تروریستی که مزدورانی اجیرشده توسط همان دشمنان هستند نیز از هیچ جنایتی فروگذار نکردند. یکی از این گروهک ها نام دهن پرکن «جیشالعدل» را بر خودش نهاده بود و در گفتوگویی که در ادامه میآید به وضوح مشخص می شود که این گروهک اگرچه عنوان «جیش العدل» بر خود نهاده بود اما اعمال و رفتارشان تماما مصادیق «جیش الظلم» بود. از جمله قشرهایی که بیشتر از همه مورد تهاجم و ظلم و ستم این گروهکها قرار گرفتند مردم غیور، مظلوم و مرزنشین سیستان و بلوچستان هستند. مردمی که علیرغم تلاش دشمن همواره پای آرمانهای شهدا و انقلاب مانده اند. شهید اللهیار یعقوبی، یکی از قربانیان این گروهک هاست. مردی مومن و خیّر که با ۶۸ سال سن، در سال ۱۳۸۸ بهوسیله عوامل گروهک تروریستی از زاهدان ربوده و به پاکستان منتقل شده بود و به دست گروهک تروریستی جنوب شرق کشور در پاکستان به شهادت رسید. پیکر وی پس از 8 سال به ایران منتقل شده است و حال همسر و فرزند ارشد او از آن روزها برایمان میگویند...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
***
لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.
فاطمه حسینی هستم همسر شهید اللهیار یعقوبی.
چگونه با همسرتان آشنا شدید؟
ما دخترخاله و پسرخاله بودیم و حاصل ازدواجمان دو پسر و پنج دختر است.
شغل شهید چه بود؟
در شهرک صنعتی زاهدان کارخانه ماکارونی داشت، همچنین صاحب یک نانوایی بود.
برای ازدواج شرطی نداشت؟
خیر؛ چون فامیل بودیم شرط و شروطی در کار نبود؛ ما همدیگر را میشناختیم . با هم مشکلی نداشتیم. زندگی خیلی خوبی با هم داشتیم.
آخرین باری که همسرتان را دیدید کی بود؟
یک هفته بعد از ماه رمضان بود که بیرون رفت و دیگر برنگشت. فرزندانم که ظهر آمدند گفتم پدرتان هنوز به منزل نیامده. آنها به دنبال پدر گشتند و درنهایت فهمیدیم ربوده شده است.
دربارهی خصوصیات اخلاقی همسرتان برایمان بگویید.
هر کمکی از دستش برمیآمد برای دیگران انجام میداد. کار خیر انجام میداد ولی در خانه بازگو نمیکرد. او به دنبال یک زندگی آرام و بدون دغدغه و روزی حلال بود.
بچهها چگونه با فراق پدر کنار آمدند؟
مجبور بودند که کنار بیایند و چارهای نداشتند. پسرها در این مدت کم نگذاشتند و مدام رفت و آمد
میکردند.
لطفا خودتان را معرفی کنید.
محمدابراهیم یعقوبی، فرزند ارشد شهید و کارمند اداره برق هستم.
از نظر شما پدر چه خصوصیات اخلاقی داشت؟
خیلی مهربان بود. با مردم خوش رفتاری میکرد، حق کارگر را نمیخورد و به زیر دستانش آزار نمیرساند. همه خوبی او را میگویند. من ندیدم کسی بیاید بگوید پدرتان حق من را خورده است. بعد از شهادتش همه میگفتند حیف شد که او از میان ما رفت.
چه شاخصهای در پدرتان بود که به این عاقبت بهخیری رسید؟
خیلی دست خیر داشت. بعد از شهادتش مردی آمد و گفت پدرتان این مقدار به من کمک میکرد. خانمی آمد و گفت پدرتان ماهی این مقدار به من کمک میکرد. به دیگران خیلی کمک میکرد و نمیخواست که کسی مطلع شود، نمیخواست ریاکاری کند و به دیگران بگوید که چه کمکی کرده است. نماز و روزه اش به جا بود و با همه خیلی راحت صمیمی میشد. خیلی با خدا بود. صبحها ما از صدای نماز او بیدار میشدیم. به نظرم چون دست فقرا را میگرفت، عاقبت به خیر شد. او درآمد خوبی داشت؛ ولی ارزشی برای پول قائل نبود و خیلی راحت برای دیگران هزینه میکرد.
پدرتان چگونه ربوده شد؟
پدر چون خیلی مردمدوست بود، اگر کسی حرفی به او میزد سریع قبول میکرد. به پدرم گفته بودند عروسی داریم، نیاز به نان داریم و ماشینمان هم خراب شده، اگر امکان دارد شما دویست عدد نان برایمان بیاورید. پدرم هم نانها را برد؛ غافل از اینکه عروسی در کار نیست و میخواهند او را بربایند.
مشخص نشد کار چه کسی بود؟
سرنخهایی پیدا شد؛ ولی در نهایت نه برای ما و نه برای دولت مشخص نشد کار چه کسی بود. جنازه پدر را عوامل عدالت اطلاعات به همراه گلباران شهنوازی، برادر سردار خوبیار، آوردند. درواقع آقای مرضیه دادستان وقت، با سردار خوبیار صحبت کردند و این مسئله باعث شد که جنازه را به محلی به نام بندرآباد در مرز پاکستان و افغانستان بیاورند. جنازه دفن شده بوده که نبش قبر میکنند و آن را میآورند.
سال 88 بود که پدر را گروگان گرفتند. هشت سال زمان برد تا جنازه را بیاورند. در این هشت سال خیلی به ما سخت گذشت. ما هیچ خبری از پدر نداشتیم، فقط چشم به راه بودیم که برگردد. در این مدت مادر بزرگم را از دست دادیم، مادرم هم ناراحتی قلبی گرفت و عمل قلب انجام داد.
چه کسی خبر داد که پدرتان در پاکستان است؟
هرچه به آقای مرضیه گفتم که چه کسی این کار را کرده است. به من گفت اگر بگویم، درگیری پیش میآید. من فقط خواستم که جنازه به دست شما برسد. بیست روز بعد از آمدن پدرم، گلباران ترور شد و متوجه نشدیم که دلیلش چه بود.
پدر را عوامل عبدالمالک ریگی برده بودند. آنها هیچ خصومتی با ما نداشتند، فقط به خاطر پول این کار را انجام دادند.
در کل پدرم کسی نبود که با کسی خصومت داشته باشد، با همه راه میآمد؛ حتی یکبار بار ماکارونی میلیونی به کسی داده بود، آن شخص به پدر گفته بود حاجی من ورشکسته شدهام و پولی ندارم بدهم. پدرم گفته بود بخور نوش جانت، من پول نمیخواهم.
در این 8 سال چه اتفاقاتی افتاد؟
در هفته دو یا سه روز به دیدار دادستان آقای مرضیه میرفتم؛ استانداری میرفتم، چندین بار به تهران رفتم و به دفتر ریاست جمهوری و دفتر قوه قضاییه نامه دادم. آقای مرضیه میخواست مشکل ما حل شود. نمیدانم چه کسی به ایشان گفته بود که عوامل ربایش پدرم از شهنوازیهای خاش هستند.
در این جریان شخصی به نام ملنگ شهنوازی، با همان شمارهای که از مرز ایران و افغانستان با ما تماس گرفته و تقاضای پول کرده بودند، از زاهدان تماس گرفت. همین باعث شد اطلاعات، سریع او را دستگیر کند. ملنگ از جریان خبر داشت. او به ما گفته بود ۱۵ میلیون پول بفرستید تا ما حاجی را آزاد کنیم. ما هم بدون هماهنگی با اطلاعات، از طریق صرافی پول را فرستادیم و آنها دریافت کردند؛ اما پدر را آزاد نکردند و بعد از گرفتن پول هم دیگر با ما تماس نگرفتند. در صورتی که گفته بودند شما دیگر به کسی پول ندهید، ما حاجی را در کوه آزاد میکنیم. من احساس میکنم که در این مدت پدرم را کشته بودند و به ما نمیگفتند.
ملنگ را زندانی کردند و هرکاری میکردند اعتراف نمیکرد؛ خبر داشت ولی حرفی نمیزد. او آدم خیلی سختی بود و در نهایت اطلاعاتی از پدرم نداد.
ما به دیدار آقای خوبیار رفتیم و گفتیم سردار هرچه بخواهید به شما میدهیم، فقط پدرمان را بیاور. گفت من با شما همکاری میکنم، اما دو ماه بعد خودش را کنار کشید و گفت من خبر ندارم. ما خیلی پیگیر بودیم، آقای مرضیه هم وقتی پیگیری ما را دید، با سردارخوبیار، بزرگ طایفه شهنوازیهای خاش تماس گرفت و از او خواست که به نزدش برود. وقتی سردار آمد به او گفت: اگر یعقوبی زنده است من زندهاش را میخواهم و اگر فوت کرده، جنازه اش را. خوبیار گفت من با گلباران صحبت میکنم و بیست روز بعد به شما خبر میدهم. بعد از بیست روز آقای مرضیه من را خواست و گفت با خوبیار صحبت کردیم، او گفت با گلباران و اداره اطلاعات رفتیم و حاجی را پیدا و قبر او را نبش کردیم.آقای مرضیه گفت شاید بخواهند دروغ بگویند، برای همین هم ما پیکر را به پزشک قانونی مشهد میفرستیم، اگر از طریق دیانای مشخص شود که پیکر از آن آقای یعقوبی است، آن وقت حرف شما صحت دارد. پزشک قانونی گفت چون از طول عمر جنازه مدت زیادی گذشته است نمیتوانیم کاری کنیم. آقای مرضیه پیگیری کرد، تا اینکه نمونه را به تهران فرستادند. بعد از بیست روز تماس گرفتند که اگر مادر دارد مادرش بیاید و اگر پسر دارد پسرهایش بیایند. من بدون اینکه حرفی به مادر بزنم، به تهران رفتم و نمونه دادم. بعد از یک هفته تماس گرفتند که جنازه متعلق به شما است. ما هم پیکر را تحویل گرفته و آن را تشییع کرده و به خاک سپردیم.
بعد از سرکوب شدن عبدالمالک خیلی خوشحال شدید؟
بله خیلی زیاد؛ همه مردم ایران خوشحال شدند.
آیا ویژگی از پدر به ارث بردهاید؟
مردم داری و مهربانی با زیردستان را از پدر آموختهایم.
چه موقع متوجه شدید پدر شهید شده است؟
ما از ابتدا به زنده بودن پدر خیلی امید داشتیم. قبلا هم این اتفاق افتاده بود و دو نفر از بچههای زاهدان توانسته بودند از دست ربایندهها فرار کنند. ما امید داشتیم پدر هم شاید بتواند فرار کند. خیلی هم هزینه کردیم که پدر را سالم برگردانیم؛ ولی نتیجه نداشت. در نهایت با آقای مرضیه که صحبت کردیم فهمیدم که خبرهایی هست. پدر در تاریخ 8 آذرماه سال 1388 به شهادت رسید. قبل از شهادت پدر ما امنیت نداشتیم و ربایشهای بسیاری صورت میگرفت؛ در مسجد حضرت علی(ع) خیلیها را شهید کردند، اتوبوس کارمندان سپاه را منفجر کردند و افراد بسیاری را به شهادت رساندند. اما بعد از پدر دیگر اتفاقی نیفتاد.