باورم نمیشد جلسه آخرمان باشد
۱۴۰۱/۱۰/۲۳
سعید علامیان
در تِدمُر هم سردار سلیمانی، جلودار نیروها بود و اولین کسی بوده که با فرودش، فرودگاه تدمر را بازگشایی میکند! در عملیاتی دیگر، در حالی که آمریکاییها در جناح راست، و داعش در جناح چپ حضور داشتند، او به وسیله بالگرد به جبلالغراب، سنجری و بئر طیاریه میرود. این حرکت، اثر زیادی بر تقویت روحیه رزمندهها و فرماندهان حاضر در آن خط میگذارد. همانجا طرح ادامه عملیات ریخته میشود، و با پیروزی به پایان میرسد.
تروریستها چند بار محل حاجقاسم را شناسایی کرده و به او هجوم برده بودند. یک بار در باشکوی حلب، با تیرهای مستقیم به او حمله کردند. بار دیگر، در سابقیه در جنوب حلب، ماشینش را به رگبار بستند. در قلعه حلب، هدف تیر قناصه قرار گرفت. در شمال حماه، یک تکفیری انتحاری نزدیک حاجقاسم منفجر شد. در ابوکمال، تکتیرانداز داعشی، او را هدف گرفت؛ اما تیرش کمی به خطا رفت و گلوله به بلوک دیوار خورد؛ طوری که تکههای خردشده بلوک به سر و صورت و چشم حاجقاسم ریخت! این اتفاقات، هر یک میتوانست به شهادتش منجر شود. خواست خدا بود که شهادت حاجقاسم، نه به دست یک تروریست عادی، بلکه توسط شخص رئیسجمهوری آمریکا رقم بخورد. امام خامنهای، غروب روز شهادتش، به خانه سردار سلیمانی تشریف آوردند. ایشان، شهادت حاجقاسم را «شهادت بزرگ» خواندند. اشاره کردند که حاجقاسم، صد بار در معرض شهادت قرار گرفته بود، و فرمودند که او به دست خبیثترین انسانها یعنی آمریکاییها به شهادت رسید.1
آخرین دیدارم با سردار سلیمانی، روز یکشنبه هشتم دی بود. گفت «میخواهم بروم قم.» گفتم «میخواهی برویم دیدار علما؟». گفت «نه. بگذار برای بعد.» رفت قم، و با رفقایش خداحافظی کرد.
سهشنبه دهم دی به سوریه رفت. فرماندهان در آنجا به استقبالش میآیند. با هم به خانهای میروند که بعضی فرماندهان در آنجا مستقر بودهاند. با آنها که صحبت کردم، میگفتند رفتار حاجی، این بار فرق کرده بود. برخلاف همیشه، اصلاً از کار حرف نزد. پرسیدیم «کجا برویم؟» گفت «هیچجا نمیخواهم بروم.»! فقط سفارشهای کلی کرد و تا شب به خوشوبش و شوخی و خنده گذشت. سهشنبه شب رفت لبنان. عصر چهارشنبه برگشت. قرار نبود به لبنان برود. آنجا هم به سیدحسن نصرالله میگوید «کاری ندارم! فقط آمدهام ببینمت!» جلسه با حرفهای معمول و شوخی میگذرد. برخلاف همیشه میگوید «دوربین بیاورید؛ عکس بگیریم.» چند عکس یادگاری میگیرند. سیدحسن نصرالله به او میگوید «رسانههای آمریکایی، روی شما تمرکز کردهاند. دارند زمینه فراهم میکنند. برای ترور شما طراحی کردهاند». حاجقاسم فقط میخندد! شبانه به سوریه برمیگردد. وقتی از لبنان برگشت، خوشحالی خاصی توی چهره و رفتارش بود. صبح پنجشنبه، یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار شد. میخواست وضو بگیرد، با صدای بلند میخواند:
ای لشکر صاحبزمان، آمادهباش... آمادهباش!
خانهای بود که حاجقاسم گاهی برای استراحت به آنجا میرفت. عصر پنجشنبه از همراهان جدا میشود و به آن خانه میرود. آخرهای شب، آماده رفتن به فرودگاه میشود. از همه، حتی از نیروهای خدماتی حلالیت میطلبد و با همه خداحافظی میکند. همه کارهایش در این سفر غیرعادی بوده. برای همین، یاران همیشگیاش اصرار میکنند به عراق نرود. او با لبخند میگوید «میترسید شهید بشوم؟!» بعد هم آرام و شمرده میگوید «میوه وقتی میرسد، باغبان باید آن را بچیند.»!
یارانش، این بار با دلشوره بدرقهاش میکنند. ساعت دوازده شب، هواپیما پرواز میکند. حاجقاسم میبایست پیامی را به نخستوزیر عراق میرساند. به سیدحسن نصرالله گفته بود «خودم باید به بغداد بروم.» هواپیمای حاجقاسم در فرودگاه بغداد مینشیند. ابومهدی المهندس به استقبالش آمده بود. با هم با دو ماشین از فرودگاه خارج میشوند و هدف حمله موشکی نیروهای آمریکایی قرار میگیرند؛ هر دو و همراهانشان از جمله حسین پورجعفری، یار چهلسالهاش، شهید میشوند. عکس انگشتری و دست بریدهای که از پیکر حاج قاسم باقی مانده بود، در اولین ساعتها در فضای مجازی و شبکهها پخش شد که خیلی اثرگذار بود. وقتی خبر به سوریه میرسد، یکی از دوستانش به اقامتگاه حاجقاسم میرود، میبیند کاغذی روی میز حاجقاسم است. روی آن نوشته بود: «خداوندا، مرا بپذیر. خداوندا، عاشق دیدارتام؛ همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود.» روی همان کاغذ نوشته بود: «الحمدلله ربالعالمین. خداوندا، مرا پاکیزه بپذیر.» دو بار دیگر هم عبارت «خداوندا، مرا پاکیزه بپذیر.» را نوشته و زیر هر یک امضا کرده است. گویی میخواسته سندش را محکم کند. یارانش، با دیدن این کاغذ، تازه متوجه میشوند که این سفر، سفر خداحافظی حاجقاسم بوده است. خیلی افسوس میخورم. کاش در دیدار آخر، یک بار دیگر پیشانیاش را بوسیده بودم! باورم نمیشد جلسه آخرمان باشد.2
پانوشتها:
1- ایشان فرمودند: «حاجقاسم، صد بار در معرض شهادت قرار گرفته بود. این، بار اوّل نبود؛ ولی در راه خدا، در راه انجام وظیفه، در راه جهاد فی سبیلالله پروا نداشت؛ از هیچ چیز پروا نداشت؛ نه از دشمن پروا داشت، نه از حرف این و آن پروا داشت، نه از تحمل زحمت پروا داشت... ما شهید زیاد داریم؛ در بین سرداران هم شهید داریم؛ در بین آحاد معمولی هم شهید داریم؛ اما شهیدی که به دست خودِ خبیثترین انسانهای عالم، یعنی آمریکاییها، به شهادت برسد و آنها افتخار کنند که این را توانستند شهید کنند، شهیدی غیر از حاجقاسم من یادم نمیآید. جهادش، جهاد بزرگی بود. خدای متعال، شهادت او را هم شهادت بزرگی قرار داد... حاجقاسم باید همینجور به شهادت میرسید... او برای شهید شدنگریه میکرد... به آرزوی خودش رسید.»
2- آقای علی شیرازی در صفحه روز هشتم دی 1398 تقویمش، زیر مطالب مربوط به جلسه با سردار سلیمانی نوشته است: «بسمه تعالی. باور نمیکردم که این آخرین دیدار من با سردار سلیمانی است. کاش همه حرفهایش را نوشته بودم. همیشه لحظهشماری میکردم او را ببینم. آن روز، چه جلسه شیرینی بود! حیف که دیگر در این دنیا او را نمیبینم! خدایا، دیدارش و همنشینی با او را در فردای قیامت نصیبم کن! 38 سال آشنایی با او چقدر لذتبخش بود! چه زود تمام شد!»