۲۳۲ - گفتگو با خواهر شهید مصطفی کرباسیان : قصـه شـهادت فرمانـده گـردان 17 ساله ۱۴۰۱/۱۰/۲۴
تنها 14 سال دارد که تصمیم میگیرد وارد جبهه شود؛ سنش اما کم است و به او اجازه نمیدهند، به هر دری میزند، شناسنامهاش را هم دستکاری میکند اما فایده ندارد. تا اینکه با یکی از سبزپوشان سپاه طرح دوستی میریزد و با او راهی کردستان میشود. در آنجا مجروح میشود؛ اما این مجروحیت هم مانع ادامه حضورش در جبهه نمیشود و پس از بهبودی، دوباره راهی میدان میشود. مصطفی کرباسیان آنقدر مدیر و مدبر است که در همان سن کم فرماندهی گردان را به او میسپارند. شجاعت او زبانزد است و در اخلاق و رفتار سرآمد و شاید همین خصایص است که او را شایسته شهادت میکند. این جوان شجاع همدانی، سرانجام در 16 بهمن سال 65 به شهادت میرسد. و امروز به یاد این شهید گرانقدر از زهرا کرباسیان، خواهر شهید خواستیم از سیره برادر بگوید، باشد که چراغ راه ما و جوانان و نوجوانانی باشد که جبهه و جنگ را ندیدند...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید.
زهرا کرباسیان هستم، خواهر شهید مصطفی کرباسیان، مصطفی متولد سال 1347 بود و شناسنامهاش صادره از تهران بود و خودش ساکن همدان. مجرد بود. دوران دبیرستان را همزمان با حضور در جبهههای جنگ میخواند.
شروع فعالیتهای فرهنگی شهید از چه سنی بوده از چه طریقی وارد این مسیر شد؟
ابتدا به خاطر سن کمی که داشت، نگذاشتند به جبهه برود؛ برای همین هم با همکاری یکی از دوستانش شناسنامهاش را دستکاری کرد تا بتواند به جبهه برود. این بار هم متوجه شدند و نگذاشتند تا اینکه با آقای ابوذر یعقوبی، از بچههای سپاه آشنا شد و با او به کردستان رفت. آقای یعقوبی در مخابرات سپاه همدان کار میکرد. مصطفی مدتی با آقای یعقوبی در کامیاران و مریوان بود تا اینکه در کمین دموکراتها افتادند و ماشینشان را زدند. کسانی که در ماشین بودند دچار سوختگی شدند و مصطفی هم به دلیل سوختگی بدن و موهای سرش، یک ماه در بیمارستان بستری بود. در این مدت ما از او اطلاعی نداشتیم و بعد از اینکه رو به بهبودی رفت، او را به همدان آوردند. مدتی در خانه ماند و وقتی کامل بهبود یافت، دوباره به جبهه رفت.
مصطفی از 14 سالگی تا 18 سالگی در مناطق مختلف جبهه بود. در عملیات کربلای پنج در شلمچه شهید شد. آخرین سمتش در جبهه، فرماندهی گردان احتیاط بود. دوستانش تعریف میکردند که چون خیلی توانمند، مدیر، نترس و شجاع بود او را به عنوان فرمانده گردان انتخاب کرده بودند. میگفتند با وجود اینکه سن کمی داشت وارد خاک عراق میشد و تفنگ و ادوات جنگی را به غنیمت میگرفت. یا زمانی که آتش دشمن سنگین بود و ما جرئت نمیکردیم حتی سرمان را بالا بیاوریم، او به سرعت به خط رفت و آمد کرده و کارها را مدیریت میکرد؛ اصلا ترسی نداشت که آسیبی به او برسد. یک شب هم که قرار بوده بعد از نماز صبح به شناسایی بروند، بدون اطلاع فرمانده و به تنهایی به منطقه شناسایی رفته و توانسته بود اطلاعات ارزشمندی از دشمن بهدست آورد. اگر مصطفی شهید نمیشد، قطعا از فرماندهان ارشد نظامی میشد.
از اخلاق و رفتار شهید بگویید.
مصطفی وقتی به همدان میآمد، همه بچههای محل دورش جمع میشدند. بسیار آراسته بود و همیشه به ظاهرش اهمیت میداد؛ لباس معمولی میپوشید، ولی تمیز و مرتب بود، خط اتوی لباسش همیشه مشخص بود و کفش و پوتینش را مرتب واکس میزد. کتابهای درسی مصطفی را که از جبهه آوردند همه مرتب و جلد شده بود؛ هم جلد کاغذی و هم جلد پلاستیکی. در خانه برای کمک به مادر تقسیم کار میکرد؛ مثلا میگفت یکی منبع آب را پر کند، یکی کفشها را جفت کند، یکی نان بخرد و.... وقتی ایشان بود، هر کسی حیطه کار خود را میدانست و باید کارمان را درست انجام میدادیم. همیشه در محله به همه، به ویژه افراد مسن کمک میکرد و هر کاری که از دستش بر میآمد انجام میداد. پیگیر اختلافات بین جوانان محله بود و سعی میکرد آن را برطرف کند، برای بچهها در پایگاه آموزش نظامی داشت. هم درسش را میخواند و هم جهادی که باید، انجام میداد.
خط زیبایی داشت و از لحاظ انشایی نیز توانمند بود، معلمش بعد اینکه شهید شد به منزل ما آمد و گفت: بعد از 20 سال سابقه کاری، تنها دانشآموزی که توانسته بود در انشا از من بیست بگیرد، مصطفی بود.
قبل از شهادتش شعر نویی برای مادرم سروده بود که قسمتی از آن را برایتان میخوانم: «سلامای مادر خوبم، سلامای خوب و محبوبم، سلامم را پذیرا باش، سلامم را که از سنگر به سویت اوج میگیرد، از جبهه دیار خون و آتش موج میگیرد» و نوشته بود اگر توفیق پیدا کردم و شهید شدم، ناراحت نشو و ماتم نگیر و بر سر و سینه نزن.
مصطفی چند وصیتنامه داشت، چون هر مرتبه که به جبهه میرفت و میآمد، وصیتنامه جدیدی مینوشت و به نوعی قبلی را تکمیل میکرد. متن آخرین وصیت نامهاش زیبا و جالب است و در آن نوشته: «چه زیباست آنگاه که عاشق در حجله بر پیشانی عروسش بوسه زند و اما ما میرویم و تنها ماندگان را موظفتر میگرداند، در راه رساندن پیامشان. پشتیبان رهبرمان با عملمان باشیم.»
اینکه امام فرمودند جنگ مدرسه است و توانسته بچهها را بسازد، واقعا اینطوری بود.شهدا با وجود اینکه خواستههای مادی و دنیوی داشتند؛ ولی ترجیح دادند به خاطر دین و کشور بروند، و این رفتنشان ماندگان را موظف میکند و ما در قبالشان مسئولیم. نکته جالب دیگر اینکه او نگفته پشتیبان امام باشید، گفته پشتیبان رهبرتان باشید؛ درواقع این پیام برای همه دورهها هست، وقتی ما رهبر داریم، باید با عمل پشتیبان باشیم، نه با شعار. و این سخنان شهید، عمق تفکر جوانان آن زمان را نشان میدهد.
خانواده با رفتن شهید به جبهه مخالفتی نداشتند؟
با توجه به شرایط جنگ، نوجوانان ما در آن سالها پخته بودند. شرایط جنگ به گونهای بود که خانوادهها وظیفه خودشان میدیدند که بچههایشان را به جبهه بفرستند. مصطفی پس از سقط شدن سه بچه مادرم به دنیا آمده و به این خاطر برای مادرم خیلی عزیز بود و مصطفی را خیلی دوست داشت. مادرم گفت سری آخر که مصطفی رفت کنار دیوار که رد میشد با چشم قدش را تخمین زدم و گفتم این قدی بود که رفت و ممکن است دیگر برنگردد.از دست دادنش برای مادر خیلی سخت بود و تا مدتها بعد از شهادت مصطفی داخل خانه نمیآمد. اتاقکی توی حیاط بود، شبها آنجا میخوابید، تا اینکه پدرم خانه را طوری تغییر داد که دیگر اتاق مصطفی از حالت قبل خارج شده و با اتاقهای دیگر ادغام شد.
خبر شهادت برادرتان را چطور به شما دادند؟
16 بهمن، مصطفی شهید شد. من کلاس پنجم بودم. همزمان با مصطفی برادر دیگرم هم در جبهه بود. ما دیدیم داییام که روحانی است و پسرش شهید شده، مدام به منزل رفت و آمد میکند. متوجه شده بودیم که اتفاقی افتاده؛ ولی به حدی مصطفی برایمان عزیز بود که نمیخواستیم شهادت او را باور کنیم، میگفتیم شاید مجروح شده است. تا اینکه پدرم به داییام گفت: من تحمل دارم، دو برادرم هم شهید شدهاند، اگر اتفاقی افتاده بگو. دایی هم جریان را گفت.
سفارشهای شهید به خانواده چه بود؟
به برادرانم میگفت از لحاظ درسی خودتان را قوی کنید تا بتوانید به جامعه خدمت کنید.
شهدا در بسیاری از جاها تاکید به حجاب کردند و بارها گفتهاند «خواهرم حجاب تو کوبندهتر از سرخی خون من است». امروز همه ما در برابر شهدا مسئول هستیم و واقعا اگر نتوانیم همین حجاب را رعایت کنیم، چطور میتوانیم جواب آنها را بدهیم، کسانی که از جان و ما و لذتهای دنیوی، به خاطر ارزشها و حفظ دین گذشتند. شهدا با شهادت خودشان را جاودانه کردند، توفیقی بود که توانستند به دست بیاورند و ما الان وجودش را به خوبی حس میکنیم. مصطفی برایمان خیلی عزیز بود؛ اما خوشحالم که در این راه رفت. اگر الان بود یک پیرمرد 50، 60 ساله شده بود؛ اما او در جوانی جاودانه شد و این جای حسرت ندارد. مصطفی این راه را انتخاب کرده بود و آماده شهادت بود و در نوشتههایش اینکه نوشته «به رسم راهیان حجله معشوق دستانم را حنا مینهم، خود را میآرایم» خودشان میدانستند که میروند و شهید میشوند.
خداوند توفیق دهد راه آنها را ادامه دهیم و خودمان را به حدی برسانیم که آنها بتوانند شفاعتمان کنند.
به نظر شما اگر شهید زنده بود، الان چه کاری انجام میداد؟
شهید مصطفی فصل امتحانات میآمد امتحاناتش را میداد و دوباره به جبهه میرفت. مدیرش میگفت برخی انسانهای بیخاصیتی هستند، برخی انسانهای بدی هستند و میمانند، برخی خوب و در عین حال توانمند هستند؛ اینها میتوانند مدرسه را هم مدیریت کنند، وقتی میآیند در مدرسه تاثیر میگذارند و وقتی به جبهه میروند در آنجا هم موثر واقع میشوند و مصطفی از این دسته بود و اگر زنده بود فرد موفقی میشد.
اگر شهید مصطفی کرباسیان زنده بود نسبت به وقایع اخیر چه موضعی داشت؟
قطعا اگر زنده بود موضع میگرفت. امام جعفر صادق(ع) میفرماید: در آخرالزمان از فتنهها نترسید، با آغوش باز به استقبال فتنهها بروید؛ مردم باید آنقدر غربال شوند که خوب و بد از هم تشخیص داده شوند. درست است که در این فتنهها بهای سنگینی داده میشود؛ اما خیلی از آدمها شناختهها میشوند. منافقانی که در ارگانهای مختلف نفوذ کردهاند یا افراد وفادار به انقلاب در همین فتنهها شناخته میشوند.
شهید چطور تربیت شد که از یک فرد عادی به یک مجاهد تبدیل شد؟
وضع مالی ما معمولی بود پدرم کار بنایی و ساختمانی میکرد و مادرم خانه دار بود؛ ولی با این حال دست هر کسی را که میتوانستند میگرفتند؛ مثلا وقتی نانخشکی از جلو منزل ما عبور میکرد، مادرم به او غذا میداد، شاید یک غذای ساده داشتیم، اما او را هم در همان غذا شریک میکرد. در کل همیشه یک نفر دیگر هم سر سفره ما بود و این مسئله در ذهن ما نقش بست. پدرم فردی معمولی بود و سال 97 از دنیا رفت و قبل از فوتش یک حسینیه، در حد منزل خودمان وقف کرد. با ارثیه مادر یک زمین در منطقه محروم خریداری کرده و خانهای در آن ساختند و آن را وقف کردند. پدرم ثروتی نداشت ولی از خودش باقیات صالحات برجای گذاشت. امروز هم در روزهای مختلف هفته و مناسبتها مراسم برگزار میشود.
آیا حضور شهید را در کنار خودتان حس میکنید؟
این گفته شهید آوینی که فرمودند «شهدا زندهاند ولی ما را گذر زمان با خود برده» همیشه برایم جالب است و به آن فکر میکنم؛ من آن موقع 10 ساله بودم و الان 45 ساله هستم؛ خودم پیر شدم، ولی شهیدم همان جوان 18 ساله و همیشه همراه من است. در خیلی از جاها که مشکلاتی پیش میآید از او کمک میگیرم. مثلا یک بار مادرم تصادف کرد، حال خوبی نداشت و در بخش مراقبتهای ویژه بستری بود. رفتم سر مزار شهید و گفتم دیگر خودت میدانی و مادر، باید کمک کنی، از دست من کاری برنمی آید. با اینکه هیچ کس فکر نمیکرد حال مادر بهتر شود، به سلامتی به خانه برگشت و سالها زندگی کرد. در مورد دینمداری فرزندانم چون خیلی دغدغه دارم، از برادرم خیلی کمک میگیرم. وقتی پدر و مادرم از دنیا رفتند، به این فکر کردم که پدر و مادری هستند که به جوانشان رسیدهاند و ما نباید غمگین و ناراحت باشیم. هرچند از دست دادن عزیز سخت است؛ ولی فکر به این موضوع که اینها با شهیدشان محشور میشوند، برای ما آرامبخش است.
چه شاخصهای در وجود شهید بود که برایش عاقبت بهخیری آورد؟
مردم داری، لقمه و شیر حلال پدر و مادر و اینکه ارتباطش با دیگران خوب بود، کارهایی که برای مردم انجام میداد و دعای خیر مردم سبب عاقبت بهخیری او شد. امیدوارم ما هم بتوانیم راه شهدا را ادامه دهیم، در قیامت شهدا از ما راضی باشند و شرمنده شهدا نشویم.
و اما کلام آخر
شهید چشمه آتشی است که خرمن ظلم را میسوزاند و آب روانی است که برکویر تشنه عدالت جاری میشود. هرشهید سپیدهای است که در افق آسمانها طلوع میکند و پیام آور صبح میشود. شهادت شهید به طور یقین بسیار پر ارزشتر و مؤثرتر از حیات اوست. شاهد از اوصاف خداوند است و زمانی که کسی به آن درجه از خلوص برسد که به مقام شهادت نایل آید، او مخلوقی ملحق شده به خالق است. و شهادت مرگی است انتخاب شده، مرگی که انسان به سوی او میرود، نه آنکه به سوی انسان بیاید و اهمیت و ارزش شهید و شهادت نیز از همین جا سرچشمه میگیرد.