به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 6,553
بازدید دیروز: 4,654
بازدید هفته: 11,207
بازدید ماه: 11,207
بازدید کل: 24,998,538
افراد آنلاین: 340
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۲ دی ۱٤۰۳
Sunday , 22 December 2024
الأحد ، ۲۰ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۵ - خاطرات رفاقت چهل‌ساله حجت‌الاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی - زندگی ساده به سبک شهدا ۱۴۰۱/۱۰/۲۵
خاطرات رفاقت چهل‌ساله حجت‌الاسلام و المسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی - ۵

زندگی ساده به سبک شهدا 

   ۱۴۰۱/۱۰/۲۵

حاج قاسمی که من می شناسم»/ انتشار کتابی جدید درباره شهید سلیمانی و سوریه-  اخبار ادبیات و نشر - اخبار فرهنگی تسنیم | Tasnimچاپ دوکتاب جدیددرباره سردارسلیمانی/حاصل چهل سال رفاقت با حاج قاسم -  خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency
 
سعید علامیان
2- زندگی خوب
حاج ‌قاسم، تازه از سوریه آمده بود. همیشه دنبال بهانه‌ای می‌گشتم به دفترش بروم و او را ببینم. دو روز پیش از آن، حاج‌قاسم در سوریه بود که هواپیماهای ائتلاف آمریکا و انگلیس و فرانسه به مواضعی در سوریه حمله‌ هوایی کرده بودند. به همین بهانه که مثلاً خبری از این حمله بگیرم، به اتاقش رفتم. تنها نشسته بود و چیزی می‌خواند. هنوز احوالپرسی می‌کردیم که تلفنش زنگ زد. گوشی را برداشت؛ آقای اکبری بود؛ معاون فرهنگی نیرو. به او گفت: آقای اکبری، به آقای حسنیِ اوج1 بگو بدون رودربایستیِ با من تصمیم بگیرد. 
چند لحظه‌ای به صحبت آقای اکبری گوش کرد و گفت: بگو من موافق نیستم ایشان را در اوج به کار بگیرد!
 وقتی گوشی را گذاشت، خودش برایم توضیح داد که زینب به کارهای مربوط به خانواده‌ شهدا علاقه‌مند است. آقای حسنی می‌خواهد در اوج با او همکاری کند؛ مخالفت کردم. نمی‌خواهم در کارهای مربوط به نیرو وارد شود. گفتم «اجازه بده خودم در کار شهدا به کارش بگیرم.» گفت: «نه. شما هم مرتبط با نیرو هستی، موافق نیستم!» باز هم خودش ادامه داد؛ «دامادم که به خواستگاری فاطمه[دختر دوم حاج‌قاسم] آمد، به او گفتم تو پاسداری. اگر می‌خواهی دامادم شوی، باید از سپاه بیرون بیایی. 
نمی‌خواهم وابسته به من باشی. به هیچ‌یک از بچه‌هایم هم اجازه نمی‌دهم در کار سپاه وارد بشوند.» معنی حرفش این بود که امکان سوءاستفاده هست. 
داشتم مزه مزه می‌کردم حرفی بزنم، گفت؛ «خانه‌ام را در کرمان اجاره داده‌ام. پولش را می‌دهم خانمم. با حقوقم نمی‌توانم زندگی را اداره کنم. مهمان‌های زیادی به خانه‌ام می‌آیند، خیلی از آن‌ها، مربوط به نیروی قدس است. برخی افراد، هر سال پولی به من می‌دهند؛ آن پول را خرج خانواده‌ شهدا می‌کنم. آن را هم توی زندگی‌ام نمی‌آورم. خرج زندگی را خدا می‌رساند.»
می‌دانستم جز حقوق، دریافت دیگری ندارد و یک دلار حق مأموریت یا اضافه‌کار نمی‌گیرد. گفت: تا در کرمان بودم، مبل نداشتم. به تهران که آمدم، به خاطر مهمان‌ها مبل خریدم. هر وقت بچه‌ها را به اردوگاه[تفریحگاه نیرو] می‌برم، می‌گویم هر چه توی اتاق هست، باید حساب شود؛ همه را حساب می‌کنم. به مسئول اردوگاه گفته‌ام روز قیامت به گردن نمی‌گیرم. یک ریال نباید باقی بماند.گاهی مسائل خصوصی‌مان را به هم می‌گفتیم. می‌گفت «تو را محرم می‌دانم که این حرف‌ها را به تو می‌زنم.» گفت: آقا مرا خواستند فرمانده سپاه بشوم. گفتم اجازه بدهید خدمتی را که در نیرو می‌‌کنم، دنبال کنم. آقا فرمودند قبول دارم.
 بعد موضوع دیگری را پیش کشید. گفت: آقای رشید پیگیری می‌کرد برای بچه‌های نیرو درجه‌ 18(سرتیپ‌تمامی) بگیریم.
شاید دانسته بود من هم پشت پرده دارم این ماجرا را دنبال می‌کنم؛ چون انگار به من پاسخ می‌‌داد! گفت: فقط برای این‌که از من تقدیر نشود، زیر بار نمی‌روم.
منظورش این بود که اگر به دیگران درجه‌ 18 بدهند حتماً به او درجه‌ بالاتر می‌دهند. 
گفت: توی خانه، سنتی عمل می‌کنم. گاهی از روستا برایم روغن و نان و این‌طور چیزها می‌آورند و وسایل زندگی‌ام را تأمین می‌کنند. مثل روحانیت که مردم آنها را تأمین می‌کنند، مرا هم مردم تأمین می‌کنند.
به سردار سلیمانی گفتم: خیلی از این چیزهایی را که گفتی، می‌دانستم. برخی هم اضافه شد.
 آن روز، بیست‌وپنجم فروردین 1397، دیدار خصوصی ما، بیشتر به شنیدن همین حرف‌ها گذشت. 
شاید حاج ‌قاسم، بعضی حرف‌ها را می‌زد تا توی تاریخ بماند. همان‌جا به او گفتم: این‌ها باید به پاسدارهای جدید گفته شود تا بدانند فرمانده‌شان چطور زندگی می‌کند.
لبخندی تحویلم داد!
در دوران جنگ هم روش زندگی‌اش همین‌طور بود. فروردین سال 1365، حاج ‌قاسم سلیمانی، مسئولیت تبلیغات لشکر ثارالله را به من سپرد. پیش از آن، موقع عملیات، خانمم را نزد پدر و مادرم در رفسنجان یا خانه‌ پدرشان به تنکابن می‌بردم و به جبهه می‌رفتم. پس از این مسئولیت تصمیم گرفتم خانمم و اولین پسرم‌ هانی را که دوساله بود، به اهواز ببرم. 
هتل فجر اهواز، محل اقامت خانواده‌های فرماندهان بود. یک اتاق سه‌ در چهار در طبقه‌ سوم هتل به ما دادند. یک اتاق بزرگ‌تر هم در طبقه‌ اول، متعلق به خانواده‌ حاج ‌قاسم سلیمانی بود که فرمانده لشکر بود؛ اتاق شماره‌ 116. این اتاق را با یک پرده، به دو اتاق تودرتو تبدیل کرده بودند. موقعی که خانمش به کرمان می‌رفت، به من گفت به آن اتاق برویم. وقتی می‌آمدند، اتاق را تحویل ایشان می‌دادیم و به همان اتاق کوچک‌تر طبقه‌ سوم می‌رفتیم. آن موقع، دو بچه داشتند؛ نرگس و حسین.2 چون حاج‌ قاسم در اهواز هم کمتر وقت می‌کرد به هتل برود، مادرخانمش همراه‌شان می‌آمد. گاهی برادرخانمش محمود هم بود. پنج نفر در یک اتاق، با پرده‌ای در وسط و بدون آشپزخانه زندگی می‌‌کردند. تازه حاج ‌قاسم گاهی همان‌جا مهمانداری هم می‌کرد! فرمانده لشکر بود و همه‌ فرمانده‌ها با او کار داشتند.
پانوشت‌ها:
1- احسان محمدحسنی؛ رئیس‌ سازمان هنری رسانه‌ای اوج.
2- سردار سلیمانی، پنج فرزند دارد؛ سه دختر: نرگس، فاطمه، زینب، و دو پسر: حسین و رضا.