۲۳۳ - گفتگو با خواهر کوچک سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان : موثرترین فرمانده بیتالمقدس ذخیرهای برای ۱۴۰۱/۱۰/۲۵
گفتگو با خواهر کوچک سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان :
موثرترین فرمانده بیتالمقدس ذخیرهای برای «الی بیتالمقدس»
۱۴۰۱/۱۰/۲۵
حضرت آيتالله خامنهاي در ديدار 24 آذر1387 از دانشگاه علم و صنعت با اشاره به عکس حاج احمد متوسليان که بر ديوار سالن نقش بسته بود فرمودند: «من از نزديک اين سردار عالي مقام، جاويدنشان، حاج احمد متوسليان را ميشناختم و روحيه کار و تلاش او را ميديدم. او يکي از برجستگان دفاع مقدس بود و به نظر من خواندن شرح حال اين برجستگان، درسهاي زيادي را به دانشجويان ميآموزد.»
قرار است با هم همسفر باشیم، یک سفر 12 ساعته تا رسیدن به مشهد، او هم دعوت شده گردهمایی خواهران شهید در مشهد است. فرصت خوبی است تا از او درباره حاج احمد بپرسم. وقتی حرف از برادر میزند، حس دوگانهای را در چشمانش میبینم. شوق و امید به دیدار برادری گمشده و غم واندوهی که از 41 سال فراق برادر در چشمانش تلنبار شده. با همان مهربانی که در صدایش موج میزند، میگوید پسرم من از احمدم میگویم اما ضبط نکن، حرف زیاد است اما نمیخواهم منتشر شود، هر چه اصرار میکنم فایدهای ندارد که ندارد. نمیخواهم او را آزار دهم؛ اما دوست دارم خاطراتش را بازگو کند. میگوید من خواهر کوچک حاج احمد هستم، ایستاده در غبار را یادت هست، در آنجا هم به رابطه نزدیک من و احمد اشاره میکند.... من و احمد با هم تلهپاتی داشتیم، اصلا یک جور دیگری همدیگر را دوست داشتیم، آهی میکشد و میگوید: بعد از رفتن او خیلی آسیب دیدم، خیلیگریه میکردم و هنوز هم امیدوارم که یک روز برگردد....
قول داده بودم صحبتهایش را ثبت و ضبط نکنم، لذا کار را به امام رضا(ع) و شهدا واگذار کردم، شاید به همین دلیل بود که وقت برگشت از گردهمایی، درست زمانی که قرار بود وارد ایستگاه قطار شویم قبول کرد که مصاحبه اش درباره سردار حاج احمد متوسلیان در روزنامه چاپ شود.
آنچه در ادامه میخوانید حاصل این گفتوگو، در راه برگشت از این سفر نورانی با فریده متوسلیان است...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
احمد نابغه جنگی
ما 4 برادر و سه خواهر بودیم. اصالتا یزدی هستیم؛ اما همه ما 7 تا، متولد تهران هستیم. در محدوده مولوی ساکن بودیم. شغل پدر قنادی بود و برادرها همگی به پدر کمک میکردند. پدرم در ازدواج دومش صاحب سه فرزند شد که یکی از آنها از دنیا رفته است. در حال حاضر آنها در محله نارمک تهران ساکن هستند و ما در محله شهر زیبا فلکه دوم آریاشهر. بعد از اینکه پدر مجدد ازدواج کرد، مادر همه عشقش را به پای 7 فرزندش ریخت و ما را به دندان گرفت.
احمد دوران تحصيلات ابتدايي را در دبستان اسلامي مصطفوي گذراند، بعد به هنرستان صنعتي شماره پنج تهران رفت و در رشته برق صنعتي تحصيل کرد. چون از کودکی در قنادي پدر کار ميکرد، تحصيلات هنرستانش را به صورت شبانه ادامه داد. شانزدهم آبان 1353 راهي سربازي شد و در مرکز زرهي شيراز، دوره تخصصيتانک را طي کرد. سپس به تيپ يکم لشکر 81 زرهي کرمانشاه منتقل و به شهر مرزي سرپلذهاب اعزام شد. 16 آبان 1355 سربازي احمد تمام شد. احمد در رشته مهندسي الکترونيک دانشگاه علم و صنعت قبول و همزمان در يک شرکت مهندسي الکترونيک هم مشغول به کار شد.
برادرم احمد در دوران دبیرستان زبان آلمانی خوانده بود و چون برایش جالب بود که بفهمد هیتلر چطور در مقابل همه کشورها ایستاده است، کتابهایش را میخواند و مسائل جنگی را از کتابهای هیتلر خارج میکرد. احمد در واقع یک نابغه جنگی بود، تکنیکها و تاکتیکهای جنگی او در نوع خودش بینظیر بود. با فرارسیدن ایام دفاع مقدس این نبوغش بالفعل شد و تمام عملیاتهایی که احمد در آنها حضور داشت به پیروزی ختم میشد. فتح خرمشهر به رهبری او انجام شد و موسس و فرمانده بزرگترین تیپ، و بزرگترین لشکر کنونی، یعنی لشکر 27 محمد رسولالله(ص) بود.
او تمام فرمانده گردانهایش را از افراد ریشهدار انتخاب کرده بود و یکی از یکی بهتر بودند. آقای محسن وزوایی که نابغه دانشگاه شریف بود، شهید محمد توسلی نابغه میدان نیاوران و مطلق که پدرش پهلوان بود؛ همه آنها کسانی بودند که به امور جنگی آگاه بودند.
حامی حقوق مظلومین
از کودکی خیلی نجیب و مهربان بود. خیلی آرام بود. اگر به بچهای ظلم میشد وگریه میکرد او نیز بهگریه میافتاد و ناراحت میشد. اگر میدید خانمی بار سنگینی را حمل میکند، سریع میرفت و به او کمک میکرد. از حق مظلوم دفاع میکرد. از حقوقش برای خانوادههای شهدا جهیزیه تهیه میکرد و برایشان میبرد. نسبت به مردم احساس مسئولیت میکرد، و دستورات امام خمینی(ره) مبنی بر رسیدگی به احوال مردم مستضعف این مسئولیت را برایش دوچندان کرده بود.
وقتی به روستای زادگاه مادرم میرفتیم، ما را به گردش میبرد تا حالمان بهتر شود و حوصلهمان سر نرود. در دورهای که برای سربازی به کرمانشاه رفته بود؛ برایمان از آنجا لباسهای زیبا میآورد.
خیلی به روز بود، مرتب بود و لباسهای خاص میپوشید. با اینکه آن زمان در منزل حمام نداشتیم و باید به حمام عمومی یا نمره میرفتیم، او یک روزدرمیان حمام میکرد، آن هم با بهترین نوع شویندهها. با همه اینها، شجاع و نجیب و سر به زیر بود. وقتی وارد کوچه میشد سرش پایین بود. به خاطر همین ویژگیها بود که دختران همسایهها و اقوام خیلی دوست داشتند با او ازدواج کنند.
اهمیت حجاب
احمد مصداق اشداء علی الکفار و رحما بینهم بود. در خانه یک جور رفتار داشت و بیرون که میرفت طور دیگری بود. در دو صفت به ظاهر متناقض بود. در یک جا خیلی محکم بود و در جای دیگر خیلی مهربان بود. و ما در خانواده فقط بُعد رافت او را میدیدیم. احمد ما را به سینما میبرد و گاهی هم فیلمهایی که در ذهن خودش اثر گذاشته بود برایمان تعریف میکرد. و از طرف دیگر خیلی روی خواهرانش غیرت داشت و به حجاب خیلی اهمیت میداد. یک بار خواهرم چادر نازکی به سر کرده بود و میخواست به مراسم عروسی دوستش برود. حاج احمد او را بین راه میبیند و میگوید کجا میروی؟ میگوید عروسی دعوت دارم. حاج احمد میگوید بهبه، بیا برویم خانه با تو کار دارم. پس از آنکه به خانه میآیند احمد برای او میگوید چنین پوششی در شان تو و خانواده ما نیست و....
نارسایی قلبی
آنقدر کار کرده بود که تمام بندهای انگشتانش زمخت شده بود، طوری که در عکسها هم پیداست. سانیج روستایی در شهر تفت یزد، زادگاه مادرم است، روستایی بسیار زیبا که ما در ایام عید و تابستان به طور مرتب آنجا ساکن میشدیم. به یاد دارم که یک استخر سیمانی وسط خانه ما قرار داشت. پسرها ابتدا استخر را میشستند، بعد با یک سطل پلاستیکی که به آن دلو میگفتند، از چاه آب میکشیدند و داخل استخر میریختند تا پر شود. گاهی آنها تصمیم میگرفتند که در ریختن آب، با هم رقابت کنند. هر کدام 50 سطل میریختند، ولی احمد 100 تا میریخت. اما بعد بیهوش میشد و میافتاد. بعدها فهمیدیم که او نارسایی قلبی داشته و سرخرگ و وریدش در قسمتی از قلب با هم ارتباط پیدا میکرده. او را به بیمارستان قلب بردند و با یک عمل باز، این ارتباط را قطع کردند. او از کودکی سختیهای زیادی کشید.
حکم اعدام احمد آمده بود
در دوران خدمت سربازي، جلسات نيمه مخفي براي افشاي ماهيت رژيم پهلوي ترتيب ميداد؛ اما هيچ گونه مدرکي از فعاليتهاي او به دست نياوردند. برادرم محمود که بعد از احمد به دنیا آمده، دانشجوی داروسازی دانشگاه تهران و جزو دانشجویان پیرو خط امام بود و اعلامیههای امام را منتشر میکرد. در طبقه سوم خانه دو اتاق تودرتو داشتیم که یکی برای محمود بود و دیگری برای احمد. محمود که اعلامیهها را به خانه میآورد احمد آنها را میخواند، همین باعث شد به امام علاقهمند شود. او که فرد مذهبی بود، با سخنان امام تمایلات دینی اش هم بالاتر رفت و کم کم خودش را ساخت. احمد در کار تکثیر اعلامیهها تلاش میکرد. آنقدر زرنگ بود که کسی متوجه این قضیه نمیشد. تا اینکه به خرمآباد رفت تا افرادی را به عنوان نماینده تبلیغات تعیین کند. میدانست خرمآباد جایی است که میتواند ارتباطات بهتری با دیگر شهرها بگیرد. در آنجا در جریان تهیه فتوکپی از اعلامیههای امام، ساواکیها متوجه قضیه میشوند. احمد هم با توجه به اینکه میداند دوستش همسر و فرزند دارد، خودش مسئولیت اعلامیهها را برعهده میگیرد و میگوید اینها برای من بوده است. لذا احمد را دستگیر و به شدت شکنجه میکنند.
او را به زندان فلک الافلاک خرمآباد برده بودند، اعدامیها را در آنجا نگه میداشتند. میگفتند کسی نمیتواند از آن بیرون بیاید. احمد قرار بود اعدام شود، دو سال آنجا بود، تا اینکه با پیروزی انقلاب اسلامی معجزهوار آزاد شد. در طول مدتی که در زندان بود، تنها یک بار به مادر اجازه دادند که به ملاقاتش برود. مادر خیلیگریه میکرد. میگفت مچ دستش به شدت زخمی شده بود و هر چه گفتم دستانش چرا اینطور شده، جوابی نداد و گفت: چیزی نیست، خوب میشود. اجازه نمیداد کسی از کارش سردربیاورد. بعدها فهمیدیم که دستان او را به تخت بسته و با شلاق به کمرش میزدند. وقتی احمد آزاد شد ما اصلا از موضوع اطلاع نداشتیم. فقط از تلویزیون اعلام میشد که داخل سربازخانهها بریزید، اسلحهها را بردارید و زندانیها را آزاد کنید. مادر چشم انتظار بود و وقتی که برادرم رسید، روی پاهایش بند نبود.
شرف ما در خطر است
وقتی که به جبهه میرفت روحیه خیلی خوبی داشت. مادر با رفتنش مخالفت میکرد، احمد او را در آغوش میگرفت و میبوسید. میگفت مادر من باید بروم از شرف و ناموسمان دفاع کنم. صدام گفته سه روزه تهران است و حمام خون به پا میکند، او میخواهد شرف ما را نابود کند. و به این ترتیب با لحن و کلامش مادر را راضی میکرد. مادر همیشه نگرانش بود و او را با قرآن و آب بدرقه میکرد. من به همراه مادرم در یزد بودیم که احمد برای آخرین بار خداحافظی کرد و رفت. خواهرم حمیده در خانه بود و برای احمد غذا درست کرده بود و تعریف میکند احمد قبل از رفتنش در اتاق راه میرفت و اشک میریخت و میگفت: من میروم دنبال شهادت... مادر همیشه او را با آب و قرآن بدرقه میکرد، برای همین هم مدام خودش را سرزنش میکرد که چرا من نبودم که او را از زیر قرآن رد کنم، برای همین این اتفاق افتاد. مادر او را خیلی دوست داشت.
پادویی که فرمانده از آب درآمد
وقتی کمیته انقلاب اسلامی تشکیل شد احمد مسئولیت آن را برعهده گرفت. در غائله کردستان حضور چشمگیری داشت و بعد هم جنگ تحمیلی شروع شد و به جبهه رفت.
به ما نمیگفت در جبهه چکار میکند. همه فکر میکردند احمد کار خاصی در جبهه انجام نمیدهد. برادر بزرگترم حاج علی اصغر به شوخی میگفت: من فکر میکنم تو جاروکش هستی و در سپاه پادویی میکنی. احمد میگفت: بله همین طور است. یک هفته نگذشته بود که آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ برای احمد آورد که یک کارت روی آن بود با این نوشته: تقدیم به فرمانده و موسس تیپ محمد رسولالله، حاج احمد متوسلیان. احمد قبلا به همراه آقای شریعتمداری، آقای شهبازی و آقای همت به حج رفته بود. آنها تصمیم گرفته بودند با هم به حج رفته و خودشان را بیشتر بسازند و برگردند. از این 4 نفر آقای همت و شهبازی به شهادت میرسند، برادرم اسیر میشود و تنها آقای شریعتمداری حضور دارند.
خشنِ مهربان
در جبهه به احمد میگفتند خشن. مثلا میگفتند نیروی خاطی را با سیلی زده. در صورتی که احمد خشن نبود، جدی بود. وقتی نیرویی را چند بار توجیه میکرد و باز هم اشتباه میکرد او را میزد. درواقع این کار به خاطر این بود که در اثر خطا، این نیروها از بین نروند و خانوادهها به عزا ننشینند.
نخستین نفری که 15 سال بعد از اسارت برادرم تصمیم گرفت که از حاج احمد بنویسد و نام او را بلند کند آقای حسین بهزاد بود. او در مورد کارهای حاج احمد در جبهه مینوشت. نوشته بود حاج احمد جدی بود، خشن نبود. او برای نیروها مانند یک برادر بزرگتر بود، با خنده نیروها میخندید و باگریه آنها میگریست. برادرم شخصیت چندگانه و پیچیدهای داشت که خیلی از نیروها عاشقانه گرد وجودش میچرخیدند. یکی از این افراد آقای رضا سلطانی قمی، یک رزمنده 19 ساله بود. حاج احمد میگفت: وقتی من کم میآورم رضا به من راهکار میدهد. یا شهید دستواره که خیلی شوخ بود. یکی از فرماندهان بزرگ جنگی او شهید محمد توسلی و درواقع دست راست و قائممقام احمد در مریوان بود. یک روز که به بهشت زهرا رفته بود، وقتی برگشت آنقدرگریه کرده بود که چشمانش سرخ شده و ورم کرده بود. هر چه میگفتیم چه شده چیزی نمیگفت تا اینکه بغضش ترکید و گفت محمد شهید شده است. دوست صمیمیاش شهید همت بود که به خانه ما رفت و آمد داشت. وقتی شهید همت به در منزل ما میآمد، سرش را پایین میانداخت و مظلومانه میگفت برادر احمد هستند؟ حاج احمد سبکبالی را از ایمان به خداوند گرفته بود و از طرفی وقتی محبت این بچهها را میدید، با آرامش بیشتری به کارش ادامه میداد.
آقای مجتبی صالحی خاطره جالبی از احمد برایمان تعریف میکرد و میگفت: بازيگوشي، خصلت بيشتر بچههاي پادگان دوكوهه بود. از همان روز اولي كه وارد پادگان شدم، اهميتي به مقررات و مسائلي مثل بيدار باش و رفتن به صبحگاه نمي دادم و آنها را جدي نميگرفتم... خوابآلود بلند شدم و كتري را روي آتش گذاشتم و آماده خوابيدن شدم كه يك دفعه صداي رضا دستواره را در كنارم شنيدم كه ميگفت: مجتبي پاشو، حاج احمد داره مياد! براي اينكه بلند نشوم... حرف او را جدي نگرفتم. دوباره صدا زد... گفتم: باشه، باشه، بلند شدم.
او كه رفت پتو را رويم كشيدم و خوابيدم. هنوز چشمهايم گرم خواب نشده بود كه صداي رعد آساي حاج احمد را در اتاق بغلي شنيدم كه داد مي زد: برپا! گرفته خوابيده... براي اينكه حاج احمد مرا در آن وضع نبيند، با دستپاچگي يك كتري خالي برداشتم و يك ليواني هم از كنار اتاق پيدا كردم و در دستم گرفتم كه فكر كند دارم چاي مي ريزم... وارد اتاق شد و با تعجب پرسيد:
- برادر صالحي، داري چه كار مي كني؟! ...
- دارم چاي مي ريزم.
حاج احمد نزديك میشود و ليوان را میگیرد و میگوید:
- خب، بريز ببينم!
آقای صالحی از اين حرف جا میخورد. حاج احمد که تعلل او را میبیند، میگوید:
- چيه، پس چرا معطلي؟ بريز ديگه!
آقای صالحی که دیگر خواب از سرش کاملا پریده بود با خجالت و شرم میگوید:
- آخه حاج آقا، چايي نداره!...
حاج احمد در حالي كه از اتاق خارج مي شد، آهسته میگوید:
- نه؛ اين طوري نمي شه....
در اتاق بغلي علي تهراني كه مسئوليت پدافند هوايي تيپ را برعهده داشت، خواب بود. او هم به مجرد شنيدن صداي حاج احمد، براي اينكه صحنه سازي كند، به سرعت يك سوزن و نخ برمی دارد و شروع به دوخت و دوز شلوارش میکند. حاج احمد با دیدن او میگوید:
- داري چه كار مي كني؟
- دارم مي دوزم!
آن بنده خدا هم هول شده بود و داشت اين روي شلوارش را به آن روي شلوار مي دوخت!... حاج احمد با تأسف سرش را تكان داد و میگوید:
- نه؛ اين طور نمي شه، از فردا اول صبح، همه بايد توي ميدان صبحگاه به خط شوند...
حاج احمد، پشت تريبون رفت و با لحني پر از بيميلي گفت:
- ببينيد برادرها! من اين جور صبحگاه را قبول ندارم. بايد يك فكر اساسي كرد تا در تيپ، صبحگاه درست و حسابي انجام بشود!... همه را به خط كرد. حاج همت را هم در رأس ستون قرار داد و گفت! حالا دور ميدان صبحگاه بدويد تا من يك فكري به حالتان بكنم.... خسته كه شديم، ما را كنار زمين گلآلودي نگه داشت... حاج احمد كه نزديك شده بود، قبل از هر كس ديگري به سراغ حسين قوجه اي كه نفس نفس مي زد و عرق ميريخت رفت و بدون مقدمه، زير بغل او را گرفت، او را از زمين كند و در ميان گِل ها به زمين انداخت. حسين قوجه اي بهسرعت در ميان گلها شروع كرد به غلت زدن و سينه خيز رفتن. هنوز از ميان گل و لاي بيرون نيامده بود كه حاج احمد به سراغ رضا دستواره آمد... نفر بعد حاج همت بود... خوابيدن و سينه خيز رفتن همت در ميان گلها باعث شد تا حساب كار دستمان بيايد. تا خواستيم به خودمان بياييم، ديديم كه حاج احمد هم خيز رفت توي گلها و شروع كرد به سينهخيز رفتن. به دنبالش همه نيروها در ميان گل و لاي خوابيدند و شروع كردند به سينه خيز رفتن.»
احمد آنقدر شخصیت بزرگی داشت که از دشمن دوست میساخت. حزب رزگاری و دموکرات و کومله از جمله احزابی بودند که صددرصد مخالف جمهوری اسلامی بودند.
احمد از عناصر حزب رزگاری دوست ساخت. طوری که کوره راهها را به رزمندهها نشان میدادند. در جریان یک درگیری که ضدانقلاب رزمندهها را از ارتفاعات مورد حمله قرار میدادند، اعضای حزب رزگاری، رزمندهها را به بالای قلهها راهنمایی میکنند و این بار اینها بودند که نیروهای مخالف را میزدند.
جراحی بدون بیهوشی
به همه نیروهایش اجازه میداد دو بار در ماه بروند و خانوادههایشان را ببینند، اما خودش سه ماه یک بار میآمد. یک بار که بعد از سه ماه آمد، ما سه خواهر او را در آغوش گرفتیم و به شدتگریه کردیم. گفتیم احمد چرا نمیآیی، دلمان برایت تنگ میشود. گفت حالا که آمدم. گفتیم چرا اینقدر دیر آمدی؟
یک بار در کمال تعجب دیدیم بعد از 15 روز برگشت، در حالی که عصایی در دست راستش بود. گفتیم این چیست؟ خندید و گفت هیچی یه چوب گرفتم دستم که راحتتر راه برم. بعد فهمیدیم که در فتح خرمشهر، ترکش پایش را به شدت زخمی کرده است. وقتی خمپاره نزدیک احمد میخورد، همهگریه و ناله که حاجی رفت روی هوا؛ اما خداوند میخواست او را برای آخرالزمان ذخیره کند. تکه بزرگی از خمپاره رفته بود داخل سفیدران پای راستش. خودش میگوید: ترکش نقلی خمپاره به من خورد و آب و هواش اومد سمت شما.
یک بار هم که پایش شکسته بود، گفته بود اگر میخواهید من را عمل کنید باید بدون بیهوشی باشد. او دیده بود که وقتی نیرویی بیهوش میشود، تمام اسرار جنگی را بازگو میکند. گفته بود یا بدون بیهوشی من را عمل میکنید یا اصلا اجازه عمل به شما نمیدهم. هرچه به او التماس میکنند که از بین میروی، باید عمل شود، قبول نمیکند. در نهایت او را بدون بیهوشی عمل میکنند.
فاتح خرمشهر
امام دستور دادند که باید خرمشهر فتح شود. صدام هم گفته بود که اگر خمینی خرمشهر را پس بگیرد، من کلید بصره را به او میدهم! این حرف صدام برای این بود که تمام کشورهای خارجی، او را تا بن دندان مسلح کرده بودند و این امکان وجود نداشت که خرمشهر فتح شود.
بنیانگذار مقاومت سوریه و حزبالله لبنان
حاج احمد یک بار در 21 خرداد سال 1361 به همراه بخشی از تیپ محمد رسولالله (ص) به سوریه رفت تا از آنجا به لبنان رفته و با دشمن صهیونیستی مقابله کند که به محض حضورشان در سوریه صهیونیستها اعلام آتشبس کردند. در همان زمان برادرم با هماهنگکردن نیروهای سوری بنیان مقاومت سوریه و در ادامه حزبالله لبنان را گذاشت.
نکته جالب اینکه اینها در سفری که به لبنان داشتند برچسبهایی را درست کرده بودند که روی آن نوشته شده بود مرگ بر اسرائیل. وقتی اسرائیلیها میآمدند از کنارشان عبور کنند، برچسبها را به لباسشان میچسباندند و میخندیدند. آنها هم هیچگاه متوجه نمیشوند که این کار از طرف چه کسانی انجام میشود.
فرمانده بیت المقدس ذخیرهای برای الی بیت المقدس
وقتی از جبهه برمی گشت امام، او را به جماران دعوت میکرد. احمد بعد از جماران به زیارت قبور دوستان شهیدش میرفت.
مقتدا و نفس و عشقش امام خمینی(ره) بود و دوست نداشت سر سوزنی امام از دستش ناراحت شوند. او با امام خمینی(ره) عهده بسته بود که تکلیف جنگ را یکسره کند. بعد از فتح خرمشهر اسرائیل و آمریکا برای اینکه ایران را تحت فشار قرار دهند به جنوب لبنان حمله میکنند، حاج احمد به لبنان رفت؛ چون بزرگترین آرزویش این بود که تکلیف جنگ را یکسره کند. او میدانست که به سختترین وجه، بعد از عملیات «بیت المقدس» به سوی «بیت المقدس» میرود برنمی گردد.
امام نقطه پرگار است
در مدتی که در جبهه بود، نامه نمینوشت و تلفن هم نمیزد. سفارش میکرد هر چه امام گفت همان باشد. امام نقطه پرگار است ببینید به کدام سمت اشاره میکند، به همان سمت بروید.
وقتی خرمشهر را فتح کردند، همه کشورها میگفتند جنگ را تمام کنید. صلح کنید و ما هم قول میدهیم که صدام را مسلح نکنیم. اما امام زیربار نرفت. گفت ما نمیگذاریم مملکتمان را تکه و پاره کنید.
آخرین مأموریت و اسارت در لبنان
رژیم صهیونیستی به جنوب لبنان حمله کرده بود. آقای محسن رضایی گفتند دفتر ریاست جمهوری آن زمان، یعنی حضرت آقا خامنهای بودند، تصمیم میگیرند شجاعترین فرد جنگ و جبهه را به لبنان بفرستند. قرار بوده حاج احمد برود آنجا شناسایی انجام دهد که اسرائیل چه میکند. در ورود به سی سالگی، چهاردهم تیرماه سال 61 به عنوان فرمانده نیروهای اعزامی به لبنان، به سوریه رفت و از آن به بعد خبری از او نداریم. ظاهرا اتومبیل هیئت نمایندگی دیپلماتیک کشور حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی توسط حزب فالانژ لبنان متوقف میشود و ۴سرنشین خودرو که شامل حاج احمد، سیدمحسن موسوی کاردار سفارت ایران در بیروت، تقی رستگارمقدم کارمند سفارت ایران و کاظم اخوان عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی به اسارت درمی آیند و به رژیم صهیونیستی تحویل داده میشوند.
حاج احمد مهمترین چهرهای بود که توسط دشمنان دستگیر شد چرا که وقتی در ایست بازرسی برباره اسیر میشوند بعد از دقایقی رادیوی اسرائیل اعلام میکند که ژنرال احمد متوسلیان طراح عملیات بیت المقدس و فتح المبین اسیر شد. برخی میگویند او را همان زمان به شهادت رساندند؛ اما اصلا منطقی نیست که چنین فرماندهای را با این همه اطلاعات بخواهند سریع به شهادت برسانند. مسلما او را نگه میدارند تا تخلیه اطلاعاتی کنند یا با روشهای خود، شست و شوی مغزی داده تا ببینند نابغه جنگی ایران چه کسی است. حضرت آقا هم گفتند ما نمیدانیم چه اتفاقی افتاده، لذا به او نگویید شهید؛ شاید برگردد. او در راهی رفت که خودش انتخاب کرده بود و این مسئله باعث شد که زودتر به هدفش برسد. حاج احمد آرزو داشته به دست شقیترین بندگان روی زمین به شهادت برسد.
رویای صادقه خواهر
من به طور ویژهای این برادرم را دوست داشتم و با او ارتباط نزدیکی داشتم.
همان شبی که او را اسیر کردند خوابی دیدم. شب 14 تیرماه بود، خواب دیدم که کلاغی از سمت اسرائیل آمد و دستی را با خودش آورد که ساعت احمد هم همراهش بود.
همچنین خواب دیدم در اتاق طبقه وسط در رختخوابم هستم. زنگ زدند، بچهها در را باز کردند. احمد آمد، او میخواست بیاید من را در آغوش بگیرد؛ اما وقتی میخواستم به سمت او بروم دیدم نمیتوانم راه بروم. میگفتم هر طور شده باید بلند شوم، الان آبروریزی میشود. به هر زحمتی بود از جا برخاستم و او را بغل کردم. گفتم: داداش احمد شهید شدی؟ گفت: نه خواهر، من شهید نشدم. گفتم: تو دروغ میگی، این روحته که اومده. گفت: نه خواهر من شهید نشدم. گفتم: اگر راست میگی کجا بودی؟ گفت: من بیروت بودم. گفتم: یعنی الان اومدی که برای همیشه پیشمون بمونی؟ گفت: نه گذرنامم درست نیست. اگر گذرنامم درست بشه برمیگردم. بعد فهمیدم که او را در مرز بیروت گرفتهاند. من هنوز نمیدانستم او بیروت است.
40 سال انتظار...
41 سال است که در انتظار هستیم. خیلی دلتنگش هستم. وقتی هوایش به سرم میزند در جمع یا تنهاییگریه میکنم. من حضورش را همیشه حس میکنم، ظهورش نیست اما حضورش هست. اگر کسی بخواهد من را آزار بدهد، احمد به من الهام میکند که چه کنم. اگر باز هم برادرم را ببینم، او را در آغوش میگیرم و میبوسم و میگویم تو کجا بودی، من بعد از تو بدبخت شدم. چرا ما را رها کردی و رفتی، چرا به ما فکر نکردی.
ایستاده در غبار
فیلم ایستاده در غبار به کارگردانی آقای مهدویان، که یک کارگردان بسیار چیره دست وقوی هستند و با تهیه کنندگی آقای والینژاد بزرگوار و بازیگری آقایهادی حجازیفر، فیلمی بسیار بسیار عالی وگویا بود. این فیلم، فیلم مستندی زیبا و درنوع خود، بینظیر بود وآقایهادی حجازی عزیز در قسمتی از فیلم که کاملا مستند بود، بسیار خوب درخشیده ونقش خود را با صحبتهای برادرم، بسیار زیبا هماهنگ کردند.
این فیلم به خوبی توانست حاج احمد را معرفی کند. زمانی که قسمتهای مستند فیلم را نشان میداد، ما شکفتیم. مثلا آنجا که میگفت مردم شما مسئولید از من سپاهی بخواهید که بگویم این پولها در کجا هزینه میشود، واقعیت شخصیت او را نشان میداد. درمجموع فیلم ایستاده در غبار فیلم مستند جذابی بود، که امیدوارم کلنگ ساختن فیلمهای زیبای دیگری از برادرم را به زمین بزند.
برخی افراد به من تلفن میزدند که حاج خانم این چه فیلمی است که ساختهاند؟ پاسخ من به آنها این است که اگر خیلی مرد هستند و ادعا دارند، یک فیلم دو دقیقهای بسازند و برادرم را معرفی کنند.
عاقبت بهخیری
احمد عاقبت بهخیر شد، چون سر سفره پدر و مادر نشسته بود و لقمه حلال خورده بود. مادرم میگفت گاهی که میتوانستم با وضو به بچهها شیر میدادم اما این مسئله همیشگی نبود. چون گاهی در زمستان باید یخ حوض را میشکستیم و وضو میگرفتیم. البته نمازشان به جا بود اما اینکه فقط به خاطر شیر دادن وضو بگیرند این طور نبود. ما چون یک خانواده مذهبی داشتیم قبل از اینکه به سن تکلیف برسیم فرائض را انجام میدادیم. و وقتی که به سن تکلیف میرسیدیم به طور خودجوش عباداتمان را انجام میدادیم. احمد هم روی خودش کار کرده بود. وقتی برادر کوچکم اعلامیههای امام را به منزل آورد، احمد جذب شد و حتی از آن برادرم هم بیشتر در این زمینه پیش رفت. حاج احمد از کودکی خیلی قرص و محکم بود و هر چه بیشتر پیش میرفت، بیشتر روی خودش کار میکرد.
او عاشق امام زمان(عج) بود. آن زمان روی دیوارها مینوشتند «بیعشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد». یعنی اول عاشق مقتدایش امام خمینی(ره) بود، و این عشق او را به عشق بزرگتر یعنی عشق امام زمان(عج) میرساند و عشق امام زمان(عج) او را به عشق خدا و خود خدا متصل میکرد و اینها عاقبت بهخیرش کرد.
شهدای مدافع حرم
به فرموده امام خامنهای درحال حاضر دوره ریزشها و رویشها است. ما بسیاری از یاران امام را دیدیم که ریزش کردند، مانند بلعم باعور و ابن ملجم ملعون؛ و بسیاری رویش کردند، مانند جوانان نسل جدید، مثل شهید محمودرضا بیضایی یا شهید بابک نوری هریس که از تمامیت اسلام و در طول آن ایران، دفاع کردند. اینها احتیاجی به مال دنیا نداشتند که به خاطر آن بخواهند به سوریه بروند و مقابل داعش بجنگند. اصلا فرض کنیم که شخصی نیاز مالی هم داشته باشد اما مگر میشود انسان جسم و جان خودش را به خاطر مال دنیا اربا اربا کند.
حرفهای نگفته...
من سالها قبل حضرت آقا را ملاقات کردم. ما به همراه تعدادی از خانوادههای شهدا از جمله خانواده شهید باکری و شهید نامجو برای دیدار با ایشان رفته بودیم.
برخی میگفتند حالا که میخواهید به دیدار آقا بروید به ایشان نامه بدهید که شغل و خانه میخواهیم. گفتم محال است که چنین کنم. من به آقا نوشتم که وضعیت چهار دیپلمات را مشخص کنند. حضرت آقا شروع کردند یکی یکی میپرسیدند که خانواده کدام شهید هستند. به ما که رسید من گفتم من خواهر احمد متوسلیان هستم. یک نفر بودند که نامهها را دریافت میکردند، گفتم من خواهر احمد متوسلیان هستم، اما متوجه من نشدند. خیلی ناراحت شدم. آقا نشسته بودند، خودم دیدم که یک لحظه چشمانشان را بستند و لبخندی زدند، بعد گفتند کدام یک از خواهرها قرار بود به من نامه بدهند و ندادند؟! بلند شدم و گفتم من یک نامه نوشته بودم. گفتند بفرمایید. نامه را دادم. نامه را از ابتدا تا انتها خواندند و گفتند غصه نخورید، ما از طریق کانالهایی برای یافتن سرنخی از آنها اقدام میکنیم. خیلی دوست دارم که باز هم ایشان را ببینم و حرفهایم را بگویم.