۶ - خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی - یکبار نگفت به فکر بچه من باش ۱۴۰۱/۱۰/۲۷
خاطرات رفاقت چهل ساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی - ۶
یکبار نگفت به فکر بچه من باش
۱۴۰۱/۱۰/۲۷
سعید علامیان
زندگی حاجقاسم بعد از جنگ هم تا پایان عمرش که فرمانده نیروی قدس بود، همینطور سپری شد. رتبه فرمانده نیرو با فرمانده لشکر خیلی متفاوت است؛ آن هم فرمانده نیروی قدسی که در سوریه و لبنان و عراق و فلسطین، صاحب نفوذ و قدرت است. خانهاش، وضع زندگیاش، پایینتر از متوسط بود! به خانه بعضی از افراد درجه سه و چهار نیرو که میرفتم، میدیدم وضع رفاهی زندگیشان، به مراتب از حاجقاسم بهتر است.
اتاق کار حاجقاسمی که با خیلی از افراد توی دنیا ارتباط داشت، در نهایت سادگی بود. مبلهای اتاقش ساده بود. میز و صندلیها تشریفاتی نبود. مبلها بیست سال عمر کرده بود! یک بار با اصرار دیگران اجازه داد رویه مبل را عوض کنند. دنبال تشریفات و تجملات نبود.
حاجقاسمی که بیستودو سال فرمانده نیروی قدس بود، به من میگفت اگر هدایای مردم نباشد، نمیتوانم زندگیام را اداره کنم. رفقایش از کرمان برایش اجناسی مثل میوه و شیرینی میفرستادند. بعضی حرفهایش را به من میزد. میگفت «پسرم میخواهد داماد شود. وقتی برای خرید رفتیم، زیاد پول نداشتم. نگران بودم اگر خانواده عروس خواستند چیز گران بخرند، چه کار کنم!» کسی این حرف را میزد که اگر اشاره میکرد، امکانات زیادی برایش فراهم میشد. گفتم «میخواهی قرض بدهم؟» گفت: «من هیچ موقع قرض نگرفتهام.» گفتم؛ «قرض بدون مدت میدهم. هر وقت داشتی، بده!» نپذیرفت. بعد از مدتی گفت: «خدا رساند. خرید را حل کردم.»
حاجقاسم نسبت به تربیت بچههایش حساس بود. هر عصر جمعه، توی خانهاش مراسم روضه داشت؛ یک مجلس روضه خانوادگی مخصوص خودش، خانمش و بچههایش! تک و توک بعضی رفقا هم میآمدند. توی این روضهها، دنبال تربیت خودش و خانوادهاش بود. واعظ مجلس، بیشتر حاجآقا رضایی ـ امام جماعت مسجد امام علی(ع) شهرک شهید محلاتی ـ بود. گاهی هم من صحبت میکردم. سخنران، ابتدا احکام شرعی میگفت و بعد موضوعی اعتقادی ـ اخلاقی طرح میکرد. خواست حاجقاسم، این بود که توی جلسه حتماً آیهای از قرآن تفسیر شود و برای هر موضوع، احادیث ائمه اطهار(ع) گفته شود. گاهی در مورد احکام یا مباحث اعتقادی پرسش میشد. اگر سؤال و شبههای بود، خودش یا بچهها طرح میکردند. حاجقاسم تلاش میکرد بچهها در فراگیری مسائل عمیق شوند. سخنران، طوری تنظیم میکرد که بچهها وارد گفتوگو با سخنران شوند و حرف زدن یکطرفه نباشد.
پس از آن، روضه خوانده میشد. روضه را آقای یادگاری میخواند. زیبایی آن جلسه، توسل به اهلبیت (علیهمالسلام) بود. چون محفل خصوصی بود، حاجقاسم با صدای بلندگریه میکرد. همگی مثل باران اشک میریختند. میخواست زن و بچهاش را با توسل به اهلبیت(ع) بار بیاورد.
این مراسم، هر هفته برگزار میشد. اگر خودش ایران نبود، بچههایش برگزار میکردند. حاجقاسمی که شبانهروز کار میکرد؛ ساعت سه نصفهشب از خانه میرفت بیرون، و گاه ساعت دوازده یک شب میآمد خانه؛ این حاجقاسم، با این مشغله و سفرهای متعدد، همه سعیاش این بود خودش را به روضه خانگیاش برساند. کمتر هفتهای بود سفر نرود. اگر برنامه ویژهای نبود که لازم باشد بماند، طوری هماهنگ میکرد که جمعه تهران باشد و این جلسه را از دست ندهد. روضه هم که تمام میشد، روحانی مجلس ـ حاجآقا رضایی ـ را بدرقه میکرد. من مقید بودم به این جلسات بروم. برایم، هم محفل وعظ و احکام و روضه و اشک بود، هم انس با حاجقاسم!
حاجقاسم، افزودن ایمان و تقوای بچههایش را وظیفه خودش میدانست. به من میگفت: «گاهی که میخواهم در مورد مسائل عبادی و مذهبی به بچههایم تذکری بدهم، برایشان نامه مینویسم.»! یک روز دخترش زینب برایم گفت که «توی جلسهای نشسته بودیم و مشغول صحبت بودم. کاغذی به من داد. نوشته بود: عزیزم، حجابت را بهتر کن.»!
خانوادههای نیرو را برای دورههای بصیرت به مشهد میبردیم؛ هم تفریح، هم آموزش. یک روز از حاجقاسم خواستم خانوادهاش را هم به دوره مشهد بفرستد. گفتم؛ «اگر خانواده شما بیاید، دیگران هم بیشتر توجه میکنند.» گفت: «من خانوادهام را فقط خودم تربیت میکنم. دست شماها نمیدهم!» متوجه شوخی یا جدی بودن حرفش نشدم. گفتم؛ «کوچکتر از آن هستم که بخواهم خانواده شما را تربیت کنم. خواستم بیایند تا دیگران تشویق شوند. و الاّ من باید از شماها تربیت یاد بگیرم.» باز همان لبخند همیشگی، روی صورتش نشست. اگر جدی هم گفته بود، خواست حرفش را شوخی بدانم!
حاجقاسم مراقب بود بچههایش از موقعیت پدرشان استفاده نکنند. میخواست خودشان رشد کنند. تلاش میکرد بچه شهید شغل داشته باشد. با آقای حمید عربنژاد، مدیرعامل هواپیمایی ماهان، صحبت کرد. گروهی از بچههای شهدا، دوره خلبانی دیدند و الان خلبان هستند. به من و افراد دیگر در جاهای مختلف، سفارش بچههای شهدا را میکرد؛ اما یک بار سفارش بچهاش را به من نکرد. برخی کارهای خانوادههای شهدا را من میکردم. زینب با علاقهمندی خودش برای خانواده شهدای حرم کار میکرد. حتی یک بار به من نگفت با زینب همکاری کن؛ اما تمامقد هوای بچه شهید را داشت. میگفت: «شیرازی! این، بچه شهید است. به جای پدرش، از من انتظار دارد.» بچه شهید اگر کاری داشت، برای انجام آن محکم میایستاد. میگفت: «حمایتش کن. بچه شهید است.» یک بار نگفت بچه من. سیوهشت سال با سردار سلیمانی در ارتباط بودم؛ بیشتر از هشت سال در نیروی قدس از نزدیک بودم؛ یک بار نگفت به فکر بچه من باش.