به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 4,287
بازدید دیروز: 4,654
بازدید هفته: 8,941
بازدید ماه: 8,941
بازدید کل: 24,996,275
افراد آنلاین: 70
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۲ دی ۱٤۰۳
Sunday , 22 December 2024
الأحد ، ۲۰ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۲۳۶ -گفتگو با خانواده شهید غلامعلی اسماعیلی : وقتی عشق به امام عصر(عج) به شهادت منجر می‌شود ۱۴۰۱/۱۱/۰۹
گفتگو با خانواده شهید غلامعلی اسماعیلی :
وقتی عشق به امام عصر(عج) به شهادت منجر می‌شود
  ۱۴۰۱/۱۱/۰۹

شهید غلامعلی اسماعیلیشهید غلامعلی اسماعیلی

زندگی هر کدام از شهدا را که مطالعه می‌کنم، ذهنم پر می‌شود از سؤال. سؤالاتی که گاه بی‌پاسخ می‌ماند و گاه پس از ساعت‌ها تفکر به جواب آن می‌رسم. فکر به این مسئله که چطور می‌شود انسانی به این حد از وارستگی برسد که خود را فدا کند؟ چطور می‌شود پدری از چهار فرزند کوچک و همسر جوانش بگذرد؟ یک مرد که آن‌قدر رقیق‌القلب است که حتی در مدت زمان چند ساعته دلتنگ خانواده می‌شود. شاید در لفظ بتوان به راحتی گفت که حتما ایمان قوی‌ای داشته؛ اما آیا می‌توانیم این حد از ایمان را درک کنیم؟ آیا در میدان عمل می‌توانیم چنین باشیم؟ می‌توانیم از بهترین شرایط خانوادگی و اقتصادی، دل کنده و حتی جانمان را فدای آسایش و آرامش همنوعانمان کنیم؟!
آری این‌جاست که اهمیت و ارزش کار شهدا خود را نشان می‌دهد. این‌جاست که می‌فهمیم امثال شهید غلامعلی اسماعیلی‌ چه کار بزرگی کردند و چه حق بزرگی بر گردن ما دارند. آنها نه تنها با رشادت و شهامت، از زندگی خود گذشتند؛ بلکه معلمانی شدند برای انسان‌های در راه مانده....
پس برماست که با مطالعه زندگی نامه و سیره این عزیزان والامقام، و به تاسی از آنها، راه سعادت را بیابیم...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
 
لطفا خودتان را معرفی کنید.
رضا اسماعیلی هستم فرزند شهید غلامعلی اسماعیلی. پدرم متولد ۱۳۲۵ بود، در سال ۴۹ ازدواج کرد و صاحب چهار فرزند شد که کوچک‌ترین آنها در سال ۶۰ به دنیا آمد. من متولد سال ۵۱ هستم و ۱۴ساله بودم که پدرم به شهادت رسید.
 پدربزرگم که افتاده بود و از ناحیه لگن دچار شکستگی شده بود، از سال ۵۶ تا سال ۶۳ که به رحمت خدا رفت، با ما زندگی می‌کرد. پدر و مادرم از ایشان مراقبت می‌کردند. پدر جثه ریزی داشت، شاید وزنش به پنجاه کیلو هم نمی‌رسید، اما با همان جثه ریز پدرش را کول می‌کرد و برای مداوا به بیمارستان می‌برد. مادر هم در مراقبت از پدربزرگ با پدر همراهی می‌کرد. شاید رسیدن پدرم به مقام شهادت به دلیل نیکی فراوانش به پدر مادرش بود. ما یک خانه کوچک ۵۷ متری داشتیم که شامل دو اتاق ۱۲ و ۹ متری و یک حیاط 15 متری بود. پدر و مادرم به همراه چهار فرزند در اتاق ۱۲ متری زندگی می‌کردند و پدربزرگم به تنهایی در اتاق ۹ متری زندگی می‌کرد. 
شغل شهید چه بود؟
پدر قبل از انقلاب کارگر نصب شیشه‌های نشکن بود. شیشه‌های نشکن ساختمان پلاسکو و پاساژ کویتی‌ها را پدرم نصب کرده بود. بعدها هم با شرایطی توانست در بازار کویتی‌ها یک مغازه کوچک ۱.۵ متری بگیرد. بعد از انقلاب هم به دلیل عرق انقلابی، از مغازه‌ای که می‌توانست بازار خوبی داشته باشد گذشت. در نهایت به علت علاقه به فعالیت‌های مذهبی وارد سازمان تبلیغات شد و در سال ۶۰ به استخدام این سازمان درآمد. 
از اخلاق و خصوصیات شهید بگویید.
پدرم خیلی خانواده دوست بود. در آن دوران زندگی سختی‌های خودش را داشت؛ گاز نبود و یک گاز سیلندری را باید برای یک هفته نگه‌می‌داشتیم، دستمزد‌ها کم بود و پدر چقدر سختی می‌کشید تا ما را به خواسته‌هایمان برساند، از این نظر واقعا انسان بی‌نظری بود.حساسیت ایشان نسبت به کسب مال حلال به گونه‌ای بود که از این مسئله پرهیز داشت که چیزی بفروشد که با اعتقاداتش تضاد داشته باشد یا به قیمت این‌که یکی از ارزش‌هایش از بین برود، کسب منفعتی داشته باشد. پدرم به راحتی می‌توانست یک زندگی با درجات بالاتر اقتصادی داشته باشد؛ ولی به دلیل باورها و عقاید مذهبی که داشت، آن را انتخاب نکرد.. او کسی بود که ابتدا از مالش گذشت و بعد هم حاضر شد جانش را در راه اعتقاداتش بدهد. 
تربیت پدر و مادر ایشان چگونه بود که باعث شد پدرتان به سمت جبهه برود؟
پدرم آدم خاصی در منطقه فلاح بود. منطقه ابوذر و فلاح حدود چهارهزار شهید دارد و شاید از 4، 5 استان، شهدای بیشتری داشته باشد. هر کوچه دو یا سه شهید دارد و بیشترین شهدای تهران در این منطقه هستند. در این میان، پدر مسئولیت بسیج مسجد ابوذر را داشت، روزی که مقام معظم رهبری در آن‌جا مجروح شدند، پدرم مسئول بسیج همان برنامه بود. او تمام برنامه‌های شهدای آن منطقه، از صفر تا صد را انجام می‌داد. مادر می‌گوید یک‌بار به مسجد رفتم و دیدم در حال کاشت گل داخل گلدان است، گفتم از این گلدان‌ها برای خانه خودمان نمی‌آوری؟ گفت ان‌شاءالله وقتی شهید شدم برای شما هم می‌آورند! پدر خیلی به امام زمان(عج) علاقه داشت، مراسم نیمه شعبان را بسیار گرامی می‌داشت. او در سال ۶۵، در سن ۴۰ سالگی، درست در نیمه شعبان به شهادت رسید، و من فکر می‌کنم انسان باید ویژگی خاصی داشته باشد تا در چنین روزی به شهادت برسد.
زمانی که پدرتان به جبهه می‌رفت مادرتان مخالفتی نداشت؟
با وجود چهار فرزند، به مادرم خیلی سخت می‌گذشت، ولی هرگز اعتراض نمی‌کرد. همه اینها به خاطر اعتقاداتش بود. مادرم بانوی بسیار معتقد و محجبه‌ای بود. یکی از دلایلی که پدرم، ندیده خواسته بود با او ازدواج کند، این بود که دختر پوشیه‌زن محله بود. پدرم نیز، در شرایطی که در آن منطقه افرادی با گرایش‌های مختلف زندگی می‌کردند، به پاکی معروف بود. مادرم می‌گوید خانواده ایشان به پاک بودن معروف بودند و هیچ‌گونه خلافی نداشتند. پدرم فعالیت‌های انقلابی هم شرکت داشت. یک‌بار به جرم پخش اعلامیه در بهشت زهرا دستگیر شد. 
حال و هوای پدر در روزهای آخر چطور بود؟
اسفند ۶۴ که پدرم از عملیات والفجر 8 برگشت، سرکوچه حجله یکی از دوستانش را دید و منقلب شد. به ما که گفتند پدرم آمده، ما برای دیدن پدر به سر کوچه رفتیم؛ ما خوشحال بودیم و پدر را در آغوش می‌گرفتیم؛ اما او ناراحت بود و‌گریه می‌کرد. می‌گفت: حس من مانند نوزادی است که تازه به دنیا آمده، همه از به دنیا آمدنش خوشحال هستند؛ ولی خودش‌گریان است. او کلا بریده بود. طبق تعریف رزمندگان، آن زمان حال و هوای جبهه به گونه‌ای بود که همه از تعلقات رها می‌شدند؛ شهادت و دفاع از کشور، این‌ها را از تعلقات فارغ می‌کرد. خانواده‌هایی داشتیم که چهار یا پنج شهید داده بودند و خودشان مشوق رزمنده‌ها بودند. 
پدر در کدام عملیات‌ها شرکت داشت؟
در والفجر مقدماتی در منطقه غرب و در چند عملیات دیگر هم بود تا اینکه در فاو به شهادت رسید. پدرم حدود چهار یا پنج بار به جبهه رفت. قبل از شهادتش، در عملیات والفجر 8 که در اسفند سال ۶۴ انجام شد و ما توانستیم فاو را بگیریم، حضور داشت. عید برای مرخصی آمد و مجدد 20 فروردین سال ۶۵ به عنوان بسیج ادارات به جبهه رفت و در تاریخ اول اردیبهشت سال 65 به شهادت رسید.در لشکر محمدرسول‌الله (ص) در گردان عاشورا آرپی‌جی‌زن بود، گردان عاشورا خط شکن لشکر محمدرسول‌الله بود و اکثر رزمندگان این گردان از بچه‌های فلاح بودند. فرمانده گردان هم ناصر صفرخانی بود که شهید شد.
از نحوه شهادت پدر خبر دارید؟
چندسال پیش همرزمان پدر را پیدا کردم و در منزلمان برنامه‌ای ترتیب داده و از گفته آنها درباره جزئیات شهادت پدرم فیلم گرفتم. یکی از همرزمان پدر می‌گفت: روز قبل از اعزاممان یکی از بچه‌های محل را جلوی مجلس ترور کرده بودند، شهید اسماعیلی همان شب رفته بود جلوی در خانه شهید و داشت پلاکارد می‌زد و برنامه‌ها را تنظیم می‌کرد. گفتم برو استراحت کن، فردا اعزام داریم! او گفت نه این کار واجب‌تر است. 
در نهایت فردای آن روز از پادگان ابوذر به دوکوهه اعزام شدیم. به پیشنهاد شهید اسماعیلی به گردان علی اصغر صفرخانی ملحق شدیم و در عملیات شرکت کردیم. در منطقه فاو زمین نرم بود، وقتی یک گلوله خمپاره به آن می‌خورد، به عمق چند متر گود می‌شد و ما از آن گودال به عنوان سنگر استفاده می‌کردیم. نزدیک طلوع آفتاب به سمت عقب برگشتیم، همین که به خورعبدالله رسیدیم، شهید اسماعیلی گفت بعثی‌ها متوجه شده‌اند که ما به عقب برگشتیم، ممکن است با کلکی ما را محاصره کنند، باید برویم جلو. او جلو رفت و در یکی از این گودال‌ها، سنگر گرفت که با اصابت خمپاره‌ای دیگر به شهادت رسید. در همان سنگر، آقایی به نام ابراهیمی هم حضور داشت که هفت فرزند داشت؛ لذا در اثر اصابت خمپاره‌ به سنگر، هر دو این عزیزان شهید، و همزمان یازده نفر یتیم شدند.
الگوی شهید چه کسی بود؟
امام. این‌ها در امام ذوب شده بودند و به نوعی مرید امام بودند. پدر آن‌قدر به امام علاقه داشت که تاب بی‌احترامی به او را نداشت. 
چگونه از شهادت پدر باخبر شدید؟
در آن زمان نیمه شعبان برای آذین کوچه، همه اهل محل، گلدان‌های موجود در خانه را در کوچه می‌گذاشتند. به ما گفتند شما هم گلدان‌هایتان را می‌دهید؟ من هم با آن‌که مادرم در خانه نبود، گفتم بیایید کمک کنید گلدان‌ها را ببریم‌ و کوچه را آذین کنیم. در همان زمان یکی از همسایه‌ها من را به کناری برد و خبر شهادت پدرم را داد. ابتدا گفت بیا برای تولد امام زمان کمک کنیم، پدرت هم خیلی به این کار علاقه داشت. با خودم گفتم می‌دانم، این حرف جدیدی نیست. آن شخص ادامه داد چقدر برای ایشان خوب است که در این روز مجروح شدند. بعد هم کم کم گفت که پدرت شهید شده است. خیلی ناراحت‌کننده بود. در آن زمان برادر کوچکم حدودا چهارساله بود. به من گفتند برویم مسجد ابوذر حاج آقا مطلبی. آقای مطلبی پیش نماز مسجد و یک زمانی جزو هفده نفر اصلی جامعه روحانیت مبارز بود. گفتند حاج آقا می‌خواهد با شما صحبت کند. ایشان پدرم را می‌شناخت. من خیلی ناراحت بودم. از من پرسیدند خواهرش خبر دارد؟ از شدت ناراحتی گفتم شما را به خدا، به عمه‌ام چیزی نگویید، خیلی برایش سنگین است.از طرفی، همسایه‌ها مادرم را به بهانه‌ این‌که در مسجد ابوذر بسته‌های عیدی درست کنیم، به مسجد برده و خبر شهادت را به مادرم داده بودند. مادرم در این سال‌ها خیلی سختی کشید؛ در سی و پنج سالگی همسرش را از دست داد و برای اینکه فرزندانش را سامان بدهد، هرگز ازدواج نکرد.
نسبت به پدر احساس غرور دارید یا دلتنگی؟
هنوز هم در سن پنجاه سالگی با داشتن زن و دو بچه وقتی به یاد پدرم می‌افتم، احساساتی می‌شوم. زمانی که دلتنگ می‌شوم به بهشت‌زهرا می‌روم. چیزی که من را آرام کرد، این بود مغازه پدر را فروختیم و با بخشی از پول آن، در یکی از روستاهای استان خراسان جنوبی به نام گسک، یک مدرسه ساختیم. با ساخت آن مدرسه در خیریه مهر گیتی که کارش مدرسه‌‌سازی است، عضویت پیدا کردم و در حال حاضر در هیئت‌مدیره هستم. ما حدودا ششصد مدرسه ساختیم. از هر قشر با هر نوع توانمندی در خیریه فعال هستند. چندوقت پیش مادر شهیدی آمده بود و می‌گفت من سال‌های سال، حقوق فرزندم را در حسابش نگه‌داشتم و الان حدود شصت تا هفتاد میلیون تومان شده و می‌خواهم با آن، مدرسه بسازم. می‌دانستیم که این مقدار پول برای ساخت مدرسه بسیار کم است؛ لذا از خیرین موسسه هم کمک گرفتیم. در جریان سیلی که در لرستان آمده بود، یک مدرسه کامل از بین رفته بود، ما مدرسه را دوباره ساختیم و نام شهید را بر آن نهادیم. جالب اینکه وقتی ما به خانه مادر شهید رفتیم، دیدیم او در یک آپارتمان ۴۵ متری زندگی می‌کند. او حاضر نشده بود با این پول خانه‌اش را کمی بزرگ‌تر کند و خواسته بود صرف ساخت مدرسه شود‌. ما در خیریه تاجر و بازرگان و مقیم خارج از کشور هم داشته ایم؛ اما اینها با این بضاعت کم برای ما خیلی خاص هستند. 
احساس غرور هم دارید؟
بله، هرجا که باشم با افتخار می‌گویم فرزند شهید هستم. من پسر بزرگ خانواده بودم و در هر مراسمی من را برای سخنرانی می‌بردند، من هم با همان بضاعت خودم صحبت می‌کردم. جمله‌ای در ذهن دارم که آن زمان همواره بیان می‌کردم و هنوز هم دوستش دارم و تکرارش می‌کنم: «گرچه ما یک پدری از دست دادیم؛ ولی یک شهید به‌دست آورده‌ایم». 
اگر پدرتان الان از در بیاید چه می‌گویید؟
قطعا او را در آغوش می‌گیرم. هرگز نمی‌گویم که چرا رفتی. اگر من هم جای او بودم، همین کار را می‌کردم؛ چنانچه خودم هم تصمیم داشتم به جبهه بروم. در سال 67 داوطلب شدم. اواخر جنگ بود و جبهه هم احتیاج به نیرو داشت. امام هم فراخوان داد که جبهه‌ها را پر کنید. اما چون پسر بزرگ بودم، مادر راضی نبود که بروم. 
همه ما چهار فرزند همین عقیده را داریم. برادر کوچکم در ورزشگاه آزادی کارمند وزارت ورزش است، یکی از خواهرهایم کارمند است و همزمان مادر و خانه‌دار است. یکی از خواهرهایم خانه‌دار است. 
شما به عنوان فرزند شهید با کسانی که درباره جنگ با داعش در کشور سوریه انتقادهایی داشتند چه پیامی دارید؟
در همه حرکت‌های انقلاب مخالفت‌هایی بوده است، حتی در زمان جبهه هم حرف‌‌ها و انتقادهایی بود. به نظر من اگر انسان احساس می‌کند وظیفه شرعی‌ای برعهده ‌دارد، باید به آن عمل کند، نباید منتظر باشیم که به منتقدین پاسخ دهیم، که اگر این طور باشد، قطعا فرصت را از دست می‌دهیم.
چه ویژگی در پدرتان بود که منجر به عاقبت بخیری ایشان شد؟
من مدام به فرزندانم می‌گویم انتخاب شدن شهدا برای شهادت واقعا ظرافت‌های خاصی دارد. بعضی‌ها به واسطه ارتباط قلبی که با خدا دارند انتخاب می‌شوند. در رابطه با پدرم علت را در نیکی به پدر و مادرش و خدمتی که به خانواده شهدا کرد می‌دانم. وقتی در منطقه شهیدی می‌آمد، پدر سر از پا نمی‌شناخت. تمام کارهای مراسم مانند برگزاری برنامه، تشییع شهید، چراغانی کوچه، خدمت به خانواده شهید و... همه کارها را خودش انجام می‌داد و ساعت یک نیمه شب به خانه می‌آمد. این فرد باید خیلی خاص باشد و از نظر خدا هم این فرد ویژگی دارد که باید انتخاب شود.
خاطره‌ای از آخرین دیدارتان با پدر دارید؟
۲۰ فروردین ۶۵ بود که پدر برای آخرین بار به جبهه رفت و ده دوازده روز بعد شهید شد. آنها از مجلس اعزام شدند و ما هم رفتیم که با پدر خداحافظی کرده و او را بدرقه کنیم. ظهر او را دیدیم که به خانه برگشتیم. در خانه هم تلفن نداشتیم. پدر ساعت ۷ بعدازظهر با الکتریکی سرکوچه تماس گرفت. ما رفتیم و صحبت کردیم. گفت دلم برایتان تنگ شده، من راه آهن هستم، اگر می‌توانید بیایید این‌جا تا شما را ببینم. ما هم رفتیم. پدر غذایش را هم نخورده بود تا برویم و شش نفری با هم بخوریم! شاید می‌خواست با ما وداع کند....
به نظر شما به نسل جدید چه بگوییم تا فرهنگ شهادت برای نسل امروز پررنگ‌تر شود؟
به هرحال فضای آن زمان انقلابی‌تر بود و مسئولین به مردم نزدیک‌تر بودند. متاسفانه ما مقداری از شهدا فاصله گرفتیم و نمی‌توان این مسئله را نادیده گرفت. اخبار و آمار مختلفی که از دزدی‌ها و اختلاس‌‌ها می‌شنویم، ضربه‌ وحشتناکی به جوانان زده ‌است و خودمان هم درگیر هستیم، دخترم هم از من می‌پرسد.ما هم سعی می‌کنیم اصل قصه را که جان‌فشانی برای وطن و اسلام است، به فرزندانمان بیاموزیم. ولی سکوت درباره این‌که یک نفر به اسم این‌که‌ مسئول جمهوری اسلامی است هرکاری که دوست دارد انجام دهد را نه تنها خودم نمی‌پسندم، بلکه به فرزندم هم یاد می‌دهم که این‌گونه نباشد. ما به عنوان مدافع خون شهیدمان، جزو اولین نفرهای پرسش‌گر هستیم و این‌گونه نیست که این مسائل را نادیده بگیریم.
آخرین نامه شهید غلامعلی اسماعیلی به خانواده
بسم رب الشهدا و الصدیقین
به‌ نام خدا که سرآغاز همه کارهاست نامه خود را آغاز می‌کنم و از خدا می‌خواهم که مرا در راه خودش یاری نمایدتا بتوانم خدمتی انجام دهم.
با سلام و درود فراوان به اوصیا و انبیا و اولیا و سید و سالار شهیدان حضرت سیدالشهدا و امام زمان حضرت مهدی و نایب بر حقش امام خمینی بت شکن زمان و با سلام و درود بر تمامی شهدا اسلام از کربلای حسینی تا کربلای ایران که رهبرش هست خمینی و شهدای انقلاب و شهدای جنگ تحمیلی و شهدای بی‌مزار و مفقود و شهدای آینده.
با تقدیم سلام خدمت خانواده عزیز و ارجمندم امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچ کسالت و ناراحتی نداشته باشید و اگر از احوالات این حقیر جویا باشید ملالی نیست جز دوری شما عزیزان.
همسر عزیزم امیدوارم که مرا ببخشی و حلالم کنی چون که این لحظه که دارم برای شما عزیزان این نامه را می‌نویسم عازم جبهه‌های حق علیه ظلمت می‌باشم و ممکن است که وقت و فرصت پیدا نکنم که برای شماها نامه دیگری بنویسم و تلفن بزنم چون الان با عجله دارم کارهای خودم را انجام می‌دهم. ماشین هم آماده است که ما را ببرد اگر نامه را برایتان خوب ننوشتم به بزرگی خودتان ببخشید.
فری جان سلام مرا به فرزندانم برسان و از طرف من روی ماه همه آنها را ببوس.
فری جان امیدوارم که با این کلمات که من برای شما می‌نویسم ناراحت نشوی چون که از یک لحظه دیگر هم بجز خدا کسی خبر ندارد چه بر سر ما می‌آید.
به‌خدا فری جان یک مورد که قبلا می‌خواستم با شما همسر عزیز و مهربان در میان بگذارم و فرصت نشد و من هم فراموش کرده بودم این بود که اگر خدا خواست و من به درجه شهادت رسیدم و اگر قابل بودم و جنازه ام را برای شماها آمد جسد مرا در قطعه ۲۸ نزدیک مرقد شهید معصومی [باجناق شهید اسماعیلی] دفن‌نمایید چون این خواسته و آرزوی من بوده و هست.
همسرم، مورد دوم این است که وصیتنامه من در داخل دفتر وصیتنامه که در بوفه می‌باشد و حتما طبق وصیت‌هایم عمل‌نمایید خیلی از شما‌ها راضی می‌شوم.
فری جان بارها گفتم و باز هم می‌گویم که ترا خیلی دوستت دارم و از شما می‌خواهم که مرا حلال کنی و از من راضی باشی و از خدا برای من طلب آمرزش بکنی و از خدا بخواه که مرا در این راه ثابت قدم بدارد.
فری جان بعد از من خودت هم پدر بچه‌ها باش و هم مادر بچه‌ها. بچه‌ها را خوب و به‌نحو احسن نگهداری بنما و دیگر سفارشت نمی‌کنم خدا نگهدار خودت و بچه‌ها هم باشد سلام مرا به تمام فامیل و دوستان و آشنایان و همسایگان و خویشان و عزیز خانم و خواهرم و محمد آقا و.... برسان و از طرف من از همه آنها عذرخواهی کن و حلالیت بطلب.