به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 1,826
بازدید دیروز: 2,474
بازدید هفته: 1,826
بازدید ماه: 117,332
بازدید کل: 23,779,130
افراد آنلاین: 3
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۲۹ اردیبهشت ۱٤۰۳
Saturday , 18 May 2024
السبت ، ۱۰ ذو القعدة ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۲۳ - خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری: امداد غیبی به گمشده در راه جمرات ۱۴۰۱/۱۲/۰۱

خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری:

امداد غیبی به گمشده در راه جمرات

  ۱۴۰۱/۱۲/۰۱

آیین نکوداشت آیت‌الله محمد محمدی ری‌شهری در قم برگزار می شود - خبرگزاری حوزه
 
در سال 1370 هجری شمسی که برای نخستین بار به عنوان نمایندۀ رهبری و سرپرست حجاج ایرانی به حج مشرف شدم، پس از انجام مناسک مِنا، آگاهی یافتم که شخصی در بازگشت از رمی جمرات، مورد عنایت الهی قرار گرفته است.
در تاریخ  1370/4/7 مطابق چهاردهم ذی حجۀ 1411 ترتیب ملاقات با وی در دفتر بِعثه داده شد تا آنچه رخ داده را از زبان خودش بشنوم. او پیرمردی بود به نام حاج عباس قاسمی اهل نیشابور. ماجرای خود را به تفصیل گفت و سخنانش ضبط شد که خلاصۀ آن چنین است: 
روز دهم ذی حجه پس از رمی جمرۀ عقبه، همراهانم را ندیدم. به جمرۀ دوم رفتم، آنجا هم نبودند یا من ندیدم. به جمرۀ سوم رفتم، در آنجا هم آنان را نیافتم. پیرامون جمره از جمعیت، خالی و خلوت بود. از بالای پل رد می‌شدم که در آن حال، صدای اذان عصر را شنیدم. به خود گفتم: عباس! نماز نخوانده‌ای! نمازم را خواندم و از مسجد، دور شدم. کنار جاده ماشین قرمز رنگی ایستاده بود؛ سه عرب یک طرف ماشین، دو خانم هم در طرف دیگر بودند و میوه می‌خوردند. از آنجا که حدود هفت سال در نجف کار می‌کردم و تا حدّی به زبان عربی آشنایی دارم، گفتم: حاجی! سوار شوم؟
گفتند: سوار شو.
وقتی خواستم بنشینم، گفتم: یا الله، یا محمّد، یا علی! 
تا این جملات را گفتم، یکی از آنها که پیرمردی بود، چشمانش را سرخ کرد و به عربی گفت: محمد نیست، علی نیست. آنان مرده‌اند!
با خود گفتم: خدایا! چرا چنین گفتم؟ پس از لحظاتی گفتم: حاجی! عیبی ندارد. کمی آب به من بدهید. تشنه‌ام.
گفت: بلند شو برو، آب نیست!
و پرسید: تو شیعه هستی؟
گفتم: بله.
دیدم چهره‌اش بیشتر به سرخی گرایید. پسر کوچکش که در کنارش بود گفت: برو بیرون ماشین بِایست برایت آب بیاورم تا پدرم مرا نزند.
آن سوی ماشین ایستادم. آب آورد، خوردم. گفت: برو... رفتم. 
قلبم شکست و شروع کردم به‌گریه کردن. 
گفتم: خدایا! کجا افتاده‌ام؟ چادری نمی‌بینم! 
رفتم و رفتم تا اینکه به دو راهی رسیدم. گفتم: خدایا! به امید تو، از دست راست می‌روم.  به راهم ادامه دادم. ناگاه به پشت سرم نگاه کردم. دیدم هیچ چیز معلوم نیست و آفتاب سر کوه است. 
به خود گفتم: عباسِ دیوانه! کجا می‌روی؟!...‌ای خدا!‌ای امام زمان، مرا دریاب! خدایا! من در برابر تو از یک پشه کوچک‌ترم. خودت می‌دانی کار من کشاورزی بوده، نه مال کسی را دزدیده‌ام، نه سینما 
رفته‌ام و....
در آن حال خستگی و تحیّر، در حالی که با خدا و امام زمان سخن می‌گفتم، ناگهان صدایی از پشت سر شنیدم که گفت: حاج عباس قاسمی! کجا می‌روی؟ 
عقل از سرم پرید. از ترس آن عرب، به او هم سلام کردم. دستمال سفیدی روی سرش بود و پیراهنش دکمه نداشت. 
فرمود: تو در دو کیلومتری عرفاتی. 
گفتم: حاج آقا! من نمی‌دانم. سواد ندارم. مرا ببخشید.
پرسید: رئیس ‌قافله‌ات کیست؟
گفتم: رئیس‌ قافلۀ ما حاج آقای خزاعی است.
گفت: میل داری به قافله برسی؟
گفتم: دنبال همان می‌گردم.
از من خواست دستش را بگیرم. دستش را گرفته، بوسیدم. 
بوی خوشی داشت و بسیار معطّر بود. در دلم گفتم: عباس! تو تنگی نفس سختی داری و عطر برایت مضر است. 
این سخن که از دلم گذشت. نگاهی به سینه‌ام کرد؛ اما چیزی نگفت.
در این حال از فاصلۀ دور، به شُرطه‌ای اشاره کرد و پرسید: 
او را می‌بینی؟ 
گفتم: آری.
اشاره به «بالون قرمزی» که بالای خیمه‌های ایرانی‌ها بود کرد و فرمود: آن را می‌بینی؟ گفتم: آری.
فرمود: آنجا چادرهای شماست. دست مرا رها کن و برو. 
دستش را رها کردم. فرمود: حالا دوباره نگاه کن! 
ناگهان متوجه شدم که در کنار خیمۀ خودمان هستم؛ اما دیگر او را ندیدم. چندین بار بر سرم کوفتم که چه نعمت بزرگی را از دست دادم. چرا نامش را نپرسیدم؟....
آقای حاج عباس قاسمی افزود: پس از این واقعه، دیگر دارو برای سینه‌ام مصرف نکرده‌ام و ناراحتی ندارم.
* کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری
انتشارات دار الحديث قم