به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 75
بازدید دیروز: 4,060
بازدید هفته: 4,135
بازدید ماه: 70,208
بازدید کل: 23,732,019
افراد آنلاین: 4
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱٤۰۳
Sunday , 5 May 2024
الأحد ، ۲۶ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۲۹ - خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری:عنایت امام زمان(عج) به زائر بیمار ۱۴۰۲/۰۲/۱۵

خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری:

عنایت امام زمان(عج) به زائر بیمار  

۱۴۰۲/۰۲/۱۵

آیین نکوداشت آیت‌الله محمد محمدی ری‌شهری در قم برگزار می شود - خبرگزاری حوزه

خاطرۀ جناب حجت‌الاسلام سیّد یحیی حسینی از عنایت به یکی از زائرین بیمار به این شرح است:
در حج تمتع سال 1363 هجری شمسی برابر با 1404 هجری قمری به عنوان معاون مدیر کاروان 1904 یزد به مدیریت مرحوم حاج محمد تقوی بافقی در خدمت زائران بیت الله الحرام و رسول اکرم(ص) بودم. در آن سفر مرحوم حاج سیّد کاظم رضوی بحرمردی روحانی کاروان بودند.
برنامه همیشگی این‌جانب در سال‌هایی که مسئولیتی (معاون، مدیر یا روحانی) عهده‌دار بودم، این بود که بعد از فراغت از اعمال حج، اتوبوسی کرایه می‌کردم و زائرینی که توانایی جسمی خوبی داشتند را با کرایه خودشان به زیارت دوره می‌بردم.
در آن سال نیز اتوبوسی کرایه و از توانمندان ثبت‌نام کردیم. برنامه طوری تنظیم شده بود که بعد از نماز صبح حرکت کنیم. بعد از نماز راه افتادیم، طوری که وقتی طلوع کرد، قسمتی از جبل النور را بالا رفته بودیم. زائران با شوقی زایدالوصف به طرف غار حرا در حرکت بودند. بالای کوه مقداری از تاریخ مرتبط با آنجا را برای زائرین بیان کردم. بعد از مدتی به طرف پایین حرکت کردیم و خودم پشت سر همه به سمت پایین کوه می‌آمدم.
همه کنار ماشین جمع شدند و بعد از سوار شدن، عازم عرفات شدیم. زائران را طبق صورت‌ سرشماری، اسامی آنها را خواندم همه حاضر و سوار بودند و بعد هم صدا زدم: آقایان و خانم‌ها کسی از بغل‌دستی‌هایتان نمانده باشد.
از عقب ماشین خانمی گفت: آقای حسینی! بی‌بی زهرا که کنار من نشسته بود را نخواندی و نیامده.
بی‌بی زهرا صبیّۀ مرحوم سیّد اشرف فقیهی بافقی، زوجۀ حاج کاظم عامری، دختر عموی آقایان سلیمانی بافقی، مادر عیال امام جمعه بافق و از سادات بسیار بزرگوار بود.
چون ایشان هم مسن و هم مریض احوال بودند، قبلاً به خانم‌ها گفته بودیم که بی‌بی زهرا را خبر نکنید، اگر خبر شود می‌خواهد بیاید، هم برای خودش زحمت است و هم برای دیگران. من گمان می‌کردم که ایشان را خبر نکردند و ایشان نیامده، اما وقتی آن خانم گفت که بی‌بی زهرا کنار من نشسته بود، تازه فهمیدم که همراهمان بوده است.
مقداری اطراف را گشته و با بلندگو صدا زدم، حتی مقداری به طرف بالای کوه رفتم و صدا زدم، اما خبری نشد. هوا کم کم گرم شده بود و هنوز می‌بایست به عرفات، مسجد نَمِرَه، جبل الرحمة، مسجد مَشعر و محل غار ثور برویم. زائران با مرحوم رضوی حرکت کردند و بنده برای پیدا کردن بی‌بی زهرا ماندم.
مقداری نمک و شکر در یک بطری آب حل کردم و با چند شیشه آب و یک نوشابه به طرف ‌غار حرکت کردم. مقداری از کوه را که بالا رفتم دو نفر زن که از بالا به پایین می‌آمدند به من گفتند: شما از کاروان یزد کسی را می‌شناسید؟
گفتم: من از کاروان یزد هستم. چه امری دارید؟
گفتند: یک خانم یزدی که روی چادرش نوشته از کاروان یزد است، بالای کوه غش کرده و افتاده و ما هیچ کمکی نتوانستیم انجام دهیم؛ زیرا ما پروازمان ساعت دوازده شب است و باید برویم تهران، اگر تا نیم ساعت دیگر به این خانم نرسید می‌میرد.
من از آنها تشکر کردم و به سرعت به طرف بالای کوه حرکت کردم. البته بسیار خسته بودم، چون یک مرتبه با زائران رفته بودم و برای مرتبه دوم تا نیمۀ کوه را رفته و برگشته بودم. این دفعه هم با دلهره و آخرین توان به طرف بالا رفتم.
وقتی رسیدم دیدم سیّده افتاده و صورتش سیاه شده است. وضع بسیار بدی داشت، اوّل یک شیشه آب سرد را روی سر و صورت و بدنش خالی کردم و از حضرت صاحب الزمان استمداد کردم. یک وقت چشم باز کرد و گفت: چه کسی هستی؟
گفتم: بی‌بی زهرا! حسینی هستم.
گفت: آقا ببخشید هم خودم را به زحمت‌انداختم و هم شما را.
بلند شد و نشست، آب توی دستش ریختم، گفتم به صورت بزن. مقداری محلول قند و نمک به او دادم و خورد و چادر و روسری را با آب خنک خیس کرد و بلند شد. یک چوب پیدا کردم و به دستش دادم که عصا قرار دهد و خودم وسط چوب را گرفتم و او قدم به قدم پایین می‌آمد و من هم همراه او بودم.
شاید دویست متر پایین آمده بودیم که مجدداً غش کرد. با مقوّا روی او را سایه کردم و با آب به سر و صورت او پاشیدم. صدایش زدم، مجدّد به هوش آمد و مقداری نوشابه به او دادم و به همان کیفیت به طرف پایین حرکت کردیم. مقداری پایین آمدیم، شاید دویست متر، دوباره خود را به کنار سنگی کشید و از حال رفت. من که دیگر طاقتی نداشتم رو به کعبه کردم و حضرت صاحب الزمان(عج) را با آخرین نفس صدا زدم: یا صاحب الزمان ادرکنی! یا ابا صالح المهدی ادرکنی! یا ابا القاسم ادرکنی! نعره می‌زدم.
ساعت حدود یازده شده بود و هوا به شدت گرم بود. کم کم ترددها تمام می‌شد و فقط برخی از هندی‌ها، پاکستانی‌ها و افغانی‌ها از بالا به پایین می‌آمدند، آن هم خیلی کم، ولی من فقط متوجه بی‌بی زهرا بودم و‌گریه می‌کردم.
یک وقت آقایی با لباس و شال هندی _ که برخلاف هندی‌ها که صورتی تیره و گندمگون داشتند، ایشان صورت سرخ و سفید داشت _ از بالا آمد، به من که رسید، دستی بر شانه من گذاشت و فرمود:
آسید یحیی! چرا فریاد می‌زنی؟ چرا ناراحتی؟
من اصلاً متوجه نشدم که اسم مرا بردند، فقط به بی‌بی زهرا اشاره کردم و گفتم: این خانم چند مرتبه غش کرده و نمی‌دانم چه کنم. لبخندی زد، متوجه بی‌بی زهرا شد و فرمود: آسید یحیی! خیلی زحمت کشیدی، خدا اجرت را زیاد کند، غصه نخور، الان دعایی می‌خوانم خوب می‌شود.
زیر لب زمزمه‌ای کرد و به طرف بی‌بی زهرا دمید و به طرف پایین حرکت کرد. من فقط نگاهم به بی‌بی زهرا بود، یک وقت بلند شد و گفت: آقا امروز شما را اذیت کردم، برویم.
گفتم: بی‌بی چوب را بگیر.
گفت: لازم ندارم، من مشکلی ندارم و به طرف پایین حرکت کرد.
هر چه داد زدم: بی‌بی نیفتی! آرام به من گفت: مواظب باش خودت نیفتی و به سرعت به طرف پایین می‌رفت و التماس من فایده‌ای نداشت. آمدیم تا میدان مَوقِف سیّارات، پایین کوه.
به فکرم افتاد که‌ای کاش آن دعا را یاد گرفته بودم، شروع کردم دنبال آن آقا گشتن تا دعا را از او بپرسم، هر چه گشتم فایده‌ای نداشت و آقا را ندیدم. یک مرتبه یادم آمد که آن آقا اسم مرا برد! افسوس خوردم و فهمیدم که او را نخواهم یافت.
تاکسی گرفتم و با بی‌بی زهرا به هتل برگشتیم. همزمان با برگشتن ما آقای رضوی هم با زائران برگشتند.
* کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری
انتشارات دارالحديث قم