به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 5,307
بازدید دیروز: 5,979
بازدید هفته: 18,954
بازدید ماه: 39,924
بازدید کل: 23,701,745
افراد آنلاین: 14
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱٤۰۳
Monday , 29 April 2024
الاثنين ، ۲۰ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۲۳۷ -گفتگو با خانواده شهیدان علیزاده : خانه‌ای با 5 شهید و جانباز ۱۴۰۲/۰۲/۱۷
گفتگو با خانواده شهیدان علیزاده :
خانه‌ای با 5 شهید و جانباز
  ۱۴۰۲/۰۲/۱۷
گذری بر زندگی نامه و وصیت نامه شهيد سيد جعفر عليزاده گاو دوشهگذری بر زندگی نامه و وصیت نامه شهيد سيد جعفر عليزاده گاو دوشهشهید سید قاسم علیزاده :: شهید سید قاسم علیزاده
 
پایه‌های زندگی‌شان براساس حب اهل بیت شکل گرفته، اگر می‌مانند به عشق اهل بیت علیهم‌السلام است و اگر می‌روند و هجرت می‌کنند برای خداست. و حاصل این زندگی فرزندانی است که یک به یک به قربانگاه می‌روند تا جان و همه هستی‌شان را فدای اهداف اسلام و قرآن کنند؛ دیگر برایشان فرقی نمی‌کند که میدان جهاد کجا و چگونه است؛ یک روز خاکریز را خیابان‌های مشهد می‌دانند و حکومتی ظالم را به زیر می‌کشند، یک روز در جبهه‌های جنوب، صدام تا دندان مسلح را به زانو درمی آورند و یک روز هم در سوریه در مقابل شقی‌ترین انسان‌های تاریخ می‌ایستند. آنچه در این میان مهم است، رضای خداوند است، نه جانشان. 
حکایت امروز صفحه فرهنگ مقاومت حکایت خانواده‌ای است که همه اعضای آن عشق و حب اهل بیت را معنا کرده‌اند، خانه‌ای با سه شهید و دو جانباز و خواهرانی که با عفت و حجاب و بینش زینبی راه براداران شهیدشان را در پیش گرفته‌اند؛ خانواده علیزاده با 23 عضو همدل و همراه. و حال دو تن از خواهران شهدا از ستاره‌های این خانه برایمان می‌گویند...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
 
لطفا خودتان را معرفی کنید.
 بی‌بی شریفه علیزاده فرزند سیدحسن، خواهر شهیدان سیدجعفر، سیدجواد و سیدقاسم علیزاده هستم. سال 1347 در مشهد به دنیا آمدم. ما ۲۰ خواهر و برادر از دو مادر هستیم که ۷ فرزند از مادری دیگر و ۱۳ فرزند مادر من هستیم. سیدقاسم علیزاده، متولد ۲۰ دی ماه ۱۳۳۸، فرزند دوم خانواده است. او سال 1393 به سوریه رفت و 15 آذر ماه همان سال، در روز تاسوعا، در حلب سوریه به شهادت رسید و جاویدالاثر شد. سیدجواد متولد سال 1345 بود و در سال ۶۵ در کربلای4 به شهادت رسید و پیکرش بعد از ۱۰ سال آمد. سیدجعفر جبهه تخریب‌چی بود و سال ۱۳۶۷، در آخرین عملیات جنگ یعنی والفجر۸، در میدان مین به شهادت رسید و پیکرش زود برگشت.
از شرایط خانواده قبل از انقلاب بفرمایید.
پدر یک روحانی بود و به‌خاطر درس طلبگی، در زمان شاه به عراق هجرت کرد و درسش را در حوزه علمیه عراق خواند. برادرانم سیدقاسم و سیدجعفر متولد نجف و کاظمین هستند. در سال 1347 وقتی حسن بک همه را بیرون کرد، پدرم با خانواده به سرزمین خودمان مشهد برگشتند و سیدجواد در مشهد به دنیا آمد؛ البته مادرم دو سال زودتر از آنها به مشهد آمده بود.
بنده ۱۰ سالم بود که انقلاب شد. قبل از انقلاب شرایط برای همه بخصوص برای ما که پدر حوزوی بود سخت بود. در آن زمان تازه کلاس اول رفته بودم با مدارس مشکل داشتیم، آنها نمی‌گذاشتند روسری بپوشیم و به همین علت، پدر به ما دخترها اجازه نمی‌داد به مدرسه برویم؛ ولی با رفتن پسرها به مدرسه مشکلی نداشت.
در مدرسه به خاطر پوششم سخت می‌گرفتند، پدرم می‌گفت: به آنها بگو من روسری از سر برنمی‌دارم. در این قضیه کل کلاس هم از من تبعیت می‌کردند، معلم ما سر این موضوع خیلی ناراحت بود و می‌گفت: روسری‌ها را در بیاورید، هر وقتی آقایی آمد می‌گویم روسری بپوشید. وقتی روسری‌ها را در می‌آوردیم مستخدم مدرسه که می‌خواست داخل کلاس بیاید اجازه ورود می‌گرفت، ما روسری سر می‌کردیم، بعد او وارد می‌شد. از اوایل انقلاب تا زمان جنگ هم مشکلات زیاد بود. می‌دیدم که برادربزرگم سیدموسی، فعالیت‌های سیاسی زیادی انجام می‌داد. ساواک او را دستگیر و یک ماه زندانی کرد. پدرم یک روحانی مبارز بود، خیلی پیگیری کرد تا او آزاد شود. ساواک آمدند خانه ما را جست‌وجو کردند همه خانه را به هم ریختند. خانواده تمام کتاب‌های برادرم را جمع کردند و داخل کیسه‌ای ریختند و آن را به خانه عمویم که نزدیک ما بود بردند و داخل چاه‌انداختند تا به دست ساواک نیفتد. پدر توضیح المسائل را زیر تشک خودش پنهان کرده بود که فقط آن تشک را نگشتند. چون ساواک نتوانست مدرکی پیدا کند برادرم زود آزاد شد. او فرهنگی بود و بعد از بازنشستگی فوت کرد. سیدموسی، سیدقاسم، سیدعلی، سیدحسین و سیدباقر همگی در تظاهرات شرکت داشتند. سیدجواد با اینکه خیلی کوچک بود، کار شعارنویسی را انجام می‌داد. آن زمان ما منطقه گُلشهر مشهد زندگی می‌کردیم، اتوبوس و تاکسی هم نبود، بچه‌ها راه زیادی را پیاده می‌رفتند تا در راهپیمایی‌ها شرکت کنند. برادرم تعریف می‌کرد زمانی که گاز اشک‌آور می‌زدند آنها به داخل جوی آب پناه می‌بردند. حتی مادربزرگم هم در راهپیمایی‌ها شرکت داشت. سیدموسی خیلی فعال و همیشه پا به پای پدرم بود. استانداری گفته بود: این چکاره شماست که همیشه همراهتان است؟ پدر می‌گوید: پسرم هست. او به پدر گفته بود: پسرت آینده خوبی دارد.سید موسی را که ساواک دستگیر کرد، پدر زیاد نذر کرد و مادر ختم‌های مختلف گرفت تا برادرم آزاد شود، در نهایت ساواک برادرم را سالم آورد در خانه تحویل داد.سیدموسی با یکی از روحانیان مشهد به نام آقای بادام‌چیان در زندان هم سلولی بودند و زمانی که سیدموسی آزاد شد به او پیشنهاد داده بود که به تهران برود.
پدر از روحانیان بنام بودند؟ 
در زمان خودمان بله. پدر مسئول صنف نانوایی مشهد و معروف به عارفی بود. او شخصی دست و دل باز بود و خانه‌ای که در عراق داشتیم وقف کرد که الان تبدیل به حسینیه شده است؛ درواقع نیمی از این خانه توسط پدر و نیمی دیگر توسط شخص دیگری وقف شد. اکنون حسینیه سجادیه در عراق معروف است و بسیاری از کسانی از مشهد که به نجف می‌روند در این حسینیه ساکن می‌شوند.
شغل پدر چه بود؟ 
طلبه بود و در عراق نانوایی داشت، به مشهد که آمدند همین شغل را ادامه دادند. زمانی عراق زندگی می‌کردند پدرم مجبور می‌شود به ایران بیاید خانه را برای فروش می‌گذارد. یکی از دوستانش می‌گوید خانه را به نیت وقف می‌خرم. پدر هم نیمی از پول خانه را می‌گیرد و نیم دیگر را با تمام وسایل وقف می‌کند.هنوز انقلاب نشده بود، پدر به عنوان مسئول همه نانواها برای سهمیه آرد درخواست داد، ولی دادستان موافقت نکرد. پدر به همراه عرب‌هایی که از عراق آمده بودند، جلوی استانداری مشهد تحصن کردند. از استانداری به پدرم گفتند: تو به خانه ات برو، ما به تو سهم آرد و مجوز می‌دهیم؛ با بقیه کار نداشته باش. ولی پدر قبول نکرد گفت: یا همه یا هیچ کسی.
برادران که شهید شدند خودشان راهشان را انتخاب کردند یا در انتخاب این راه از پدر الگو گرفتند؟
قبل از هر چیزی نان و روزی حلال در شکل‌گیری شخصیت آنان تاثیر داشت؛ تا روزی حلال نباشد کسی به راه درست نمی‌رود. دین و تربیت پدر و مادر هم در انتخاب راه آنان خیلی تاثیر داشت. سرمنشا منش هرکسی اول پدر و مادر و نان حلال است. عموی ما و پسرش سیدمحمد و سیدحسین و نوه‌های عمویم به نام سیدکاظم وسیدمحمد پورنقی هم شهید شده‌اند.
از خصوصیات اخلاقی شهدا بگویید؛ از سیدقاسم شروع کنید.
 سیدقاسم خیلی خوش اخلاق بود و راه مذهب و سلوک را در پیش گرفت. او چله‌نشین بود، تسبیح بزرگی در دست می‌گرفت، بیشتر ذکر می‌گفت و زیاد با کسی حرف نمی‌زد. یک روز با هم به مسافرت رفتیم، سیدقاسم تازه چله را تمام کرده بود، چهل روز گوشت نخورده بود، سکینه خواهرم کارمند دادگستری کرمان بود و آنجا زندگی می‌کرد. من با سیدقاسم و خانواده‌اش و سیدموسی به دیدار خواهر رفتیم.
 سکینه سادات علیزاده، خواهر شهیدان ادامه می‌دهد: 
قبل از انقلاب، زمانی که قاسم جوان بود، من خیلی کوچک بودم؛ اما به یاد دارم تا به خیابان می‌رفت و می‌آمد لباسش را عوض می‌کرد. مادرم از این کار او ناراحت می‌شد. سیدقاسم بلندقد و خوش‌تیپ بود و موهای بلندی داشت. مُد روز لباس می‌پوشید؛ اما تحصیلاتش در حد راهنمایی بود. زمان جوانی برای کار نانوایی به اهواز رفت؛ چون در اهواز هم نانوایی داشتیم. اقوام ما همگی نانوایی را از عراق شروع کردند و همان شغل را در ایران ادامه و گسترش دادند. پدر مسئول صنف نانوایان مشهد بود و عموها و بچه‌ها همه در نانوایی شاغل بودند.
حافظه مادرم اواخر عمرش زیاد خوب نبود؛ ولی نسبت به سیدقاسم ارادتی خاص داشت. سیدقاسم حتما دست و پای مادرم را می‌بوسید، در نمازهایش خیلی دقت می‌کرد. من و برادرم با هم خیلی انس و الفت داشتیم، همیشه به من تاکید می‌کرد نماز شب بخوانم، می‌گفت: واجبات وظیفه است، اگر می‌خواهی برتری بگیری، بیشتر به مستحبات توجه داشته باش. خیلی سفارش می‌کرد که سوره یاسین را صبح و واقعه را شب بخوانیم.
بی بی‌شریفه ادامه داد: سیدقاسم به طرز عجیبی متحول شده بود؛ نماز شبش را ترک نمی‌کرد و دائم در حال نماز خواندن بود و ما را هم به خواندن نماز سفارش می‌کرد. به پدر و مادر خیلی احترام می‌گذاشت، به ویژه مادر، چون پدر خیلی زود فوت کرد؛ یعنی درست چهارماه بعد از شهادت پسرعمو و برادرم سیدجعفر و عمویم در سال ۶۷، پدر هم فوت کرد. می‌گفت با شهادت برادرم کمرم شکست.
من از همه خواهران بزرگ‌تر هستم و همه برادران با من رابطه خوبی داشتند؛ سیدقاسم با هیچ کسی خداحافظی نکرد و به کسی نگفت که می‌خواهد به جبهه برود. خانه ما با هم فاصله زیادی نداشت روز آخر زنگ زد گفت: خواهر جان با من کار نداری؟ مرا حلال کن می‌خواهم بروم. گفتم: کجا می‌روی؟ قاسم گفت: می‌خواهم به سوریه بروم.
من هم خندیدم گفتم: بنشین داداش حالا همه دنیا مانده فقط تو می‌خواهی به سوریه بروی؟! خیلی باهم شوخی داشتیم. گفت: جدی می‌گویم. گفتم: در پناه حق. فردای آن روز رفتم دیدم قاسم در خانه است، گفتم: عجب، جا ماندی؟! پسرش گفت: عمه پدرم را نبردند.
پرسیدم چرا؟ گفت: نیرو کامل نشده است. آن زمان مشهد اعزامی نداشتند و قاسم با بچه‌های افغانستان و با مدرک فاطمیون رفت. اسم مستعارش در سوریه به نام سیدعلی حسینی بود.
سیدقاسم هنگام شهادت چند سالش بود و چند فرزند دارد؟ 
سیدقاسم53 ساله بود که به سوریه رفت. یک دختر و سه پسر دارد.
همسر سیدقاسم با رفتن او به سوریه مخالفت نکرد؟ 
همسرش اصلا خبر نداشت و باورش نمی‌شد که او می‌خواهد برود. به او گفته بود می‌خواهم به عراق بروم و در نانوایی کار کنم درصورتی که همه کارهایش را انجام داده بود ولی کسی خبر نداشت، چراغ خاموش به سوریه رفت. رفت و دیگر برنگشت. اولین باری که رفت آخرین بارش هم شد. 
در این مدت فقط یک تماس با همسرش داشت و تنها برای احوالپرسی زنگ زده بود. همان موقع که آموزشی آنها تمام شده بود و به سوریه رفت. فرمانده آنها بعدها گفت سیدقاسم در روز تاسوعا با زبان روزه به شهادت رسید. فرمانده گفت: یک دیوار فرومی‌ریزد و‌تانک هم از روی آن عبور می‌کند و چند نفری آن‌جا شهید می‌شوند. او گفت: خودم شخصا پیکر او را داخل بادگیر خودش جمع و کنار حوضی در منطقه حلب دفن کردم. آن منطقه هنوز هم دست دشمن است.
شهیدسیدقاسم از شهید و شهادت هم حرفی می‌زد؟
با کسی هیچ حرفی نمی‌زد، خیلی درون‌گرا بود، همیشه در حال خواندن نماز و دعا بود.
نظر شهید سیدقاسم در رابطه با امام خامنه‌ای چه بود؟ 
می‌گفت: آقا نایب امام زمان (عج) است و حرف آقا حرف امام زمان است. شخصا این حرف را به من زد. شهید تنها با من و خواهرم سکینه خیلی رابطه داشت. مخصوصا این هفت سال آخر در هیچ مراسمی شرکت نمی‌کرد.
اعتقادی به پوشیدن لباس مشکی در مراسم عزاداری نداشت، اگر کسی فوت می‌کرد می‌گفت: آن شخص زنده است، این شمایید که مرده‌اید.
در مورد سیدجواد خیلی پافشاری کرد که به جبهه نرود. به جواد می‌گفت: تو کوچکی به جبهه نرو، ما همه هستیم، تو چرا می‌روی؟! سیدجواد گفت: هر کسی وظیفه خودش را دارد، ما هرکدام باید جداگانه دِین خود را به اسلام ادا کنیم. البته حرف همه برادرانم همین بود. می‌گفتند: اگر ما رفتیم اسلحه ما روی زمین نماند. روی این کلمه خیلی تاکید داشتند. 
شهید سیدقاسم چه مدت بعد از سوریه رفتن شهید شد؟
 ۴۵ روز بعد شهید شد. 
سید قاسم با چه هدفی به سوریه رفت؟ 
از اینکه زمان جنگ به جبهه نرفته، خیلی ناراحت بود. آن زمان اصلا در این وادی نبود و خودش را درگیر جبهه و جنگ نمی‌کرد؛ ولی یکدفعه متحول شد. همیشه می‌گویم خدایا سیدقاسم به تو چه گفت که او را پذیرفتی؟! چون همیشه مخالف جنگ و جبهه بود.سیدقاسم متولد نجف بود و حدودا شش سال داشت که از نجف به مشهد آمدیم، به همین علت به زبان عربی مسلط بود و فاطمیون راحت او را پذیرفتند و چون متولد عراق بود خیلی زود توانست پاسپورت افغانستانی را بگیرد.
خبر شهادتش را چطور به شما دادند؟ 
روز مجلس عقد پسرش بود و همه در داخل تالار بودیم. همسرش ناراحت و غمگین بود و حتی لباسش را هم عوض نکرده بود. به او گفتم: تو مادر داماد هستی چرا غمگینی؟ گویا همان شب مراسم به او اطلاع داده بودند که سیدقاسم شهید شده؛ ولی تا بعد از مراسم به ما چیزی نگفت. شهادتش در منطقه ما همچون بمب صدا کرد؛ چون همه او را می‌شناختند و معروف به قاسم عارفی بود.
لطفا از سیدجواد بگویید.
سیدجواد هم در ۱۵ سالگی به جبهه رفت. زمانی که می‌خواست به جبهه برود، مادر باز هم مخالف بود، آن‌قدر صحبت کرد تا مادر رضایت داد. متولد ۱۳۵۰ بود، کپی شناسنامه‌اش را دست‌کاری و 50 را تبدیل به 47 کرد و با بسیج به جبهه رفت. امضای پدر خیلی راحت بود، او امضای پدر را جعل می‌کرد. وقتی شناسنامه از او می‌خواستند، ناراحت می‌شد و می‌ماند که چکار کند. 
پدرم می‌گفت: بگذارید حداقل دو تا از پسرها برگردند، بعد شما به جبهه بروید؛ ولی هرطوری بود درنهایت آنها پدر و مادر را راضی می‌کردند و می‌رفتند. در بعضی از عملیات‌ها بود که هر پنج تا از برادرانم شرکت داشتند. سیدابراهیم متولد 1347 و الان شورای شهر مشغول به کار است، او هم امضای پدر را جعل و امضای مادر را به هر طریقی بود می‌گرفت تا به جبهه برود.
سیدجواد بعد از آموزشی به خانه آمد. یکی از برادرانم رفته بود او را با موتور بیاورد؛ اما در راه تصادف کردند و زخمی شدند. بعد از مدتی که بهتر شد به عنوان دانش‌آموز به منطقه رفت. سه ماه آن‌جا بود، بعد که به مشهد آمد مادرم گفت: بس است، دیگر نرو. برای مدرسه نام نویسی کن و کتاب‌هایت را بگیر. سیدجواد به مدرسه رفت نام نویسی را انجام داد. کتاب‌هایش را آورد و جلد گرفت و نامش را روی همه آنها نوشت. به مادر گفت: اسم نوشتم؛ اما تا شروع مدرسه یک ماهی وقت دارم، اجازه بده این یک ماه را به جبهه بروم. مادر هم اجازه داد و او رفت و دیگر برنگشت.... 
روزی که جواد رفت مادر و پدر او را ندیدند که با او خداحافظی کنند. مادر جواد را از همه بیشتر دوست داشت. چون جواد خیلی ساکت و مظلوم بود و به کسی کار نداشت. در خانه خیلی کمک می‌کرد؛ صبح همه تشک‌ها را جمع می‌کرد، برای ما چای درست می‌کرد و خرید‌ها را انجام می‌داد. دغدغه او حجاب بود، خیلی به همه سفارش می‌کرد و اگر دختر همسایه به خانه ما می‌آمد و کمی حجابش بد بود او را به خانه راه نمی‌داد. درسش هم خیلی خوب بود.
در کل پسرها نسبت به حجاب خیلی تعصب داشتند. حتی برخی از همرزمانشان که به خانه ما رفت و آمد داشتند نمی‌دانستند که این‌ها خواهر دارند. هر وقت مهمان داشتیم، داخل پذیرایی نمی‌رفتیم. سفره‌های خانم‌ها و آقایان را جدا از هم پهن می‌کردیم و با این حال چادر به سر داشتیم. الان هم حتی اگر یک نامحرم داشته باشیم، سفره‌ها را جدا پهن می‌کنیم.
چطور از شهادت سیدجواد مطلع شدید؟
سیدحسین و سیدجعفر با هم از جبهه آمدند من و مادرم به نماز جمعه می‌رفتیم. برادرم آمد و بدون اینکه به ما چیزی بگوید، اول رفته بود پیش سیدحسین و گفته بود سیدجواد مفقود شده، باید به مادر خبر بدهیم. ما به خانه آمدیم، دو برادرم شروع به صحبت کردند. دنبال چیزی می‌گشتند، گفتند: کتاب‌های جواد کجاست؟ مادر گفت: داخل کارتن است. آنها رفتند همه را به هم زدند چیزی برداشتند و باهم بیرون زدند. در آن گیر و دار خبر شهادت پسر عمویم و پیکرش را آوردند. همه درگیر مراسم تشییع او بودیم که در همین وقت برادر دیگرم سیدباقر سرباز بود، از جبهه آمد. ما چهار ماهی بود از او هم خبر نداشتیم. سراغ مادر را گرفت. گفتم: مادر برای مراسم به خانه عمو رفته است. او دو ساک آورده بود که یکی شبیه ساک سیدجواد بود، گفتم: ساک جواد را آوردی؟ گفت: نه این ساک هم رزمم هست، گفته برایش بیاورم. من قبول نکردم گفتم: این ساک جواد هست می‌خواهی نگویی که شهید شده؟ او هم اصلا خبر نداشت جواد مفقود شده تا من این حرف را زدم گفت: چه شده است؟ سریع و خلاصه گفتم: حسینِ عمو شهید شده و جواد هم مفقود. خیلی ناراحت شد، در حال خوردن صبحانه بود، صبحانه را رها کرد و گفت: نه این ساک دوستم هست. گفتم: چقدر شبیه ساک جواد است.
وقتی خبر مفقود شدن جواد را به ما دادند، پدر اصلا آرامش نداشت و دائم با عمو و سیدمحمد سراغش را گرفتند. پدر برایش گوسفند قربانی کردند پدر دعا می‌کرد که جواد شهید شده باشد و دست عراقی‌ها نیفتاده باشد. می‌گفت: جواد کم سن و سال است و طاقت شکنجه عراقی‌ها را ندارد. و همین‌طور هم شد.
پدر فوت شد و بعد از ۱۰ سال پیکر جواد برگشت. مادر به نیت اینکه خبری از جواد بیاید، هر هفته شب جمعه حدیث کساء می‌خواند و مراسم‌های مختلف برگزار می‌کرد. فیلم شیار ۱43 دقیقا روزگار مادرم را به تصویر کشیده بود و ما وقتی آن فیلم را دیدیم اشک ریختیم و‌ گریه کردیم. تنها فرقی که مادر من با مریلا زارعی در این فیلم داشت این بود که رادیو به کمر نمی‌بست و ما پای رادیو می‌نشستیم که ببینیم اسم جواد را می‌گوید یا نه.
زمانی که اسم اسرایی که آزاد شدند از رادیو اعلام شد، اسم جواد علیزاده فرزند حسن را هم اعلام کرد ما فکر کردیم برادرمان پیدا شده است، ما و همه فامیل آماده شده بودیم که جواد برگردد.
اسم فرزندان برادرم جعفر و جواد بود و ما گفتیم الان که رادیو اسم برادرم را اعلام کرده و جواد پیدا شده حتی اسم او را هم تغییر دادیم گفتیم ناراحت نشود.
آذین‌بندی انجام دادیم و همه فامیل را دعوت کردیم بعد که اُسرا آمدند متوجه شدیم که تشابه اسمی بوده و جواد ما نبود. بعد از ۱۰ سال که جواد برگشت، مادرم استخوان‌های او را بغل کرد و‌گریه می‌کرد. همان موقع یکی از اقوام به نام قاسم تقدمی که برادرم را هم ندیده بود، می‌گفت: همان‌طور که همه دور تابوت‌گریه می‌کردیم یک دفعه دیدم برادرت از تابوت بلند شد و با کت و شلوار نشست به من گفت: چه خبر است این‌جا، چرا سرو صدا می‌کنند، بگو ساکت باشند، بعد هم ناپدید شد. او می‌گفت: تا چند وقت بعد شب‌های جمعه برایش خیرات می‌داده است.
جواد زمانی که می‌خواست به جبهه برود داخل حیاط خانه آمد و به من که تنها بودم چهار عکس داد و گفت: این عکس‌ها را نگه دار احتمالا برنمی گردم و از من عکس ندارید و واقعا هم عکس نداشتیم. خندیدم و با او شوخی کردم گفتم: برو پسر جان تو بچه ای، تو را چه به شهادت. ان شاءالله می‌روی و برمی گردی. لبخندی زد و گفت: شاید خداوند نظری هم به ما کرد.
کلا شش هفت عکس از جواد داریم که سه چهار عکس از جبهه برایمان فرستادند و سری آخر هم که آمد چهارپنج عکس در نمایشگاه جنگ بود.
سیدجعفر چطور به شهادت رسید؟
زمانی که جنگ شروع شد سیدجعفر سنش نمی‌رسید که به جبهه برود، آن زمان سیدباقر سرباز جهاد بود و در جبهه سنگرساز، سیدعلی که روحانی بود، سیدحسین بسیجی و سیدمحمد علی سرباز نیروی دریایی و همگی همزمان جبهه در بودند.
سید جعفر ۱۷ ساله بود، به مادرم گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. مادرم گفت: سن تو نمی‌رسد و از طرفی بقیه برادرها هم جبهه هستند، اگر تو هم بروی، چون بچه‌ها کوچک هستند، شرایط سخت می‌شود. برادرم می‌گفت: هرکسی وظیفه خودش را دارد.
مادر خیلی پافشاری کرد که مانع جبهه رفتنش بشود؛ ولی به مادرم گفت: اگر اجازه ندهی بروم، روز قیامت می‌توانی جلوی حضرت زهرا سرت را بالا بگیری؟! عکسش را چاپ کرد و به دست هرکدام از ما یک عکس داد و با همان عکس خودش از ما عکس گرفت؛ گفت: وقتی من شهید شدم این را یادگاری داشته باشید.
سیدجعفر پدر و مادر را راضی کرد و به جبهه رفت، از بسیج شروع کرد و به مقام پاسداری رسید؛ معاونت تخریب را به او داده بودند؛ اما هنوز مسئولیتش را ثبت نکرده بودند که به شهادت رسید. او چند سال به طور مداوم در جبهه بود و در ۲۳ سالگی، همراه با شهید کاوه شهید شد او سه بار مجروح شده بود و دست چپش کار نمی‌کرد.
دوست دارید حضرت آقا را ببینید؟ 
بله آرزوی همه ما هست. آرزوی دیدن حضرت امام خمینی(ره) بر دلمان ماند الان دلمان می‌خواهد رهبری را از نزدیک ببینیم.
اگر رهبر را ببینید به او چه می‌گویید؟ 
می گویم خیلی دوستش دارم و ان شاءالله عمرش به ظهور امام زمان(عج) برسد. مادرم خیلی افتاده و پیر است و آرزو دارد که حضرت آقا را ببیند؛ امیدواریم تا زمانی که زنده است این اتفاق بیفتد و این آرزو بر دلش نماند.
سکینه ادامه می‌دهد: همسر من نوه خاله‌ام است. او با اینکه جبهه و جنگ را به چشم ندیده؛ به حدی انقلابی است که اگر کسی به حضرت آقا حرفی بزند او را به توپ و‌تانک می‌بندد. او خیلی خوب و قاطعانه صحبت می‌کند و دلایل منطقی برای شرایط کنونی جامعه بیان می‌کند.
برادرانتان جانباز نشده بودند؟
سید قاسم به جبهه نرفته بود، فقط به سوریه رفت. سیدجواد دفعه دوم که به جبهه رفت شهید شد، سیدجعفر سه بار و سیدحسین دو بار مجروح شده بود، محمدعلی از نوک سر تا پشت پایش ترکش داشت، تابستان از گرما و زمستان از سرما عذاب می‌کشید. اما با این حال اصلا به دنبال درصد جانبازی نرفت؛ اعتقادی به این مسائل نداشت.
سیدعلی طلبه است و درصد جانبازی پایینی دارد. سیدحسین سپاهی بازنشسته است، عصب دستش قطع شده است. او مدت‌ها گویی را داخل دستش گرفت و مدام با آن بازی کرد تا عصب دستش برگشت. به خاطر همین مشکلش، روی گردن نزدیک گوشش همیشه بالا می‌آمد و هر سال باید آن را عمل می‌کرد. مادر زیاد نذر می‌کرد تا اینکه بعدا به‌اندازه چند میلیمتر بالا آمد و دیگر بزرگ نشد.
 شهدا وصیت نامه داشتند؟ 
بله. همه وصیت نامه دارند، فقط سیدقاسم چیزی ننوشت و زبانی سفارش کرد. صله رحم، خواندن قرآن به ویژه سوره یس و توجه به مفاهیم قرآن، همچنین توجه به نمازشب از سفارش‌های سیدقاسم بود. او به امام رضا(ع) علاقه خاصی داشت، هر کاری می‌خواست انجام بدهد می‌رفت حرم و از امام رضا‌(ع) اجازه می‌گرفت. همیشه هم منزلشان در طبرسی تا حرم امام رضا پیاده می‌رفت و می‌آمد.
همسرش می‌گفت: حتی زمانی که می‌خواست نام بچه‌ها را برای مدرسه بنویسد و یا شغل یا مکانش را عوض کند، به حرم امام رضا(ع) می‌رفت.
حضور برادران را کنار خود احساس می‌کنید و آیا تاکنون اتفاق افتاده که خودتان یا اقوام مشکلی داشته باشید و به برادران متوسل شوید و حاجت بگیرید؟ 
سکینه علیزاده پاسخ داد: 
پسر سیدقاسم ارتباط معنوی زیادی با شهدا داشت. می‌گفت: هرکدام از بچه‌های کلاس به یک شهید متوسل می‌شویم و حاجت می‌گیریم. دخترم دبیرستان بود، می‌گفت: هرکلاسی به اسم یک شهید است و بدون اینکه متوجه شوم اسم دایی قاسم برای یک کلاس انتخاب شده است.
من خودم همین‌طور بعضی وقت‌ها با شهید حججی ارتباط برقرار می‌کنم و خواسته‌ام اجابت می‌شود. بین همه فامیل این ارتباط معنوی با شهدا وجود دارد.
دخترم الان به اردوی راهیان نور رفته، هر بار که زنگ می‌زند می‌گوید چه حس خوبی این‌جا وجود دارد. ۱۴۰ نفر از دانشگاه فردوسی و پیام نور با هم رفتند، می‌گوید همه این‌جا متحول شدیم.
می‌گفت یک شهیدی این‌جا هست که همه برای ازدواج به او متوسل می‌شوند و هر که متوسل شده حاجت گرفته است. 
حضور برادران را حس می‌کنم، بخصوص وقتی سر مزارش می‌روم.
وقتی دلتنگ برادران می‌شوید چکار می‌کنید؟
عکسشان روی دیوار خانه هست و وقتی به آن نگاه می‌کنم، گویا با من صحبت می‌کنند. 
الان احساس غرور می‌کنید از اینکه خواهر سه شهید هستید؟ 
بله صدرصد. این افتخار نصیب هرکسی نمی‌شود. همیشه می‌گویم خدایا شاید من بنده ناچیزی باشم ولی آن دنیا سه شفیع از خانواده خودم دارم. اینکه می‌گویند هر شهید ۴۰ نفر را شفاعت کند، می‌گویم حتما من هم یکی از آن افراد هستم و از خدا می‌خواهم به واسطه شهدا ما را ببخشد.
خاطره‌ای از برادران اگر خودتان دارید و یا دیگران برای شما تعریف کردند؛ بفرمایید.
در رابطه با سیدجعفر و سیدجواد چون در خانه ما زندگی نمی‌کردند زیاد حضور ذهن ندارم. ولی با قاسم ارتباط خوبی داشتم و هر وقت می‌نشستیم بحث‌های معنوی زیاد می‌کردیم. با اینکه سوادش زیاد نبود، خیلی اهل مطالعه بود، اطلاعاتش بالا بود و در مورد یک کلمه از قرآن تفسیر طولانی می‌کرد. در مورد ذکرها مثل ذکر «لااله الا الله» صحبت می‌کردیم و می‌گفت: اگر تو بتوانی یک سال این ذکر را بخوانی هیچ دیواری برای تو مفهوم ندارد، اگر بخواهی هر جایی از دنیا را می‌بینی.
اگر کسی بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد باید چکار کند؟ 
باید اول واجبات را انجام دهد. همین که واجبات را انجام‌دهی و محرمات را کنار بگذاری به خودی خود به مراحل معنوی خوبی دست می‌یابی. 
شما دو نسل از دوران دفاع مقدس و مدافعان حرم را دیده اید، چه شباهتی بین این دو نسل وجود دارد؟
هر دو نسل یک هدف داشتند؛ آنها برای دفاع از ارزش‌ها رفتند و به شهادت رسیدند.
در حوزه حجاب و عفاف متاسفانه امروز صداوسیما ضعیف عمل می‌کند. الان بچه‌ها به ما می‌گویند این حرف‌هایی که شما می‌زنید دور از ذهن ماست، نسل شما انگار پوسیده و از بین رفته است. نسل جدید چیزهای جدیدی می‌خواهند.
باید به روز برای نسل امروز صحبت شود که حرف‌ها را بفهمند و درک کنند. دختر خودم که متولد ۸۰ هست به من می‌گوید تو که می‌گویی نماز بخوان، بیا نماز را برای من توضیح بده. نماز را در دوران و ابتدایی و راهنمایی برای بچه‌ها خوب توضیح نمی‌دهند، فقط می‌گویند نماز بخوانید، اگر نماز نخوانید به جهنم می‌روید. خیلی از بچه‌ها می‌گویند خب نماز نمی‌خوانیم، آن جهنم برای شما بوده نه ما. امربه معروف که می‌کنی خیلی‌ها جواب می‌دهند ما را در گور خودمان می‌گذارند نه تو. باید با دلیل و منطق معنویت را به جوانان معرفی کنیم؛ در این صورت آنها با روحیه جهادی آشنا و مقاوم‌تر می‌شوند و روحیه‌شان خراب نمی‌شود. 
من در دادگستری کار می‌کنم؛ یکی از همکارانم به من روش مباحثه در مورد حجاب را آموخت و گفت: چراغ قرمز برای کیست؟! برای همه کسانی که سوار ماشین می‌شوند؛ همه باید پشت چراغ قرمز بمانند، فرقی نمی‌کند از کدام کشور و یا نژاد باشند. ما در کشور اسلامی زندگی می‌کنیم و حجاب از قوانین ما است، پس همه باید حجاب را رعایت کنند. 
پدر شما فرزندان را چطور تربیت کرد که سه فرزندش شهید شدند و دو فرزند هم جانباز؟ 
پدر حوزوی بود و با پسران رابطه دوستانه خوبی داشت، هر کاری می‌خواست انجام دهد با پسران بزرگ مشورت می‌کرد. وقت اذان صبح که بیدار می‌شد و حدود یک ساعت و نیم پای نمازش بود. ماه رمضان یک ساعت قبل از اذان سحری را فوری می‌خورد و شروع به خواندن دعاها می‌کرد. نمازهایش طولانی بود و همیشه به برادرانم می‌گفت: بیدار شوید و نماز بخوانید. پسرها را اولادهای بی‌کتاب صدا می‌زد؛ آنها را شاید کتک هم می‌زد؛ ولی هیچ وقت دختری را کتک نمی‌زد و می‌گفت: دختر تا کلاس پنجم باید درس بخواند و ازدواج کند.
با برادر بزرگ‌ترم سیدموسی خیلی صحبت می‌کرد. سیدموسی برای او حالت مشاور داشت و از لحاظ عقلانی و تفکر عالی بود؛ او نسبت به سنش خیلی عاقل‌تر بود.
صحبت پایانی اگر دارید، بفرمایید؟
برادران من خیلی خانواده دوست بودند، هرکسی مشکلی داشت کمک می‌کردند. پدرم از برادرانش بزرگ‌تر بود و عمو و برادرزاده‌ها همیشه خانه ما بودند. بچه که بودم فکر می‌کردم زندگی همین است، همه باید همیشه کنار هم باشند و وقتی سفره‌ای پهن می‌شود حتما باید۱۵ تا ۲۰ نفر مهمان دور آن باشند.
نانوایی هم که داشتیم همسایه‌ها می‌آمدند از ما نان می‌گرفتند، در خانه ما همیشه به روی همه باز بود، تنها یک پرده بزرگ جلوی در خانه زده بودیم و همسایه‌ها می‌آمدند هر چیزی می‌خواستند می‌گرفتند. یک چاه آب داخل حیاط داشتیم، زمانی که آب قطع می‌شد همسایه‌ها برای گرفتن آب صف می‌بستند و پدر برای همه از چاه آب بیرون می‌آورد.

Image result for ‫گل لاله‬‎