آشنایی با امام خمینی(ره) همزمان با واقعه 15 خرداد
۱۴۰۲/۱۰/۰۱
مرتضی میردار
واقعۀ 15 خرداد 1342
کمکم زمان گذشت و، از خردادماه 1342 که 15-14 سال داشتم، با امام و مسائلی که ایشان میگفتند آشنا شدم. بزرگترین درگیریها در منطقۀ ما اتفاق میافتاد. من در چهارراه سیروس بودم که دستهای آمد و شعار «یا مرگ یا خمینی» سر میداد. من در این منطقه خیلی با اینجور مسائل درگیر میشدم. من هرجا هم که میرفتم، یک اتفاقی میافتاد. سر چهارراه سیروس یک داروخانه بود که حالا خراب شده است.
من ایستاده بودم که صدای تیر آمد. نگاه کردم و دیدم نفر بغلدست من افتاد. یک صدای تیر دیگر آمد و دیدم یک نفر دیگر هم افتاد. اوایل دوران ورزشکاریام بود و غرور داشتم. گفتم اگر بخواهند مرا بزنند، شیرجه میروم داخل جوی آب. اصلاً نمیدانستم چه خبر است. آن روز تا عصر این وضع ادامه داشت. جنازهها خیلی زیاد شده بود. دو تا از همبازیها و همکلاسیهایم نیز به پایشان تیر خورد و بعداً شهید شدند و من خیلی متأثر شدم. چند تا از کسبۀ محل، که دوستان پدرم هم بودند، گاری دستی دوچرخ میآوردند و جنازهها را داخل آنها میانداختیم و به بیمارستان بازرگانان (شهید اندرزگوی فعلی) میبردیم. شاید هفتهشت نفر را در هر گاری میگذاشتیم که بیشترشان زنده و نیمهجان بودند. آنها را که به بیمارستان میبردیم، دومرتبه برمیگشتیم و افراد دیگری را میبردیم. من کوچک بودم، ولی به افرادی که جنازهها را داخل گاری دستی میگذاشتند، کمک میکردم. یک عده هم شعار میدادند. آن روز تا شب راه بیمارستان را بستند و نگذاشتند جنازهها را از آنجا ببریم. من همانجا چند صحنه دیدم که بعدها هم کارهایی در موردشان انجام دادیم. یک آژان1 بود به اسم حسین غول که خیلی گنده بود و صورت آبلهرویی داشت. یک اسلحۀ یوزی در دستش بود و با جیپ میپیچید در کوچههای بنبست. طرف خیابان ری و بوذرجمهری2 و امامزاده یحیی مناطقی دارد که هنوز هم دقیق یادم هست. هفتهشت نفر داشتند از دست مأموران فرار میکردند. داشتند به طرف یک کوچه میدویدند. خبر نداشتند که بنبست است. این حسین غول با یوزی آمد و آنها را به رگبار بست.
تمام 32 فشنگ را بهسمت آنها شلیک کرد و رفت. من پشت یک تیر چراغ برق قایم شده بودم. وقتی دنده عقب گرفت و رفت، آمدم و دیدم که همینطور جنازه روی هم ریخته است. یک آقایی بود که گاری و الاغ داشت. این جنازهها را با کمک مردم ریختیم روی گاری و بردیم بیمارستان بازرگان. همیشه قیافۀ او یادم بود و هیچوقت قیافهاش یادم نرفت، چون خودم این صحنه را شاهد بودم. در روز 15 خرداد خیلی ماجراها اتفاق افتاد. رفتم سبزهمیدان. یادم هست که رفتگرهای شهرداری با چنگک توی جنازهها میزدند و بعد توی زبالهها میانداختند و میبردند. من خودم این صحنه را در ساعت هشت شب در سبزهمیدان دیدم.
بعد از 15 خرداد خفقان عجیبی را به وجود آوردند که دیگر هیچکس جرأت حرفزدن نداشته باشد. ساواک هم بر اوضاع کاملاً مسلط بود. وقتی در ماه محرم یا رمضان هیئتی تشکیل میشد، کسی روی منبر دربارۀ حکومت صحبت نمیکرد، مگر در محفلهای خصوصی.3 ما در ماه محرم یک سقاخانه زدیم و آن را سیاهپوش کردیم. با چوب، داربست درست میکردیم و سقاخانه را پوشش میدادیم که آفتاب نخورَد. تشت هم میگذاشتیم و در آن یخ میانداختیم و یک لیوان یا کاسه را هم کنارش قرار میدادیم. مسائل بهداشتی هنوز آنقدرها رعایت نمیشد که لیوان یکبار مصرف و از این حرفها باشد. آنجا یک آژان آمد و با لگد زد به سقاخانه و آن را خرد کرد و روی هم خواباند. این صحنه هم همیشه جلوی چشم من هست. یکسری فحش رکیک هم به خدا و پیغمبر(ص) و حضرت عباس(ع) داد و گفت: «این بازیها چه هست که از خودتان درمیآورید؟» ما هم کاری از دستمان برنمیآمد و ایستاده بودیم و تماشا میکردیم. آن روزها آژانها خیلی قدرت داشتند.
پانوشتها:
1- پاسبان
2- پانزده خرداد
3- الان خیلیها ادعا میکنند که من در آن زمان فلان کار را کردم، که درست نیست [راوی].