به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 1,218
بازدید دیروز: 2,474
بازدید هفته: 1,218
بازدید ماه: 116,724
بازدید کل: 23,778,522
افراد آنلاین: 6
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۲۹ اردیبهشت ۱٤۰۳
Saturday , 18 May 2024
السبت ، ۱۰ ذو القعدة ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۴ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی- آشنایی با امام خمینی(ره) همزمان با واقعه 15 خرداد ۱۴۰۲/۱۰/۰۱
مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۴

آشنایی با امام خمینی(ره) همزمان با واقعه 15 خرداد

 ۱۴۰۲/۱۰/۰۱

خرید کتاب مبارزه به روایت سید احمد هوایی باتخفیف - کتاب‌رسان

مرتضی میردار
 واقعۀ 15 خرداد 1342 
کم‏کم زمان گذشت و، از خردادماه 1342 که 15-14 سال داشتم، با امام و مسائلی که ایشان می‏گفتند آشنا شدم. بزرگ‏ترین درگیری‏ها در منطقۀ ما اتفاق می‏افتاد. من در چهارراه سیروس بودم که دسته‏ای آمد و شعار «یا مرگ یا خمینی» سر می‏داد. من در این منطقه خیلی با این‏جور مسائل درگیر می‏شدم. من هرجا هم که می‏رفتم، یک اتفاقی می‏افتاد. سر چهارراه سیروس یک داروخانه بود که حالا خراب شده است.
من ایستاده بودم که صدای تیر آمد. نگاه کردم و دیدم نفر بغل‏دست من افتاد. یک صدای تیر دیگر آمد و دیدم یک نفر دیگر هم افتاد. اوایل دوران ورزشکاری‏ام بود و غرور داشتم. گفتم اگر بخواهند مرا بزنند، شیرجه می‏روم داخل جوی آب. اصلاً نمی‏دانستم چه خبر است. آن روز تا عصر این وضع ادامه داشت. جنازه‏ها خیلی زیاد شده بود. دو تا از همبازی‏ها و همکلاسی‏هایم نیز به پای‏شان تیر خورد و بعداً شهید شدند و من خیلی متأثر شدم. چند تا از کسبۀ محل، که دوستان پدرم هم بودند، گاری دستی دوچرخ می‏آوردند و جنازه‏ها را داخل آنها می‏انداختیم و به بیمارستان بازرگانان (شهید اندرزگوی فعلی) می‏بردیم. شاید هفت‏هشت نفر را در هر گاری می‏گذاشتیم که بیشترشان زنده و نیمه‏جان بودند. آنها را که به بیمارستان می‏بردیم، دومرتبه برمی‏گشتیم و افراد دیگری را می‏بردیم. من کوچک بودم، ولی به افرادی که جنازه‏ها را داخل گاری دستی می‏گذاشتند، کمک می‏کردم. یک عده هم شعار می‏دادند. آن روز تا شب راه بیمارستان را بستند و نگذاشتند جنازه‏ها را از آنجا ببریم. من همان‏جا چند صحنه دیدم که بعدها هم کارهایی در موردشان انجام دادیم. یک آژان1 بود به اسم حسین غول که خیلی گنده بود و صورت آبله‏رویی داشت. یک اسلحۀ یوزی در دستش بود و با جیپ می‏پیچید در کوچه‏های بن‏بست. طرف خیابان ری و بوذرجمهری2 و امامزاده یحیی مناطقی دارد که هنوز هم دقیق یادم هست. هفت‏هشت نفر داشتند از دست مأموران فرار می‏کردند. داشتند به طرف یک کوچه می‏دویدند. خبر نداشتند که بن‏بست است. این حسین غول با یوزی آمد و آنها را به رگبار بست.
تمام 32 فشنگ را به‏سمت آنها شلیک کرد و رفت. من پشت یک تیر چراغ برق قایم شده بودم. وقتی دنده عقب گرفت و رفت، آمدم و دیدم که همین‏طور جنازه روی هم ریخته است. یک آقایی بود که گاری و الاغ داشت. این جنازه‏ها را با کمک مردم ریختیم روی گاری و بردیم بیمارستان بازرگان. همیشه قیافۀ او یادم بود و هیچ‏وقت قیافه‏اش یادم نرفت، چون خودم این صحنه را شاهد بودم. در روز 15 خرداد خیلی ماجراها اتفاق افتاد. رفتم سبزه‏میدان. یادم هست که رفتگرهای شهرداری با چنگک توی جنازه‏ها می‏زدند و بعد توی زباله‏ها می‏انداختند و می‏بردند. من خودم این صحنه را در ساعت هشت شب در سبزه‏میدان دیدم.
بعد از 15 خرداد خفقان عجیبی را به وجود آوردند که دیگر هیچ‏کس جرأت حرف‏زدن نداشته باشد. ساواک هم بر اوضاع کاملاً مسلط بود. وقتی در ماه محرم یا رمضان هیئتی تشکیل می‏شد، کسی روی منبر دربارۀ حکومت صحبت نمی‏کرد، مگر در محفل‏های خصوصی.3 ما در ماه محرم یک سقاخانه زدیم و آن را سیاه‏پوش کردیم. با چوب، داربست درست می‏کردیم و سقاخانه را پوشش می‏دادیم که آفتاب نخورَد. تشت هم می‏گذاشتیم و در آن یخ می‏انداختیم و یک لیوان یا کاسه را هم کنارش قرار می‏دادیم. مسائل بهداشتی هنوز آن‏قدرها رعایت نمی‏شد که لیوان یک‏بار مصرف و از این حرف‏ها باشد. آنجا یک آژان آمد و با لگد زد به سقاخانه و آن را خرد کرد و روی هم خواباند. این صحنه هم همیشه جلوی چشم من هست. یک‏سری فحش رکیک هم به خدا و پیغمبر(ص) و حضرت عباس(ع) داد و گفت: «این بازی‏ها چه هست که از خودتان درمی‏آورید؟» ما هم کاری از دست‏مان برنمی‏آمد و ایستاده بودیم و تماشا می‏کردیم. آن روزها آژان‏ها خیلی قدرت داشتند.
پانوشت‌ها:
1- پاسبان
2- پانزده خرداد
3- الان خیلی‏ها ادعا می‏کنند که من در آن زمان فلان کار را کردم، که درست نیست [راوی].