به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 15,440
بازدید دیروز: 4,654
بازدید هفته: 20,094
بازدید ماه: 20,094
بازدید کل: 25,007,234
افراد آنلاین: 31
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۲ دی ۱٤۰۳
Sunday , 22 December 2024
الأحد ، ۲۰ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۵ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی- دوران سربازی و حساسیت ساواک روی سربازان ۱۴۰۲/۱۰/۰۳
مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۵

دوران سربازی و حساسیت ساواک روی  سربازان

   ۱۴۰۲/۱۰/۰۳

خرید کتاب مبارزه به روایت سید احمد هوایی باتخفیف - کتاب‌رسان

مرتضی میردار
 سربازی
بعد از 15 خرداد هم به‏صورت جسته و‌گریخته چیزهایی می‏شنیدیم، ولی واقعیت این است که جرأت نداشتیم حرفی بزنیم یا کاری بکنیم. در وادی کسب و کار خودمان بودیم. گاهی می‏دیدیم که مثلاً جبهۀ ملی‏ها با پرچم ایران توی بازار می‏ریختند. در بازار را می‏بستند و شعار زنده‏باد و مرده‏باد سر می‏دادند. بعد هم آژان‏ها می‏آمدند و در را باز می‏کردند. می‏فهمیدیم که این ماجرا هم در ادامۀ همان 15 خرداد است، ولی زیاد پیگیر قضیه نمی‏شدیم. سال 48 من رفتم سربازی. هجده‏ماه در پادگان لشکر 92 زرهی1 اهواز بودم و مقداری هم در عجب‏شیر2 و جاهای دیگر. در آنجا هم یک‏سری کارهای مذهبی کردیم. دورۀ خدمت ما هم برای خودش دورۀ عجیبی بود. شب اول ماه رمضان بلند شدیم که روزه بگیریم.
فقط دو نفر بودیم که روزه می‏گرفتیم. ولی از بیست و یکم ماه رمضان تا آخر ماه را همه بچه‏های گروهان ما و سه گروهان دیگر، که بیش از دویست نفر می‏شدیم، روزه گرفتند. چون کم‏کم طوری شد که به آشپزخانه گفتیم به ما سحری بده و یک مقدار سر و صدا شد. این مسئله باعث شد که رکن ۲ ما را خواست. فهمیده بودند منشأ این قضیه از کجاست؟ از من پرسیدند: «چه کسی به شما گفت روزه بگیری؟» گفتم: «خدا» پرسیدند: «چه کسی یادت داده؟» گفتم: «کسی یاد نداده. من از وقتی بچه بودم، روزه می‏گرفتم. بروید بپرسید. از کودکی تا الان روزه می‏گیرم.» گفتند: «بقیه را چرا تشویق کردی؟» گفتم: «من کسی را تشویق نکردم. به من گفتند سحرها که بیدار می‏شوی، ما را هم صدا بزن.»
آن روزها خفقان خیلی سنگین بود و مخصوصاً در سربازخانه خیلی مواظب بودند. یک نفر که نماز می‏خواند، روی او زوم می‏کردند که ببینند چه خبر است. مثلاً برنامۀ ماه رمضان را، چون روابط بچه‏ها با هم خوب بود، نتوانستند کاری بکنند و خلاصه در رفتیم. ولی گروهبانی داشتیم که مال رکن 2 و در گردان ما بود و با ما درگیر شد و دعوا کردیم و مسائلی را برای ما ایجاد کرد. اما در مدتی که در لشکر 92 زرهی اهواز بودیم، توانستیم از لحاظ مذهبی کارهایی بکنیم. در آنجا فساد خیلی زیاد بود. جایی که ما بودیم، کوی افسران بود و شب‏ها فساد خیلی زیاد بود. به دو تا از گماشته‏ها که بچه‏های یزد بودند و ریشۀ مذهبی داشتند، گفتیم بروند و به افسرها و خانواده‏های‏شان که به استخر می‏آیند، تذکر بدهند. ما هم می‏رفتیم و تماشا می‏کردیم که ان‏شاءالله خدا از سر تقصیرات‏مان بگذرد. نمی‏خواهم توجیه کنم که می‏خواستیم برویم و شناسایی کنیم و ببینیم چطور است، ولی به هر حال می‏رفتیم و می‏دیدیم که محیط باشگاه افسران واقعاً افتضاح است. بین پادگان و آن‏طرف فقط یک سیم‏خاردار فاصله بود. در سربازی همین کارها را کردیم، و الّا کار خیلی خاصی نکردیم. در سال 51 ما را برای یک ماه دورۀ احتیاط احضار کردند. چون ما با اِم‏یک تیراندازی کرده بودیم و دورۀ ژ‏3 را ندیده بودیم. به این هوا گفتند بیایید که ما به تبریز رفتیم و ژ‏3 را آموزش دیدیم.
کم‏کم انگار توی باغ آمدیم و فهمیدیم که خبرهایی هست. وقتی آمدم برای احتیاط، دیدم که دارند من را شناسایی می‏کنند و قبلاً پرونده‏هایم را خوانده‏اند. آنجا به من پیشنهاد کردند که اگر بخواهی بیایی این‌جا کار کنی، ما می‏توانیم شما را به کار بگیریم؛ حقوق خوبی هم دارد. یک مقدار شک کردم. یک آقایی به اسم پاسبانی در آنجا همقطار و هم‏خدمتی من بود. گفتم: «اینها چه می‏گویند؟» ته و توی کار را درآوردم و فهمیدم این افرادی را که برای احتیاط آورده‏اند، در واقع برای استخدام در ساواک و عملیات و این حرف‏ها انتخاب کرده‏اند. من گفتم شغل من زرگری است و کار دیگری نمی‏خواهم بکنم. الان هم دکان را بسته‏ام و به این‌جا آمده‏ام. این‌جا هم موردی شد که حواسم بیشتر جمع این مسائل بشود.
بعد از خدمت، ساواک آمد دم در دکان ما و پرسید: «چرا عکس شاه را توی مغازه‏ات نزدی؟» من هم گفتم: «خدا هست. بالاتر از شاه هم هست.» گفت: «نه. عکس شاه واجب است که در دکان آدم باشد.» گفتم «ما کاری به این چیزها نداریم و کار خودمان را می‏کنیم.» آدم از سربازی که می‏آید یک‏جور حالت مردانگی پیدا می‏کند. بعد از خدمت، من داشتم در خیابان ری با دوچرخه می‏آمدم که یک‏مرتبه دیدم یک پژو پیچید جلوی ما. آن روزها ساواکی‏ها یا پژو داشتند یا ولوو. من رفته بودم سربازی و یک مقدار از قانون سر در‏آوردم و ترسم ریخته بود. هنوز هم وارد مبارزات نشده بودم. یک مقدار هم کله‏شق بودم. پیچید جلوی من و گفت: «کجا می‏روی؟» گفتم: «به تو چه؟» دیدند مثل اینکه سمبۀ من خیلی پرزور است. یقۀ من را گرفتند. یک مقدار مقاومت کردم و یک کارت نشانم دادند که اصلاً نفهمیدم چه کارتی است. یک‏سری فحش هم دادند. پرسیدم: «از من چه می‏خواهید؟» گفتند: «هیچی. مشکوک شدیم.» خلاصه ما را تکانی دادند و رفتند.
پانوشت‌ها:
1- مجهزترین لشکر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران.
2- یکی از شهرستان‏های استان آذربایجان شرقی.