۸ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی- آشنایی با یک خانواده آمریکایی ۱۴۰۲/۱۰/۱۰
مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۸
آشنایی با یک خانواده آمریکایی
۱۴۰۲/۱۰/۱۰

مرتضی میردار
یک خانوادۀ آمریکایی میخواستند زمینی بیایند ایران. توریست بودند. ما با اینها قاطی شدیم. خیلی هم آدمهای بامعرفتی بودند و کاری به کارم نداشتند. فقط دوسهبار صحبت و بحث شد که تو چکار میکنی و نماز چیست. با کمی فارسی و کمی انگلیسی حالیشان کردم. به من خط داده بودند که از مرز تایباد1 بیایم و از پایین نیایم. ما هم دوباره مسیر خودمان را برگشتیم. یک شب هم که با اینها در هتل بودیم، اسلحهها را در وسایل آنها گذاشتیم.
من با آنها طوری رفتار کردم که حسابی جذب من شدند و حتی تصورش را هم نمیکردند که بخواهم کاری بکنم. آن موقع هم بین توریستها بیشتر مسائل دزدی و چیزی بلند کردن مطرح بود.
آشنایی من با این خانوادۀ آمریکایی خیلی پیشپاافتاده و ساده است. موقع رفتن به پاکستان، لب مرز پاکستان و افغانستان یک شیر آب داشت فواره میزد و هر کسی میخواست برود آب بخورد، نمیتوانست و خیس میشد. پدر من چون صنعتی بود و خود همدستی بر آتش داشتم، رفتم و دستم را روی شیر فشار دادم و آب بند آمد. شاید چهلپنجاهنفر آنجا بودند که شروع کردند برای ما دست زدند. ما اصلاً ماندیم که مگر چهکار کردیم. از اینجا آشنایی مختصری با این خانواده ایجاد شد و آمدند و پرسیدند «کجایی هستی؟» گفتم «ایرانی هستم.» من تکهتکه با ماشین و اتوبوس میرفتم. دو جا هم در مینیبوس با هم برخورد کردیم و آشنایی ما از اینجا بیشتر شد. این که میگویم همه چیز خدایی بود، به این خاطر است که موقع برگشتن هم اینها به پست ما خوردند. خدا خودش جور میکند. مثل ترمینالهایی که ما داریم، آن موقع هم پاکستانیها منطقهای داشتند که مینیبوس مسافرها را سوار میکردند و میبردند لب مرز. توی ترمینال که آمدم، اینها را دیدم و دومرتبه سلام و علیک کردیم. تقریباً دو روز طول میکشید تا به مرز رسیدیم. چون از قبل با آنها آشنا شده بودم، راحت همراهشان راه افتادم. در پاکستان وقتی باران میآید، انگار درهای زمین و آسمان باز میشود. باران سیلآسا میبارد. پیادهروها و لب مغازهها پر از آب شده بود و همه مانده بودند که چکار کنند. یک کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کردم. سه آجر دیدم. برداشتم و انداختم جاهای مختلف و پایم را گذاشتم روی آنها و عبور کردم. در اینجا هم همه شروع کردند به دست زدن.
هنوز هم که فکرش را میکنم، تعجب میکنم که اینها چهجور مردمی بودند. این خانوادۀ آمریکایی در آنجا هم مرا دیده بودند، ولی من آنها را ندیده بودم. بعد که در مینیبوس نشستیم و صحبت کردیم، گفتند «تو توی بازار هم این کار را کردی.» بهقول ما اصفهانیها، خیلی ناقلایی. خلاصه آشناییمان عمیقتر هم شد. ما چون حالت توریست و کولهپشتی داشتیم، کسی با ما کاری نداشت. از آنجا که با اینها آشنا شدیم. گفتم مثل اینکه خدا اینها را فرستاده و بهترین پوشش است. کسی شک نمیکند که بازرسیمان کند. رفتیم که چهجوری اسلحهها را توی ساکشان بگذاریم که نفهمند. یک مقدار امتحان کردیم ببینیم کدامشان با ساکشان کمتر کار دارد. شب آخر بود که در پاکستان بودیم. یک عده از آنها رفتند بیرون شام بخورند و ما گفتیم نمیخوریم. ماندیم و اسلحهها را داخل ساکهای اینها جاسازی کردیم. بیشتر وقتها هم خودم ساکهای آنها را بهعنوان کمک حمل میکردم. من خیلی جاها کمکشان میکردم و ساکها را اینطرف و آنطرف میبردم و خلاصه بیرودربایستی حمالیشان را میکردم. اینها هم به من اعتماد کرده بودند. خلاصه این ساک را همهجا این طرف و آنطرف میبردم و مواظب بودم. حالا که فکرش را میکنم، از نظر شیوۀ عملیاتی، کار غلطی بود و باید تکهتکهشان میکردم، ولی بههرحال کار خدا بود. به مرز که رسیدیم، ساکهای آنها بازرسی نکردند. کولهپشتی مرا هم نگشتند، چون من خیلی قیافۀ توریستی بههم زده بودم. ریشم بلند بود. موها و ریشم بور بود و آنها تصور کرده بودند آمریکایی هستم. در آنجا که ساکها را نگاه نکردند. فقط در ایران ساکها را گشتند که من ساک را دادم دست یک پسر 16-17ساله که همراه آنها بود. هیچیک از ساکهای آمریکاییها را نگشتند و فقط کولهپشتی مرا بازرسی کردند. یک ساک دستی کوچک برزنتی هم داشتم که لباسهایم در آن بود و آن را هم نگاه کردند و آمدیم داخل ایران. با آنها آمدیم مشهد. رفتیم هتل و شب با هر ترفندی که بود اسلحهها را از ساکشان درآوردیم و گذاشتیم داخل ساک خودمان. ترسمان خیلی بیشتر شد، چون در ایران بودیم.
از اینجا من دیگر از آنها خداحافظی کردم و جدا شدم. یک روز هم در مشهد ماندم و بعد راه افتادم و آمدم تهران و الحمدلله بهخیر گذشت. اگر بگویم که برای این سه اسلحه، هر لحظۀ عمر من چطور گذشت، شاید کسی باور نکند. مجاهدین خلق هم یک مقدار شلوغکاری کرده و چند انفجار راه انداخته بودند و بگیر و ببند در خیابانهای تهران راه افتاده بود. ته کوچۀ ما یک خرابه بود و رفتیم و اینها را در آن خرابه قایم کردیم تا ببینیم تکلیفمان چه میشود. بعد هم گذشت و آقای بیکزاده آمد به سراغمان. من موبهمو اتفاقاتی که افتاده بود را برای او تعریف کردم که مثلاً گمرک چطور شد و چهکار کردند. چون اینها خودشان که نمیخواستند بروند بیرون و بیایند. از نظر امنیتی درست نبود. ما هم که هنوز وارد معرکهای نشده بودیم و هیچ کاری نکرده بودیم، در نتیجه مشکلی نبود. راستش خودم هم خیلی میترسیدم، چون تازه فهمیده بودم که چهکار کردهام. یک روز صبح باهادی بیکزاده برای اسلحهها قرار گذاشتم و به هوای اینکه میخواهم بروم حمام، رفتم در رختکن و اسلحهها را در ساک او گذاشتم و آمدم. مدتی هم گذشت و اینها با من کار کردند و من دیگر آقای اندرزگو را ندیدم. دوباره به مغازهام تلفن شد. من گفتم «بله» قطع شد. بعدها فهمیدم که آقای اندرزگو است. یکی به من گفت: «اندرزگو همین که صدای تو را میشنود خوشحال است.» راستش هنوز آقای اندرزگو را نشناخته بودم که چه نقش مهمی در کار دارد.
پانوشت:
1- از شهرهای استان خراسان رضوی که در نزدیکی مرز ایران و افغانستان است.