به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 873
بازدید دیروز: 2,474
بازدید هفته: 873
بازدید ماه: 116,379
بازدید کل: 23,778,178
افراد آنلاین: 4
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۲۹ اردیبهشت ۱٤۰۳
Saturday , 18 May 2024
السبت ، ۱۰ ذو القعدة ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۸ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی- آشنایی با یک خانواده آمریکایی ۱۴۰۲/۱۰/۱۰
مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۸
آشنایی با یک خانواده آمریکایی 
  ۱۴۰۲/۱۰/۱۰
خرید کتاب مبارزه به روایت سید احمد هوایی باتخفیف - کتاب‌رسان
مرتضی میردار
یک خانوادۀ آمریکایی می‏خواستند زمینی بیایند ایران. توریست بودند. ما با اینها قاطی شدیم. خیلی هم آدم‏های بامعرفتی بودند و کاری به کارم نداشتند. فقط دوسه‏بار صحبت و بحث شد که تو چکار می‏کنی و نماز چیست. با کمی فارسی و کمی انگلیسی حالی‏شان کردم. به من خط داده بودند که از مرز تایباد1 بیایم و از پایین نیایم. ما هم دوباره مسیر خودمان را برگشتیم. یک شب هم که با اینها در هتل بودیم، اسلحه‏ها را در وسایل آنها گذاشتیم. 
من با آنها طوری رفتار کردم که حسابی جذب من شدند و حتی تصورش را هم نمی‏کردند که بخواهم کاری بکنم. آن موقع هم بین توریست‏ها بیشتر مسائل دزدی و چیزی بلند کردن مطرح بود.
آشنایی من با این خانوادۀ آمریکایی خیلی پیش‏پاافتاده و ساده است. موقع رفتن به پاکستان، لب مرز پاکستان و افغانستان یک شیر آب داشت فواره می‏زد و هر کسی می‏خواست برود آب بخورد، نمی‏توانست و خیس می‏شد. پدر من چون صنعتی بود و خود همدستی بر آتش داشتم، رفتم و دستم را روی شیر فشار دادم و آب بند آمد. شاید چهل‏پنجاه‏نفر آنجا بودند که شروع کردند برای ما دست زدند. ما اصلاً ماندیم که مگر چه‏کار کردیم. از این‌جا آشنایی مختصری با این خانواده ایجاد شد و آمدند و پرسیدند «کجایی هستی؟» گفتم «ایرانی هستم.» من تکه‏تکه با ماشین و اتوبوس می‏رفتم. دو جا هم در مینی‏بوس با هم برخورد کردیم و آشنایی ما از این‌جا بیشتر شد. این که می‏گویم همه چیز خدایی بود، به این خاطر است که موقع برگشتن هم اینها به پست ما خوردند. خدا خودش جور می‏کند. مثل ترمینال‏هایی که ما داریم، آن موقع هم پاکستانی‏ها منطقه‏ای داشتند که مینی‏بوس مسافرها را سوار می‏کردند و می‏بردند لب مرز. توی ترمینال که آمدم، اینها را دیدم و دومرتبه سلام و علیک کردیم. تقریباً دو روز طول می‏کشید تا به مرز رسیدیم. چون از قبل با آنها آشنا شده بودم، راحت همراه‏شان راه افتادم. در پاکستان وقتی باران می‏آید، انگار درهای زمین و آسمان باز می‏شود. باران سیل‏آسا می‏بارد. پیاده‏روها و لب مغازه‏ها پر از آب شده بود و همه مانده بودند که چکار کنند. یک کمی این‏طرف و آن‏طرف را نگاه کردم. سه آجر دیدم. برداشتم و انداختم جاهای مختلف و پایم را گذاشتم روی آنها و عبور کردم. در این‌جا هم همه شروع کردند به دست زدن.
هنوز هم که فکرش را می‏کنم، تعجب می‏کنم که اینها چه‏جور مردمی بودند. این خانوادۀ آمریکایی در آنجا هم مرا دیده بودند، ولی من آنها را ندیده بودم. بعد که در مینی‏بوس نشستیم و صحبت کردیم، گفتند «تو توی بازار هم این کار را کردی.» به‏قول ما اصفهانی‏ها، خیلی ناقلایی. خلاصه آشنایی‏مان عمیق‏تر هم شد. ما چون حالت توریست و کوله‏پشتی داشتیم، کسی با ما کاری نداشت. از آنجا که با اینها آشنا شدیم. گفتم مثل اینکه خدا اینها را فرستاده و بهترین پوشش است. کسی شک نمی‏کند که بازرسی‏مان کند. رفتیم که چه‏جوری اسلحه‏ها را توی ساک‏شان بگذاریم که نفهمند. یک مقدار امتحان کردیم ببینیم کدام‏شان با ساک‏شان کمتر کار دارد. شب آخر بود که در پاکستان بودیم. یک عده از آنها رفتند بیرون شام بخورند و ما گفتیم نمی‏خوریم. ماندیم و اسلحه‏ها را داخل ساک‏های اینها جاسازی کردیم. بیشتر وقت‏ها هم خودم ساک‏های آنها را به‏عنوان کمک حمل می‏کردم. من خیلی جاها کمک‏شان می‏کردم و ساک‏ها را این‏طرف و آن‏طرف می‏بردم و خلاصه بی‏رودربایستی حمالی‏شان را می‏کردم. اینها هم به من اعتماد کرده بودند. خلاصه این ساک را همه‏جا این طرف و آن‏طرف می‏بردم و مواظب بودم. حالا که فکرش را می‏کنم، از نظر شیوۀ عملیاتی، کار غلطی بود و باید تکه‏تکه‏شان می‏کردم، ولی به‏هرحال کار خدا بود. به مرز که رسیدیم، ساک‏های آنها بازرسی نکردند. کوله‏پشتی مرا هم نگشتند، چون من خیلی قیافۀ توریستی به‏هم زده بودم. ریشم بلند بود. موها و ریشم بور بود و آنها تصور کرده بودند آمریکایی هستم. در آنجا که ساک‏ها را نگاه نکردند. فقط در ایران ساک‏ها را گشتند که من ساک را دادم دست یک پسر 16-17‏ساله که همراه آنها بود. هیچ‏یک از ساک‏های آمریکایی‏ها را نگشتند و فقط کوله‏پشتی مرا بازرسی کردند. یک ساک دستی کوچک برزنتی هم داشتم که لباس‏هایم در آن بود و آن را هم نگاه کردند و آمدیم داخل ایران. با آنها آمدیم مشهد. رفتیم هتل و شب با هر ترفندی که بود اسلحه‏ها را از ساک‏شان درآوردیم و گذاشتیم داخل ساک خودمان. ترس‏مان خیلی بیشتر شد، چون در ایران بودیم.
از این‌جا من دیگر از آنها خداحافظی کردم و جدا شدم. یک روز هم در مشهد ماندم و بعد راه افتادم و آمدم تهران و الحمدلله به‏خیر گذشت. اگر بگویم که برای این سه اسلحه، هر لحظۀ عمر من چطور گذشت، شاید کسی باور نکند. مجاهدین خلق هم یک مقدار شلوغ‏کاری کرده و چند انفجار راه انداخته بودند و بگیر و ببند در خیابان‏های تهران راه افتاده بود. ته کوچۀ ما یک خرابه بود و رفتیم و اینها را در آن خرابه قایم کردیم تا ببینیم تکلیف‏مان چه می‏شود. بعد هم گذشت و آقای بیک‏زاده آمد به سراغ‏مان. من موبه‏مو اتفاقاتی که افتاده بود را برای او تعریف کردم که مثلاً گمرک چطور شد و چه‏کار کردند. چون اینها خودشان که نمی‏خواستند بروند بیرون و بیایند. از نظر امنیتی درست نبود. ما هم که هنوز وارد معرکه‏ای نشده بودیم و هیچ کاری نکرده بودیم، در نتیجه مشکلی نبود. راستش خودم هم خیلی می‏ترسیدم، چون تازه فهمیده بودم که چه‏کار کرده‏ام. یک روز صبح با‌هادی بیک‏زاده برای اسلحه‏ها قرار گذاشتم و به هوای اینکه می‏خواهم بروم حمام، رفتم در رختکن و اسلحه‏ها را در ساک او گذاشتم و آمدم. مدتی هم گذشت و اینها با من کار کردند و من دیگر آقای اندرزگو را ندیدم. دوباره به مغازه‏ا‏م تلفن شد. من گفتم «بله» قطع شد. بعدها فهمیدم که آقای اندرزگو است. یکی به من گفت: «اندرزگو همین که صدای تو را می‏شنود خوشحال است.» راستش هنوز آقای اندرزگو را نشناخته بودم که چه نقش مهمی در کار دارد.
پانوشت‌:
1- از شهرهای استان خراسان رضوی که در نزدیکی مرز ایران و افغانستان است.