توزیع اعلامیه به شمال
۱۴۰۲/۱۰/۱۵
مرتضی میردار
فصل دوم: از فجر اسلام تا فجر انقلاب
توزیع اعلامیهها به شیوهای که گفتم، شروع شد. من یک پسرعمو داشتم که روحانی بود و در قم سکونت داشت. ما نسبت فامیلی داشتیم، اما رفتوآمد خانوادگی به آن صورت نداشتیم، ولی یکیدو دفعه در فامیل چند تا کار کرده بودیم.
من بیشتر عیدها عیدی میدادم، اما آن سال کتاب دادم. کتابها را دادم. بعدها فهمیدیم که به گوش پسرعمویمان آقامصطفی رسیده و او هم فهمید که ما هم سرمان توی حساب است. یک روز به من گفت اگر شما چیزی گیرت میآید، برای من هم بفرست.
من هم گفتم کم و بیش یک چیزهایی گیرم میآید؛ حالا ببینیم چطور میشود؛ اگر گیرم آمد برای شما میفرستم. ایشان که مرا میشناخت یک روز زنگ زد به مغازه و آقای دوستمحمدیان را معرفی کرد و گفت از آدمهای مورد اعتماد ماست و برای شمال یکسری چیز میخواهد.
هیچوقت لو نمیدادم که دکان من کجاست و قرار میگذاشتیم. با ایشان سهراه بوذرجمهری، جلوی کیوسک تلفن قرار گذاشتم. قبلاً هم همدیگر را ندیده بودیم. رفتم و ایشان تیپش اینجوری نبود. ما هم تیپمان یکجور دیگر بود و مشکل میشد همدیگر را بشناسیم. مثل حالا نبود که دو تا حزباللهی هرجا همدیگر را ببینند، از تیپ و قیافه همدیگر را بشناسند.
علامتی هم گذاشته بودیم که همدیگر را بشناسیم. به ایشان گفتم که سوار بر موتورگازی و با یک پیراهن آستین کوتاه میآیم.
ایشان هم گفت من کتوشلوار میپوشم و یک کیف کوچک پاسپورتی دستم هست. گفتم اگر همدیگر را دیدیم، هرکدام زودتر رسیدیم، میرویم توی کیوسک تلفن و تلفن میزنیم.
ما همیشه برای اینکه طرف را بهتر بشناسیم، یک کارهایی میکردیم، از جمله اینکه من با آن تیپی که گفته بودم، به آنجا نرفتم. من با آن بلوز آستین کوتاه نیامدم و با لباس دیگری آمدم. تهران هم از حالا خلوتتر بود. من از پشت بیمارستان بازرگانان، از کوچۀ دیگری آمدم.
آن منطقه را کاملاً بلد بودم. آمدم سریع از بغل ایشان رد شدم و دیدم خودش است.
این ماجرا شاید پنج دقیقه هم طول نکشید.
رفتم به حسینیه اصفهانیها و لباسهایم را عوض کردم و لباسی را که میخواستم پوشیدم که بروم سر قرار. من اینطوری قبل از قرار طرف مقابل را چک میکردم و دیگر نمیگذاشتم ایشان برود توی کیوسک تلفن یا خودم بروم. چون قبلش طرف را شناخته بودم، بنابراین همین که برگشتم گفتم: «آقای دوستمحمدیان، سلامعلیکم» دست دادیم و خیلی گرم و صمیمی احوالپرسی کردیم. دیگر در اینجا اطلاعاتبازی درنیاوردم و مثل دو رفیق رفتار کردیم و رفتیم و راجع به کارهایمان صحبت کردیم. منظورم این است که ما افراد را به این شکل در ابتدا شناسایی میکردیم. بعد هم سعی میکردیم همدیگر را کمتر ببینیم، یا تلفنی تماس داشتیم یا با قرار. ایشان در همین زمینه گفت که داداش من هم در اینجا سرباز نیروی هوائی و بهترین عامل برای آوردن اعلامیه است و ایشان یکی از مراکز پخش ما در شمال کشور، یعنی گرگان و آنطرفها شد. در این دورهای که ما دنبال توزیعکننده میگشتیم، آقای اشعری1 یک نفر دیگر، به اسم صبوری، را به من معرفی کرد که مال قائمشهر بود و به این ترتیب تقریباً از شمال کشور خیالمان راحت شد.
هرچه زمان میگذشت، خوراک ما از بابت اعلامیهها بیشتر میشد. هیئتها و حسینیهها برای ما پاتوقهای خوبی بودند که افراد را بشناسیم.
آن روزها آقای مکارم، آقای خزعلی، آقای جعفر سبحانی، آقای کافی، شیخحسین انصاریان خیلی معروف بودند. همۀ اینها میآمدند آنجا و پایگاه شلوغی بود. ما هم کسانی را که میخواستیم شکار و انتخاب کنیم، بیشتر از آنجا پیدا میکردیم. یک آقای بهرامی بود که در جبهه شهید شد. خانهاش در [خیابان] زیبا بود. او را شکار کردم.
بهتدریج طوری با او ارتباط برقرار کردم که اعلامیههای ما را، نه بهصورت کلی، ولی در حد دههزار تا میبرد.
من بعداً فهمیدم که ایشان با آقایان صالحی که در خیابان خراسان ماستبندی داشتند، مرتبط بود. ایشان اعلامیهها را میبرد و به آنها میداد. آنها نمیدانستند دکان من کدام است، درحالیکه بیشتر از پانصدمتر از هم فاصله نداشتیم.
این فرد رابط ما بود و من هم تا آخرش نمیدانستم که اعلامیهها را کجا پخش میکند، چون نمیخواستم بدانم. ولی میدانستم که مطمئن است؛ دوسه دفعه او را چک کردم و دیدم اعلامیه ها را حرام نمیکند.
پانوشت:
1- علیاکبر اشعری متولد 1332 در تهران است. او پس از انقلاب، سمتهای گوناگونی داشته است. از جمله سمتهایی که برعهده داشت، عبارتند از: مشاور وزیر فرهنگ در دولت هاشمی، قائممقام وزیر فرهنگ در همان دوره، عضو هیئت مرکزی گزینش صداوسیما از سال 1377 تا 1386 و مدیرعامل انتشارات سروش.