به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 1,059
بازدید دیروز: 2,474
بازدید هفته: 1,059
بازدید ماه: 116,565
بازدید کل: 23,778,364
افراد آنلاین: 2
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۲۹ اردیبهشت ۱٤۰۳
Saturday , 18 May 2024
السبت ، ۱۰ ذو القعدة ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۱۱ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی - توزیع اعلامیه به سراسر کشور ۱۴۰۲/۱۰/۱۷
مبارزه به روایت سید احمد هوایی - ۱۱

 توزیع اعلامیه به سراسر کشور

  ۱۴۰۲/۱۰/۱۷

خرید کتاب مبارزه به روایت سید احمد هوایی باتخفیف - کتاب‌رسان
مرتضی میردار
توی هیئت یک صاحب کشبافی به من معرفی شد، ولی الان از انقلاب بریده و کنار رفته است. او خیلی فعال بود. پسرخاله‏ام هم که در بازار، روسری‏فروش بود، یکی از مراکز پخش ما بود. پسرعمویم هم که پارچه‏فروش بود یکی دیگر بود. به‏تدریج آقای قاسم تبریزی هم به جرگۀ ما آمد. ایشان را آقای کنگرلو معرفی کرد. چون توزیع کل اعلامیه‏ها دست من بود، من باید اینها را شارژ می‏کردم. اینها هم خیلی مصرف می‏کردند، چون کتابفروش بودند و خیلی راحت اعلامیه‏ها را در کارتن‏های کتاب می‏گذاشتند. پسرعموی‏مان پارچه به شهرستان‏ها می‏فرستاد. اگر طرف را می‏شناخت که آدم متدینی است، اعلامیه‏ها را در عدل‏های 1 پارچه می‏گذاشت و برایش می‏فرستاد. بازار هم آن‏وقت این‏طوری نبود. خیلی بهتر از الان بود. موقعی که مطمئن بود که طرف آدم متدین و درستی است، برایش می‏فرستاد. برای اکثر جاهای کشور می‏فرستاد. جاهایی که بیشتر از بقیه می‏فرستاد، بازار قماش‏فروش‏های قزوین بود. تبریز، اصفهان، شیراز، مشهد و سه چهار تا شهر دیگر هم بودند که حضور ذهن ندارم. اعلامیه‏ها را در عدل‏های پارچه می‏گذاشت و می‏فرستاد. هروقت می‏خواست عدل ببندد، به ما زنگ می‏زد و می‏گفت «چیزی هست؟» کدش پارچه بود و می‏پرسید: «چند طاقه داری؟» من هم می‏گفتم: «چهار پنج تا طاقه دارم.» خانه‏شان در خیابان اسماعیل بزاز 2 بود. بعضی وقت‏ها می‏آمد دم در دکان و خودش می‏برد. گاهی هم من می‏بردم که کار اشتباهی بود، چون هدف چیز دیگری بود. می‏رساندم و آنها هم سریع وسط عدل پارچه‏ها می‏گذاشتند و می‏بستند. پسرخاله‏ام هم روسری‏فروش‏های شهرستان‏ها را می‏شناخت. به او اعلامیه می‏دادیم. او هم هر‏وقت می‏خواست روسری را عدل‏بندی کند، برای کسانی که به آنها اطمینان داشت، اعلامیه می‏گذاشت.
گاهی هم طرف زنگ می‏زد و می‏گفت «از آن روسری‏های جدید، برایم سیصد چهارصد تا بگذار» و این می‏فهمید که طرف پای کار است و جرأتش را هم دارد. به همین ترتیب خوراک ما زیاد می‏شد و مشتری‏ها از این طرف و آن‏طرف کد می‏دادند که زیادتر بده و پارچه‏فروش‏ها هم به همین نحو و توزیع ما زیادتر و درخواست‏مان برای تکثیر زیادتر می‏شد. آقای تبریزی و دوستانی که کتابفروش بودند، دیگر الی ماشاءالله توزیع‏شان زیاد بود. هم انفرادی تغذیه می‏کردند، هم پانصدتا و حتی هزارتایی و کارتنی پخش می‏کردند. یادم هست یک‏بار یک کارتن شامل ده اعلامیۀ پانصدتایی را به اسم کتاب آقای مرتضی مطهری بسته‏بندی کردند و برای استانی که می‏خواستند بفرستند، قاطی کتاب‏ها فرستادند. این‏جور چیزها را بیشتر برای اصفهان می‏دادند. این چیزها خداگونه بود و من عقلم به این‏جور جاها نمی‏رسید. ما به روسری‏فروش‏ها و پارچه‏فروش‏ها اعلامیه می‏دادیم. آقای تبریزی هم به کتابفروش‏ها می‏داد. وقتی اعلامیه به شهرستان می‏رسید، یک اعلامیه به دست یک نفر نمی‏رسید، بلکه بیست نفر آن را می‏خواندند و یک‏مرتبه می‏دیدی در یک شهرستان یک اعلامیه از پنجاه‏جا پخش شده است. واقعاً یک کار خداگونه بود. به خاطر همین، اعلامیۀ امام اگر امروز می‏آمد، تا دوسه روز دیگر در دورترین نقطۀ ایران توزیع شده بود. بهترین سیستم توزیع بود و هیچ شک و شبهه‏ای را ایجاد نمی‏کرد. آن روزها بسته‏ها را از گاراژهای بوذرجمهری برای شهرستان‏ها می‏فرستادیم. 
ما حتی یک‏بار هم این کار را نکردیم که از طرف گاراژ بسته بفرستیم. در حسینیه آقایی بود به اسم مقتدری. من یک‏بار خواستم با او چک کنم ببینم بارها چطور می‏روند، گفت مأموران ساواک هر روز می‏آیند و بارهای ما را چک می‏کنند که آیا بار جدید آمده و از ما می‏پرسیدند که امروز چیزی خارج از برنامه دارید یا نه. مثلاً در سرای حاج حسن پنج‏تا بزاز یا چهارتا کتابفروش از آن گاراژ بار می‏فرستادند. ساواکی‏ها می‏خواستند ببینند که مثلاً غیر از این پنج پارچه‏فروش‏، فرد دیگری هم آمده که برای فلان‏جا پارچه بفرستد. به این شکل چک می‏کردند. ما از این قضیه باخبر شدیم و یک مقدار حواس‏مان را جمع کردیم. لذا این سیستم توزیع ما برای کل کشور بود که سریع‏ترین و مطمئن‏ترین راه برای توزیع بود.
ما در مخابرات آقای افشار و بخشی‏زاده را داشتیم که من با هر کدام‏شان دیگری را چک می‏کردم. هیچ‏کدام‏شان هم نمی‏دانستند که فرد دیگری که اعلامیه پخش می‏کند، کیست. مثلاً من به آقای افشار گفته بودم که اعلامیه‏ها را چهارگوش تا می‏کنی و در فلان جاها می‏گذاری.  جاهایش را بیشتر خودمان به این افرادی که هم‏سن و سال ما بودند و با هم بیشتر در تماس بودیم، می‏گفتیم. اینها فقط مرا می‏شناختند. بنابراین بعضی از آنها می‏گفتند نمی‏دانم این اعلامیه‏ها را چه‏کسی پخش می‏کند، ولی انگار چهار‏پنج نفر دیگر، غیر از من، دارند از طرف فجر اسلام در مخابرات کار می‏کنند. من به نوبت به آنها اعلامیه می‏دادم. یک نوبت به آقای بخشی‏زاده می‏دادم که می‏برد پخش می‏کرد، و نوبت بعد به آقای افشار. ما اصطلاحی بین خودمان داشتیم. آنها می‏گفتند: «شیر و بیسکویت خوردی؟» من می‏گفتم: «نه. دادم به بچه‏ها ببرند مدرسه» و او می‏فهمید که الان خبری نیست و اعلامیه ندارم. 
به قول امروزی‏ها خیلی ریلکس و راحت بودیم، چون پوششی داشتیم که کسی متوجه ما نمی‏شد. با بقیه هم از طریق رابط‏ها کار می‏کردم. حدود پانزده رابط مستقیم داشتم. آقای تبریزی، آقای دربندی، آقای خندان، آقای ماشاءالله هوایی، آقای علی‏خانی، آقای اشعری، آقای بهرامی، آقای بخشی‏زاده، آقای افشار، آقای دوست‏محمدیان، آقای صبوری، آقای رضاداد، آقای امیر بهرامی، آقای بوربور، آقای رضا هوایی. اینها کسانی بودند که من همه‏جوره آنها را چک کرده بودم و مستقیماً به آنها اعلامیه می‏دادم. بعضی‏ها کمتر می‏گرفتند و بعضی‏ها حتی در حد 15هزار اعلامیه می‏گرفتند و توزیع می‏کردند.
پانوشت‌ها:
1- زمانی که عمده‏فروش یا کارخانه نساجی بخواهد یک یا چند طاقه را برای مشتری ارسال کند، طاقه‌ها را داخل گونی می‏گذارد و با نخ‌های مخصوص، گونی را می‌دوزند. در ادبیات پارچه‏فروش‏ها به این کار عدل‏بندی می‏گویند.
2- خیابان مولوی