به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 1,217
بازدید دیروز: 2,474
بازدید هفته: 1,217
بازدید ماه: 116,723
بازدید کل: 23,778,521
افراد آنلاین: 6
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۲۹ اردیبهشت ۱٤۰۳
Saturday , 18 May 2024
السبت ، ۱۰ ذو القعدة ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۱۵ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی - لیست شنود ۱۴۰۲/۱۰/۲۹
مبارزه به روایت سید احمد هوایی - ۱۵

  لیست شنود

۱۴۰۲/۱۰/۲۹

خرید کتاب مبارزه به روایت سید احمد هوایی باتخفیف - کتاب‌رسان

مرتضی میردار
یکی از کارهایی که در آن ایام انجام دادم، این بود که آن موقع مغازه‏ام را بستم. شغل ما زرگری بود و به قول معروف ویترین را هم چیده بودیم. در یکی از این روزها، فکر می‏کنم ماجرای آقای بخشی‏زاده و شنود تلفن هنوز اتفاق نیفتاده بود، من در مغازه نشسته بودم. آن موقع خیلی چیزها در مغازه بود که متأسفانه هول شدیم و از دست‏شان دادیم، ولی چارۀ دیگری هم نداشتیم. یک مسلسل په‏په‏شه، ده‏بیست پوند تی‏ان‏تی، یک‏سری چاشنی و فتیلۀ انفجاری و حدود ده نارنجک در مغازه بود.
 یک میز بزرگ کار داشتم و آن را طوری نصب کرده بودم که کسی نمی‏توانست پشت میز کار ما بیاید. در آن زیر هم می‏شد همه‏چیز را جاسازی کرد. 
از‏جمله چیزهای که داشتم، چهارپنج اعلامیه به خط خود امام و شاید سی‏چهل نوار از امام و تعداد بسیار زیادی اعلامیه بود.
آن روز را هرگز فراموش نمی‏کنم. آقایی که بعداً فهمیدم ساواکی است، آمد و در مغازه را باز کرد و گفت، «آن انگشتر را بدهید ببینم.» من هم انگشتر را درآوردم و به او دادم. صاف به چشم من نگاه کرد. من هم صاف به چشم‏هایش نگاه کردم. پرسید، «چند است؟» آن روزها طلا مثقالی 30-25 تومان بود. گفتم، «حدود 75 تومان درمی‏آید.» او هم صاف به چشم‏های من زل زده بود. رنگ نمی‏دادم و پس نمی‏گرفتم. اگر اغراق نکرده باشم، شاید حدود سه‏چهار دقیقه به چشم من نگاه کرد. من هم ایستاده بودم و نگاهش می‏کردم. از یک طرف حسابی ترسیده بودم، چون از تیپ و شیک‏و‏پیک بودنش معلوم بود که ساواکی است. از یک طرف هم به خودم می‏گفتم که نه، چنین چیزی نیست و می‏خواهد ما را سیاه و انگشتر را بلند کند. خوب ما را برانداز کرد و گفت که بعد می‏آیم. همین‏طور که داشت از در مغازه بیرون می‏رفت، به چشم من زل زده بود. جلوی در مغازه آمدم و به یکی از بچه‏هایی که سر کوچه نشسته بود گفتم:‏«برو ببین این یارو کجا می‏رود؟» رفت و بعد که آمد پرسید: «کی بود؟» گفتم: «مشتری بود» گفت: «ساواکی است. یک ماشین ولوو جلوی مدرسۀ اخباری ایستاده بود. سه نفر دیگر هم توی ماشین بودند.» بعضی‏ها شاید یادشان باشد که این ولووها با سرعت عجیبی از وسط خیابان حرکت می‏کردند. 
آدم این ولووها را که می‏دید، خودبه‏خود می‏ترسید. 
خیلی ترسیدم و فهمیدم که مغازه لو رفته و باید دم و دستگاه را جمع کنم. آمدم و اسلحه‏ها را در جایی پنهان کردم و تعدادی از اعلامیه‏ها را سوزاندم و نوارها را هم به این و آن دادم. آن روز تا شب خیلی به ما سخت گذشت. طلاها را هم بردم و به یکی از دوستان که در افسریه بود، یک‏جا فروختم که اصلاً نه خانی آمده باشد و نه خانی رفته باشد، و اصلاً مشتری دم در دکانم نیاید. این کار خیلی برای من گران تمام شد، چون تمام سرمایه‏ام را در آنجا باختم. البته خدا را شکر که تا الان هم طلبکار کسی یا چیزی نیستم، ولی اگر بخواهیم عاقلانه فکر کنیم، از نظر اقتصادی ریسک بزرگی بود. در آن زمان، اهمیت نهضت و انقلاب برای ما خیلی بیشتر از این حرف‏ها بود. از آن روز به بعد ویترین را جمع کردم و فقط طلا می‏ساختم. 
می‏خواستم پوششی برای کار باشد که اعلامیه و مرسولات را بیاورند و زنگی بزنند و کار خودمان را بکنیم.
گاهی لیست شماره تلفن‏هایی که شنود می‏شد را می‏آوردند و به من می‏دادند تا به آن افراد خبر بدهم که مواظب حرف‏زدن‏شان باشند. یک روز آقای بخشی‏زاده لیستی آورد و روی میز من گذاشت و دقت که کردم، دیدم شمارۀ تلفن من هم هست. هنوز مقداری از جنس‏ها و ملات‏ها در مغازۀ من بود. آن روز هم خیلی به من سخت گذشت. قرار ملاقات‏ها و ساعات تماس تلفن‏های ما حساب و کتاب داشت و حواس‏مان جمع بود، اما وقتی چنین اتفاقی می‏افتاد، تماس گرفتن با دوستان خیلی مشکل بود. 
جنس‏ها را هم چون با هزار زحمت فراهم کرده بودیم، راضی نمی‏شدیم همین‏طور داخل چاه بریزیم و دل‏مان می‏خواست جایی بگذاریم که بعداً مصرف بشود. 
خیلی یکه خوردم و دنبال آقای بخشی‏زاده دویدم و گفتم: «اینها درست است؟ اشتباه نیست؟» فکر کردم شوخی کرده و اسم ما را هم نوشته. گفت: «نه. درست است.» برگشتم و اقداماتی را که می‏بایست انجام بدهم، انجام دادم. کمی پایین‏تر از مغازۀ ما منزل آقای محمدتقی جعفری بود. 
کنار خانۀ آقای جعفری هم منزل یک ساواکی به اسم نفر بود. تلفن این دو نیز در لیست شنودها بود. ظاهراً او را از سال‏ها پیش کنار آقای محمدتقی جعفری گذاشته بودند. 
البته کار خاصی نمی‏کرد و فقط خبرچینی می‏کرد. 
من از آن به بعد دست‏وپایم را بیشتر جمع کردم. در مغازه را تقریباً بستم و کرکره را تا نصفه پایین کشیدم و فقط در ساعت‏هایی که قرار داشتم، به مغازه می‏آمدم و باقی ساعت‏ها هم این‏طرف و آن‏طرف بودم. دیگر از تلفن مغازه استفادۀ کمی می‏کردم، ولی برای اینکه مشکوک نشوند که ما بو برده‏ایم، کم‏و‏بیش زنگ می‏زدم.