۱۵۸ - سید حمیدرضا برقعهای : بیا و از جگر ریشریش باغ بپرس چهها گذشته بدون تو بر صنوبرها ۱۴۰۳/۰۳/۳۰
بیا و از جگر ریشریش باغ بپرس چهها گذشته بدون تو بر صنوبرها
۱۴۰۳/۰۳/۳۰
تو در میان مائی
از روزی که شنیدم در بین ما هستی، به همه سلام میکنم
«السلام علیک یا اباصالح المهدی یا صاحب الزمان(عج)»
تغییر تقویمها
روزی در تقویم خواهند نوشت:
تعطیل- روز فرج مهدی فاطمه
و بعد در مدینه کنار ساختمان نیمکارهای تابلو زیر را میبینیم:
پروژه حرم مطهر بیبی دو عالم حضرت فاطمه زهرا
کارفرما: قائم آل محمد
پیمانکار: یاران حضرت
مساحت: وسعت دل تمام شیعیان
حالا حتی كودكمان هم میداند كه
«مهدیه» اسم مكان است و «فاطمیه» اسم زمان
و «فاطمیه» اسم مكان
تو کجائی؟
عصر یک جمعه دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم
كه چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه باران نرسیده است؟
و هر كس كه در این خشكی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد:
كه هنوزم كه هنوز است چرا یوسف گمگشته به كنعان نرسیده است؟
چرا كلبه احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترك خورد، گل زخم نمك خورد،
زمین مُرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مُرد.
خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یك پلك نگاه است؛ ولی حیف نصیبم فقط آه است
و همین آه خدایا برسد كاش به جایی؛
برسد كاش صدایم به صدایی...
عصر یك جمعه دلگیر وجود تو كنار دل هر بیدل آشفته شود حس،
تو كجایی گل نرگس؟
به خدا آه نفسهای غریب تو كه آغشته به حزنی است، ز جنس غم و ماتم،
زده آتش به دل عالم و آدم
مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کردهای ای عشق مجسم
كه به جای نم شبنم بچكد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت،
نكند باز شده ماه محرم كه چنین میزند آتش به دل فاطمه، آهت!
به فدای نخ آن شال سیاهت،
به فدای رخت ای ماه! بیا، صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی. آجركالله! عزیر دو جهان یوسف در چاه،
دلم سوخته از آه نفسهای غریبت
دل من بال كبوتر شده، خاكستر پرپر شده، همراه نسیم سحری، روی پر فُطرُس معراج نفس گشته هوائی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی
که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا كه مرا نیز به همراه خودت زیر ركابت ببری تا بشوم كربوبلایی،
به خدا در هوس دیدن ششگوشه، دلم تاب ندارد. نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر، غزلِ ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد.
همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق بیچاره دلداده دلسوخته ارباب ندارد...
تو كجایی؟ تو كجایی شدهام باز هوایی، شدهام باز هوایی...
گریه کن گریه و خون گریه کن، آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیدهای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود
چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است و این بحر طویل است و ببخشید اگر این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضه مکشوف لهوف است؛
عطش بر لب عطشان لغات است
و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است
و ارباب همه سینهزنان کشتی آرام نجات است؛
ولی حیف که ارباب «قتیلالعبرات » است؛
ولی حیف که ارباب «اسیرالکربات» است؛
ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنه یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او درکف گودال و سپس آه که «الشمرُ»...
خدایا چه بگویم که «شکستند سبو را و بریدند»...
دلت تاب ندارد به خدا با خبرم میگذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کربوبلایی؛ قَسَمت میدهم
آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی... توکجایی...
سید حمیدرضا برقعهای