سازمان سیا و اکسپرسیونیسم انتزاعی
۱۴۰۴/۰۵/۲۶
فرانسیس استونر ساندرس
ترجمه حسین باکند
مادرول عضو کمیته آمریکایی آزادی فرهنگی بود. بازیوتس، کالدر و پولاک نیز همینطور بودند (هرچند پولاک هنگام پیوستن به آن از شدت مستی خیس شده بود).
بن شاهن، نقاش واقعگرا، از پیوستن به آن خودداری کرد و آن را «جای بیغیرتها» نامید. همسفران سابق، یعنی مارک روتکو و آدولف گوتلیب نیز هر دو در طول جنگ سرد به ضدکمونیستهایی متعهد تبدیل شدند.
در سال ۱۹۴۰، آنها به تأسیس فدراسیون نقاشان و مجسمهسازان مدرن کمک کردند که با محکومکردن همه تهدیدات علیه فرهنگ از سوی جنبشهای سیاسی ملیگرایانه و ارتجاعی آغاز شد.
در ماههای بعد، فدراسیون به عامل فعال ضدکمونیسم در دنیای هنر تبدیل شد. این فدراسیون در پی افشای نفوذ حزبی در سازمانهای مختلف هنری بود. روتکو و گوتلیب این تلاشها را برای از بین بردن حضور کمونیستها در دنیای هنر رهبری کردند. تعهد آنها به این هدف چنان قوی بود که وقتی فدراسیون در سال ۱۹۵۳ به توقف فعالیتهای سیاسی خود رأی داد، آنها استعفا دادند.
آد راینهارت تنها هنرمند اکسپرسیونیست انتزاعی بود که همچنان به چپها وفادار ماند و به همین دلیل تا دهه ۱۹۶۰ تقریباً توسط دنیای هنر رسمی نادیده گرفته شد.
این امر او را در موقعیت مناسبی قرار داد تا به تناقضات زندگی و هنر دوستان سابقش اشاره کند، دوستانی که شبهای مستیشان در میخانه سدار (Cedar Tavern) جای خود را به خانههایی در همپتونز، پراویدنس و کیپ کاد داده بود و عکسهای گروهیشان، که در سال ۱۹۵۰، مانند «شوریدهها» بودند، جای خود را به عکسهایی در مجله ووگ (Vogue) داده بود که این مردان جوان عصبانی را بیشتر شبیه به دلالان سهام نشان میدادند، دلالانی که آنها را به عنوان نقاشان «نظریهپرداز» یا «رشدگرا» فهرست میکردند و از بازاری «در حال جوش و خروش» برای اکسپرسیونیسم انتزاعی خبر میدادند.
راینهارت قاطعانه دوستان هنرمندش را به خاطر تسلیمشدن در برابر وسوسههای طمع و جاهطلبی محکوم کرد. او روتکو را «کاسهلیس مکتب فوویسم مجله ووگ» و پولاک را «بیخانمان بازار هارپر» نامید. بارنت نیومن از نظر او «صنعتگر- دستفروش و مغازهدار آموزشی آوانگارد» و «مفسر- دلقک مکتب نوظهور» بود (اظهاراتی که نیومن را به شکایت واداشت).
راینهارت به همینجا بسنده نکرد. او گفت که یک موزه باید «مثل یک گنجینه و مزار باشد، نه مانند یک دفتر حسابداری یا مرکز تفریحی».
او نقد هنری را با «آب دهان کبوتر» مقایسه وگرینبرگ را به عنوان یک دیکتاتور خشک و غیرمنعطف مسخره کرد. راینهارت تنها اکسپرسیونیست انتزاعی بود که در راهپیمایی واشنگتن برای حقوق مدنی در اوت 1963 شرکت نمود. به سختی میتوان این استدلال را پذیرفت که اکسپرسیونیستهای انتزاعی صرفاً «بهطور اتفاقی در زمان جنگ سرد نقاشی میکردند و در جنگ سرد مشارکتی نداشتند». اظهارات خود آنها و در برخی موارد، وفاداریهای سیاسی، ادعاهای مربوط به عدم تعهد ایدئولوژیک را تضعیف میکند. البته این واقعیت نیز وجود دارد که کار اکسپرسیونیستهای انتزاعی را نمیتوان به تاریخ سیاسی که در آن قرار گرفتهاند، تقلیل داد. اکسپرسیونیسم انتزاعی، مانند جاز، پدیدهای خلاقانه بود (و هست) که مستقل و حتی، بله، پیروزمندانه جدا از استفاده سیاسی که از آن میشد، وجود داشت.
فیلیپ داد استدلال کرد: «شکی نیست که ما باید تمام هنر را در رابطه با زمان خود درک کنیم.» «برای اینکه اکسپرسیونیسم انتزاعی را درک کنیم، باید بفهمیم که چگونه در یک برهه فوقالعاده در روابط اروپا و آمریکا ساخته شد. در سطح سیاسی، اینها نسلی از رادیکالهایی بودند که تاریخ آنها را به ساحل کشانده بود و در سطح ملی، درست در لحظهای ظهور کردند که آمریکا به امپراتوری فرهنگی بزرگ دوره پس از جنگ تبدیل شد.
برای ارزیابی دستاوردهای آنها، باید همه این موارد را درک کرد. اما هنر آنها را نمیتوان به آن شرایط تقلیل داد. درست است که سازمان سیا در این امر دخیل بود (من هم به اندازه هرکس دیگری از این بابت متأسف هستم) اما این توضیح نمیدهد که چرا چنین امری مهم شد. چیزی در خود هنر وجود داشت که به آن اجازه پیروزی داد.»
جکسون پولاک در سال ۱۹۵۶ در یک تصادف رانندگی کشته شد. در آن زمان آرشیل گورکی خود را دار زده بود. فرانتس کلاین قرار بود ظرف شش سال آنقدر مشروب بخورد که بمیرد. در سال ۱۹۶۵، مجسمهساز دیوید اسمیت در پی یک تصادف رانندگی درگذشت. در سال ۱۹۷۰، مارک روتکو، رگهای خود را برید و در کف استودیوی خود از خونریزی جان باخت.
برخی از دوستانش احساس میکردند که او تا حدودی به این دلیل خودکشی کرده که نمیتوانست با تناقض دریافت پاداشهای مادی برای آثاری که «مخالفت با ماتریالیسم بورژوازی را فریاد میزدند» کنار بیاید. راویِ «هدیه هومبولت» میگفت: «این کشور به شاعرانِ درگذشته خود افتخار میکند. شهادت شاعران مبنی بر اینکه ایالات متحده بیش از حد سخت، بیش از حد بزرگ، بیش از حد زیاد، بیش از حد ناهموار است، و واقعیت آمریکایی بر همه چیز غلبه دارد، رضایت فوقالعادهای را از ما طلب میکند...
ضعف قدرتهای معنوی در کودکانگی، جنون، مستی و ناامیدی این گواهیها اثبات میشود...
بنابراین شاعران دوست داشته میشوند، اما دوست داشته میشوند زیرا نمیتوانند به آن نقطه اوج برسند. آنها وجود دارند تا فقط عظمت این آشفتگی وحشتناک را روشن کنند.»