نگرانیهای یک پدر در شهری شلوغ
ناگهان سكوت كردم.
پدر پرسيد: «خب؟ كجا رفته بودي؟»
سرم را پايين انداختم. بهتر است ندانند. هرچه بيشتر بدانند به ضرر خودشان تمام ميشود. تازه من حق نداشتم آنها را نگران كنم. اگر ميگفتم كه پنهاني با مهندس ملاقات كردهام، اگر ميگفتم كه پيغام ريحانه خانم را تا كاشان بردهام...
گفتم: «هيچي! هيچ جا!»
پدر به سرعت از جايش بلند شد، صندلي چند تكان محكم خورد و با صداي ناهنجاري شروع به جيرجير كرد. پدر نگاهش را به چشمهايم دوخت. مادر بين ما ايستاد. پدر بازويش را گرفت و با دست نيرومندش او را كنار كشيد و گودي گردنم را با دست راست گرفت و با فرياد بلندي گفت:
- پرسيدم كجا بودي؟
چيزي نگفتم.
مادر كوشيد دستش را از گردنم جدا كند ولي خشم پدر تازه شروع شده بود. همانطور بيحركت ماندم. سكوت سرسختانهام پدر را عصباني كرد و با پشت دست ديگرش سيلي جانانهاي نثار صورتم كرد.
- پرسيدم كجا بودي؟
ميتوانستم دليل خشمش را درك كنم. با اين حال با تغيّر گفتم:
- هيچجا دست از سرم بردار!
اين جمله بر خشم پدر اضافه كرد چنانكه مرا از زمين بلند كرد و به شدت به ديوار پشت سرم كوبيد. مادر جيغ كشيد. با غيظ نگاهش كردم. او هم مرا به باد كتك گرفت و بعد شروع به فرياد كرد:
- ميخواهي چه غلطي بكني؟ ها؟ ها؟
حس بيزاري عميقي در درونم ميجوشيد. پدر اصلاً اهل ابراز احساسات نبود، به سختي ميشد فهميد كه چه زماني شاد است اما هيچوقت هم كسي نديده بود كه چنين رفتاري را با يكي از فرزندانش داشته باشد. گاهي پيش ميآمد كه عباس چند روز پيدايش نميشد، اما پدر هيچوقت تا اين حد با او به خشونت رفتار نكرده بود.
من چه؟ چرا پدر غرور مرا نديد ميگرفت؟ چرا استقلال مرا جدي نميگرفت؟ چه تصوري از من داشت كه تا اين حد بيزاري ميآورد؟ احساس بدي داشتم. تنبيه بدني پدر نميتوانست احساسي بدتر از آنچه كه از تغيّر و خشم او نصيبم شده بود، به من بدهد. واقعاً از تنبيهاش خشمگين نبودم. نميتوانستم تفاوت بين شرايط خودم با عليرضا و عباس را پيدا كنم. وقتي پدر دوباره روي صندلي نشست كوشيدم بر ضعف غيرعادي و سنگيني بدنم غلبه كنم. به نظر ميرسيد حجم سرم بزرگتر شده بود و پر از جاهاي خالي بود.
پدر همراه با تكههاي باقيمانده خشمش انگشتانش را به طرفم گرفت و فرياد زد: «اگر ميخواهي شب را بيرون خانه بگذراني بهتر است كه براي هميشه فراموش كني كه خانهاي داري! چون اگر برگردي...» حرفش را عمداً تمام نكرد تا تأثير كلماتش بيشتر شود اما من به تنها چيزي كه ميانديشيدم، تفاوت خودم با عباس بود. چرا پدر تا اين حد درباره من سخت گير بود؟ صبح روز بعد با سردرد عجيبي بيدار شدم. اشتها نداشتم. صداهايي كه طول شب به نحو اغراقآميزي در اطرافم جريان داشت، نگذاشته بود بخوابم. صداي چرخهاي يك ماشين، قدمهاي يك عابر، صداي سوت يك پليس و هر چيزي مرا نيمخيز ميكرد. نيمه شب با صداي خشخش آهسته قدمهايي را كه روي فرش كشيده ميشد، نيمخيز شدم اما بعد وقتي مادر را ديدم كه آهسته بالاي سرم سرك ميكشد، نفسي به راحتي كشيدم. بيدار كه شدم، مادر كنار ظرفهاي شسته شده شب قبل مبهوت ايستاده بود. صبورتر از هر زماني به نظر ميرسيد، مرا كه ديد با دستپاچگي گفت: «چيزي ميخوري؟»
پاورقي كيهان - ۲۴ / ۰۹ / ۱۳۹۴