با شنيدن ساعت 10، يكباره خشكم زد: «آخ! مادر قرار داشتم.» مادر به تندي پرسيد: «كجا حالا؟ با كي؟»
سؤالش ناگهاني بود. بايد قبلاً به اين موضوع فكر ميكردم، خودم را به نشنيدن زدم و گفتم: «پيراهن تميز ندارم، دارم؟»
با درماندگي پرسيد:
- شب كه ميآيي، نه؟ اگر پدرت بيايد و تو نباشي، المشنگه به پا ميكند ها!
از تصور تلخي صورت پدر، دلم به هم ريخت و گفتم: «ميآيم، زود ميآيم»
مادر گفت: «لااقل، قبلش خودت را بشور، بوي گربه مرده ميدهي.»
مادر حق داشت، در طول چند شب گذشته لباسهايم را عوض نكرده بودم، هواي گرم، بوي عرق مانده و آشفتگي موهايم زننده بود. اگر با آن لباسهاي چرك وارد كوچه ميشدم، همسايهها فكر ميكردند كه معتاد شدهام. تصوري كه شايد از ذهن پدر هم گذشته بود. لباسهايم را كندم، سردم شد. ولي با آب داغ و صابون خوشبو سرحال شدم. مادر با چاي تازه به استقبالم آمد اما وقتي براي خوردن نبود. بايد جواب را فوري براي ريحانه خانم ميبردم.
***
دورنماي زندگي در تهران قبل از ترك خانه مهندس يوسفي براي همگي ما دلپذير بود، اما ورود به شهر بزرگي كه بوشهر را در نظرمان كوچك و حتي بسيار ابتدايي تصوير ميكرد، ترس از واقعيتهاي پيدا و پنهان را در وجود همه ما برانگيخت. اولين چيزي كه در بدو ورود توجه همه ما را به خود جلب كرده بود تعداد ماشينهايي بود كه در خيابانهاي شهر تردد ميكردند، ماشينهايي كه بر همديگر سوار بودند و نشستن در طبقه بالاي آنها براي تماشاي سردر سينماها با پوسترهاي هنرپيشههاي مشهور و تابلوهاي نئون چشمكزن سردر فروشگاهها و پيادههاي جورواجور بسيار سرگرمكننده بود. شهر به واقع بزرگ و شلوغ، با آدمهاي جورواجوري بود كه در پيادهروها پيچو تاب
ميخوردند.
اما ديدنيهاي تهران، بعد از جدايي از خانواده مهندس براي پدر به لحاظ وظيفهاي كه در خود ميديد، نه تنها جالب نبود، بلكه به شدت او را ميترساند. شكي نبود كه علت مخالفتش با مدرسه رفتن دخترها به همين مسئله مربوط ميشد. بوشهر در مقايسه با تهران چيزي نداشت كه او را بترساند اما تهران شلوغ، سردرگم، رها، بيتفاوت و خارج از همه چهارچوبهايي بود كه براي او مقدس شمرده ميشد. روزهاي بعد از ديدن مجلههايي كه در پيادهروها يا دكههاي روزنامه فروشي به نمايش گذاشته بودند، شوكه شد اما خودش را نسبت به ما كه ناگزير از اين برخوردهاي گاه و بيگاه بوديم، اين طور توجيه كرد كه ما مرد هستيم. توجيهي كه اغلب جامعهاي كه از دلواپسي ناشي از بيقيدي رنج ميبرد، مجبور است درباره مردها به كار ببرد. با اين حال پيدا بود كه براي همگي ما نگران است. براي همين مدتي بعد از اسبابكشي به خانه جديد و دور شدن از خانواده مهندس كه انگار وجودش پدر را از همه بلاها حفظ ميكرد ـ دستكم اين احساس پدر نسبت به او بود ـ زمزمههاي بازگشت به بوشهر به گوش همگي رسيد.
پاورقي كيهان - ۲۷ / ۰۹ / ۱۳۹۴