جنگ با سرنوشت
سه شب و سه روز در قبرستان ماندم و درحاليكه از شدت تأثر و رنج از پا درآمده بودم، به زمين و زمان بد و بيراه ميگفتم. به گمانم اطرافيان من هم، پس از من ديگر مردي چنين غمگين نديده بودند.
بياختيار پرسيدم:
- بچه؟
- ماند! ماندنش به معجزه شباهت داشت، ديدنش تكرار مدام رنجي بود كه در درونم جريان داشت، ديگر دل ماندن نداشتم. چند هفته بعد براي برداشتن لوازم به روستا برگشتم. ظهر پنجشنبه بود كه از سر دلتنگي به اطراف روستا سرك كشيدم. در قبرستان كوچك روستا كنار تابوت سياهي كه ميان انبوه گلهاي وحشي قرار داشت، تنها و خاموش ايستاده بودم كه همان مرد روستايي را ديدم، همانكه ضجه ميزد، همانكه نفرين ميكرد. اين بار خاموش بود، كنار گور كوچكي نشسته بود و پيشاني منقبض و چشمهاي غرقه به اشكش ميگفت كه او فرزندش را از دست داده است. كلاهم را از سر برداشتم و به طرف گور رفتم. مرد با ديدن من برخاست و شگفتزده و با لحن ملايم گفت: «سلام آقاي دكتر! خداوند به شما صبر بدهد! همسر شما زن خوبي بود.» و بعد دست مردانه و زبرش را صميمانه پيش آورد تا دست بدهد. به وضوح ميديدم كه چهره فرسوده از رنج مرد، پر از همدردي و احترام نسبت به پزشكي است كه به سوگندش وفادار نبوده است. همان روز فهميدم، مرد همان شب فرزندش را از دست داده بود. او بدون اينكه مرا مقصر بداند، بر اين اندوه صبر كرده و حتي دست مرا كه به او جواب رد داده بودم، صميمانه ميفشرد. جنگ من با سرنوشت و خداوند مدت زماني ديگر طول كشيد و عاقبت وقتي توانستم بر اندوهم غلبه كنم، دانستم كه اين جنگ را براي آن شروع كرده بودم كه قدرت محاكمه و بخشش خودم را نداشتهام. در حقيقت من با خداوند و زندگي قهر كرده بودم تا خودم را محاكمه و تنبيه نكنم. خودي كه مغرور بود و تصور ميكرد، چون جان ديگران را ميتواند نجات دهد، ديگر نيازي به حمايت كسي ندارد، خودي كه جان ديگري را به هيچ ميگرفت و مقياساش براي ارزش انسانها جان بيمقدار خودش بود.
باباعلي به اينجا كه رسيد، برخاست، نگاهش لحظهاي خيره ماند و بعد لبخند عجيبي زد: «اين خداوند نبود كه مرا تنبيه كرد. تغيير زندگي و سرنوشت من نتيجه غروري بود كه بهخاطر اندوختههايم در علم و سرمايهام در زندگي عايدم شده بود و من دانستم كه همه آن چه كه ارزشمند ميپنداشتم، در لحظاتي از زندگي كه به شدت به آنها نيازمندم، به هيچ دردي نميخورد اما بهاي اين دانستن بسيار گزاف بود، من عشق زندگي و آيندهام را برايش داده بودم. بعد از آن به اين روستا آمدم، جايي كه كسي مرا نشناسد، براي آنكه اندوهم را فراموش كنم، براي اينكه چيزي سواي آن چه زندگي بهعنوان زينت به ظاهرمان ميافزايد، در درونم پيدا كنم كه به قدر نفس كشيدنم، بيارزد.»
پاورقي كيهان - ۲۳ / ۱۲ / ۱۳۹۴