به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 3,350
بازدید دیروز: 9,496
بازدید هفته: 3,350
بازدید ماه: 69,423
بازدید کل: 23,731,234
افراد آنلاین: 14
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱٤۰۳
Saturday , 4 May 2024
السبت ، ۲۵ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
دردهای کهنۀ مادر (۹ ۴)
پرواز 655

دردهای کهنۀ مادر 
  

نتیجه تصویری برای پرواز 655

 نيمه‌هاي شب بود، مادر دردهاي كهنه‌اش را به ياد آورده بود قديمي‌ترين ترانه‌هاي كودكي‌هايمان را براي چشم‌هاي بي‌خوابش خواند. انگشتان باريك و بلندش را مي‌ديدم كه چطور در حركتي مداوم بين چشم‌ها و گونه‌هايش راه اشك‌ها را به طرف چانه سد مي‌كرد.
صداي پچ‌پچ عباس را شنيدم‌:
- اگر مي‌خواهي بروي همين امشب برو تا ردت را نگيرند.
به پهلو غلتيدم تا صورتش را در مهتاب بهتر ببينم‌.
- بايد از شيرين خبري بگيرم‌.
- از كجا؟ نه آدرسي هست نه شماره‌اي‌، از كجا معلوم كه نرفته باشد اهواز؟
- مي‌روم اهواز.
- به خطرش فكر كردي‌؟ من مي‌گويم تو برو! من خبرش را به تو مي‌دهم‌. قول مي‌دهم پيدايش كنم‌! بگذار آب‌ها از آسياب بيفتد، بعد برگرد!  
درمانده به برادر نگاه كردم‌، راست مي‌گفت مردد جواب دادم‌:
- شايد همين كار را بكنم‌. اگر تو قول بدهي‌!
مي‌توانستم دور شوم و به خودم بگويم كه كار عشق كار بده‌بستان نيست يا مي‌توانستم مطابق رسم روزگار و مثل كاسبان او را پيدا كنم و جاني را كه به من مقروض بود، از آن خود كنم‌. مي‌توانستم به زندگي‌اش پيله كنم و بگذارم تا هر وقت من دلم مي‌خواهد در آن پيله بماند اما ترسيدم كه دين‌اش به من‌، او را از هرچه مهر و محبت است تهي كند. او به‌خاطر آن فداكاري به من مديون بود اما از كجا معلوم كه وجود من جانش را به خطر نيندازد و من مديون او نشوم‌!
شايد بهتر بود به جاي اين‌كه مانند ماري برگردن زندگي‌اش بپيچم و نفس‌اش را بند آورم‌، كناري بنشينم و به اين فكر كنم كه آن فداكاري تاوان عشقي است كه ارزشش در رفتن و گذشتن است‌. با اين فكر احساس تلخي به سراغم آمد. آيا ممكن بود كه به‌خاطر عافيت‌طلبي مرا فراموش كرده باشد؟
 ***
در برابر چشمانم‌، روسري سفيد مادر روي قالي افتاده بود. بدون اين‌كه فكر كنم آن را برداشتم و از ميان تار و پودش به جستجوي بوي دلپذيري كه مي‌شناختم‌، برآمدم‌. سپس كليد برق را به آرامي خاموش كردم و در ميان حياط نيمه تاريك راهم را در پيش گرفتم‌.
كمي از غروب گذشته بود كه رگبار باران تندتر شد. كمي بعد باران بند آمد و بوي خاك نم زده هم فرو نشست‌. بعد تاريكي مطلق شب بود كه كوچه‌ها را در خود مي‌گرفت‌. درست همين لحظات بود كه شهر سياست زده آغاز به تكان خوردن مي‌كرد. ترسي كه تا پيش از اين شهر را فاسد كرده بود، مانند پوسته‌اي ترك مي‌خورد و هر لحظه ممكن بود كه اين پوسته شكافته شود. معلوم نبود بعد چه اتفاقي مي‌افتاد؟ اما چيزي كه روشن بود، همين ترس افكار و عقيده‌ها را در خود مي‌پروراند.  
***
هوا هنوز هم بوي نم باران داشت‌. ساك دستي كوچكي برداشته بودم‌. براي سفري دور كمي سبك بود. پدر قدري از پس‌اندازش را لاي دستمال پيچيد و مادر آن را درون جيبي كه براي كت پشمي‌ام دوخته بود، پنهان كرد. در را كه مي‌بستم چشمان مهربان مادر را ديدم و دستان سوخته و لاغرش را كه گوشه روسري را به دندان گرفته بود تا كسي هق‌هق گريه‌اش را نشنود. لبخندي زدم‌، شايد دلش به لبخندم قرص شود اما اشك‌هايش سرخورد و صورتش از غصه مچاله شد. آرام راه كوچه را گرفتم و رفتم‌. خاطراتم را يكي يكي پس مي‌زدم و از كوچه‌ها و بعد خيابان گذشتم‌، تا كردستان راه درازي باقي بود.


پاورقي كيهان  - ۱۷ / ۰۱  /  ۱۳۹۵