دل شوره زیر آسمان دمدمی مزاج لندن
لينو اين را ميگويد و كتاب كوچكي را كه ضخامتش به اندازه يك بند انگشت است، در برابر چشمانم ميگيرد. بعد با حالتي كه خردمندياش را ميخواهد به رخم بكشد، با دستهاي ظريفش لاي كتاب را باز ميكند.
به ياد حرف رضا ميافتم: «اين يهوديها شمّ خوبي براي تجارت دارند، همينها اقتصاد آلمان را زمان جنگ دچار ورشكستگي كردند. آنها در واقع به آلمان خيانت كردند بعد هم نامهرباني آلمانها را بهانه كرده و به فلسطين هجوم بردند...»
لينو كتاب را مقابل چشمانم ميگيرد.
- شاعرش انگليسي است. او خدمات زيادي به يهوديان كرده و براي همين هم اشعارش را دوست داريم. حالا فكر كن كه چند بنگاه نشر اشعار شعراي معاصر و پيشين را كه براي ملت ما سرودهاند چاپ میكنند، آن وقت ما از پولش ثروتمندتر ميشويم و نويسندگان شهرتشان را ميبرند...
***
آسمان عصر دمدمي مزاج ميشود، چند لكه ابرسياه سينه سفيد ابرها را آلوده ميكند و بعد رگبار ميگيرد و ابرها ميبارند. باران درپي يك زن و كودك است كه در پيچ يك كوچه گم ميشوند. باران درپي يك مرد است كه روزنامه صبح لندن را روي سرش گرفته و دوان دوان زير طاق مغازهاي ميدود.
عصر گرفتهاي است، و به نظرم ميرسد كه بدبختي نامحدود است. مقابل آينه ميايستم، هنوز كارم به جنون نكشيده است. هنوز اسم خودم را بهخاطر ميآورم. بياعتنا به خيابان ميآيم، جلوي ماشيني را ميگيرم و چند كيلومتر دورتر پياده ميشوم. باز هم دلتنگي، باز هم دلشوره. در خيابانهاي شهر پرسه ميزنم، چيزي نميبينم، هيچ چيز! چه سفر بيهودهاي، سفر براي هيچ!
با خودم ميانديشم:
«ديروز عاشق بودم شايد فردا سعادتمند شوم! آيا ميتوان هم سعادتمند بود و هم عاشق؟ جايي شنيدهام كه نميشود!» دلشوره ميگيرم. سر راهم وارد تريايي شلوغ ميشوم.
كافه پر از آدم است، مردي در گوشهاي نشسته و با صداي آهستهاي آواز ميخواند. چند ميز كه دور هر كدامشان چند نفري ورق بازي ميكنند و مدام به خودشان و ورقها فحش ميدهند و شراب ميخورند و باز فحش ميدهند. يك مرد عصباني كه جاي زخم روشني كنار لبش ديده ميشود و پسر جواني كه كنارش نشسته است، يك مرد يكدست كه ميگويد، دستش را در جنگ دوم جهاني از دست داده و خودش از نزديك هيتلر را ديده است و... و يك چهره آشنا كه ملاقاتش در آن جاي شلوغ و بيگانه برايم لذت بخش و اميد آفرين ميشود. سهيل؛ يك دوست قديمي! يك همكلاسي دبيرستان، او هم گريخته است اما از چه؟
سيگاري ميگيرند.
- ميكشي؟
قبول ميكنم اولين پك را كه ميزنم به سرفه ميافتم، پشيمان ميشوم.
- آره! آره نكش! سيگار همين است، بدمصب فقط ذهن را مشغول ميكند. فقط ذهن را تحليل ميبرد، به خيال آدم كه اين توتون اعصاب را آرام ميكند اما نميكند، فقط ذهن را در خود ميگيرد و توان فكر كردن را ميگيرد. به نظرم خيلي بهتر است كه آدم بتواند فكر كند حتي آشفته!
- خب؟ چرا اين جايي؟
جواب ميدهد:
- بهخاطر يك اشتباه! اشتباه خودم!
پاورقي كيهان - ۲۴ / ۰۱ / ۱۳۹۵