ملاقات یک دوست در غربت
سهيل آدم خاطرهها بود. خاطرههاي دردناكي از اميدها و آرزوهايي كه به شكنجهگاه ختم ميشد. به جايي كه رفقايش به اجبار، به زور يا پول يا فريب و وعده به او نارو زده بودند. آرزوهايي كه مثل بچههايش بودند و او مرگ همه بچههايش را به چشم ديده بود. خاطرههاي دردناكي از شكنجه داشت. خاطرههايي از اعتقادهايي كه دلش ميخواست از شر آنها خلاص شود. دلش ميخواست حرف بزند اما اغلب آن قدر گيج بود كه حرف نميزد. شايد هم چون آدم پختهاي بود نميتوانست وراجي كند.
***
خيابان به نظرم خلوت است، به غير از گربهاي لاغر و باريك و يك مرد قصاب كه از مغازهاش بيرون آمده كسي در خيابان نيست، از پشت شيشه آرايشگاه نگاهي به داخل مياندازم. مرد سلماني مشغول تراشيدن ريش يك نفر است. تماشايش حوصلهام را سر ميبرد و به طرف مغازه مسيو لينو حركت ميكنم. مسيو درحاليكه صندلياش را به ديوار تكيه داده روزنامه ميخواند، اسمم را بلند صدا ميكند.
صندلي را برمي دارم و كنار لينو مينشينم.
باد با سرعت ميآيد و روبان قرمزي را با خودش روي زمين ميكشد، دختر بچهاي لاغر كه پيراهن سفيدي بر تن دارد، بهدنبال روبان ميدود و مردي را كه كراوات ابريشمي سياه رنگي بسته است، بهدنبال خودش ميكشاند.
- محمود! پسرم! تو نبايد آنجا بروي آنجا قدغن است.
اين صداي مادرم زليخاست كه از آشپزخانه مهندس ميآمد. دخترك هنوز بهدنبال روبان است و خاطرات كودكي در من زنده ميشود. جزيره با مرداني كه پيراهن سفيد ميپوشيدند و كلاه دوردار بر سر ميگذاشتند. زنان مو بلوند كه گاهي همراه پسربچههاي محلي كه پوست تنشان خيلي تيره بود، در بازار كوچك جزيره هوا را از بوي عطرشان سرشار ميكردند. پسربچهها خريدها را براي آنها حمل ميكردند.
چند پسربچه كه لباس ملاحان را به تن دارند و شلوارهايي تا زير زانو پوشيدهاند و رويبيني كشيده و پوست سفيدشان پر از ككومك است، درحاليكه ميخندند، وارد خيابان ميشوند، ميدوند تا به تراموا برسند. دختر بچه به روبان قرمزش ميرسد و باد در آن سوي خيابان بازي ديگري را با كلاه حصيري پسركي آغاز ميكند.
لينو ميپرسد:
- نامهات را خواندي؟
- ها! آهان! بله خواندم!
ديروز از تهران نامه رسيده بود، يكي از بستگان پدر كه در انگلستان تحصيل ميكرد، آن را برايم آورد.
نوشتههايي كه از راه دور ميرسند، هيچوقت دلتنگي آدم را كم نميكند. بر عكس اضافه و گاهي هم آدم را نگران ميكنند. هيچ خبر جديدي نيست. همه چيز به روال عادي خود ميرود، فقط من و عليرضا گم شدهايم. از شيرين و خانوادهاش باز هم خبري نيست، عباس نوشته: «بابت اين بيخبري نبايد خيلي نگران باشي. هر بيخبري به اين معني نيست كه اتفاقي افتاده، شايد چون همه در آرامش هستند!...»
با عجله بلند ميشوم، جيبهايم را وارسي ميكنم، نامه را كجا گذاشتهام؟
به اتاق برميگردم. نامه مثل دامن چيندار دخترهاي كوچك، چروک خورده و روی میز کوچک و رنگ و رو رفته وسط اتاق قرار دارد.
پاورقي كيهان - ۲۷ / ۰۱ / ۱۳۹۵