حیرت بلندگوهای خبری روباه پیر
قلب من نسبت به وفاداري به تنها چيزي كه در زندگي به آن اعتقاد داشتهام، مدام در حال طغيان است اما نميتوانم اجازه دهم كه همه چيز تمام شود. در حقيقت نميتوانم بدون خاطراتم زندگي كنم.
لبخند تلخي زد مقابلم ايستاد و گفت:
- بله! اما تا كي ميخواهيد يك جا بمانيد و بنشينيد به خاطراتتان فكر كنيد؟ شايد بايد گذشته را رها كنيد، اين قفس كاغذي را رها كنيد. ميدانيد دوستي ميگفت: «وقتي بچه بودم، پرنده كوچكي داشتم، يك روز پرندهام مرد، آن را داخل جعبه كوچكي گذاشتم و درحاليكه برايش گريه ميكردم، داخل حياط خانهمان دفن كردم. يك سال بعد به سراغ آن تابوت كوچك رفتم، آن را باز كردم استخوانها و بالها شكل مينياتوري به خود گرفته بودند، استخوانها و بالها هنوز كاملاً به هم متصل بودند، اما پرنده كوچك مرده بود. در تابوت خاطرات هم بندها و استخوانها ممكن است به هم متصل باشند اما ديگر هيچ چيز هرگز مانند گذشته نخواهد بود. من آن پرنده را براي هميشه دفن كردم، چون ديگر پرواز نميكرد. چون ديگر پرنده واقعي نبود. گاهي شايد بهتر باشد، با خاطرات غمگينمان مثل تابوت يك پرنده رفتار كنيم.
با تأسف سري تكان دادم و گفتم:
- بله! متأسفانه حق با شماست اما من اين خاطرات را نميتوانم دفن كنم. هر چند ميدانم كه وجود اين خاطرات حضور دائمي فاجعهاي را در قلبم تأييد ميكنند.
بار ديگر افكار به شكل سؤالهاي ناراحتكننده به سراغم ميآيد. با پايان اين سؤال و جوابها چيزي شبيه زهر روي زبانم باقي ميماند. اثر زهر را هم دارد، از روي زبانم به قلبم ميرسد و حس ميكنم كه دارم از نفس ميافتم. در واقع اين من نيستم كه از نفس ميافتم، عشقي كه مرا و روياهاي مرا از بچگي بهدنبال خودش ميكشاند، دارد از نفس ميافتد.
با خودم فكر ميكنم، در شهري كه هيچكس مرا نميشناسد، تنها ماندهام. يك فرد تنها، موجودي غيرطبيعي و ناراحتكننده است كه نميتواند به راحتي از بند گرفتاريها، رنجها و خاطرات رهايي پيدا كند. آدمي كه مدام در بند گرفتاري و رنج باشد، فاصلهاي با جنون ندارد و من ميترسم كارم از تنهايي و رنج به ديوانگي و جنون بكشد.
***
تقريباً بطور مرتب اخباري از ايران به گوشمان ميرسد. شهرها همگي در اعتراض و اعتصاب به سر ميبرند. درگيري در خيابانها بين مردم و نيروهاي پليس به خصوص در روز 17 شهريور كشتههاي زيادي برجاي گذاشته است. رسانههاي خبري لندن از وقايع ايران چيزي نميگويند و اگر خبري هم پخش ميكنند، از آن به عنوان اعتراض ياد ميكنند و فوري هم از خبر ميگذرند.
اما عباس در نامهاش نوشته بود كه مردم باهم متحد شدهاند و اين روزها شعار مرگ بر شاه ميدهند. حتي حزبهايي هم كه تا به حال دم از مبارزه از راه قانون ميزدند، استراتژي عوض كردهاند و شعارهاي مخالف دولت و حكومت ميدهند؛ چرا كه متوجه شدهاند كار شاه ديگر تمام شده و مجبورند كه همرنگ جماعت شوند. نوشته بود كه مردم ديگر ترسي از گلوله و گاز اشكآور ندارند و همگي از امام خميني حرف ميزنند. اعلاميههاي دانشگاه را به ياد ميآورم كه پر از سخنرانيهاي امام يا دكتر شريعتي بود و دانشجوها با ترس و دلهره شبها مينوشتند و روزها مردم با همان ترس، پنهاني ميخواندند، پيدا بود كه ديگر مردم ترسشان را از ياد برده بودند.
پاورقي كيهان - ۰۳ / ۰۲ / ۱۳۹۵