آیتالله دستغیب سرانجام در روز جمعه ۲۰ آذرماه ۱۳۶۰ در حالی که مثل هر هفته راهی محل برگزاری نماز جمعه بود هدف یک حملۀ تروریستی قرار گرفت. روزنامۀ اطلاعات فردای آن روز در خبری نوشت: «ساعت ۱۱ و ۳۰ دقیقه صبح دیروز هنگامی که آیتالله سیدعبدالحسین دستغیب نماینده امام در فارس و امام جمعه شیراز از منزل خود واقع در پشت مدرسه علمیه خان، قصد رفتن به میعاد هفتگی یعنی مسجد جامع را داشت، در پیچ دوم منزلشان بر اثر انفجار بمبی قوی، ایشان و پاسداران همراهشان، چند تن از اعضای دفترشان و خانوادهشان و چند عابر شهید و گروهی نیز مجروح شدند. یکی از مجروحین که زنی بنام صغرا قدیری نام دارد و در بیمارستان شیراز بستری است، در این مورد به خبرنگار ما گفت: من از طبقۀ دوم منزلمان عبور امام جمعه شیراز را تماشا میکردم که ناگهان یک دختر که چادر سیاه به سر داشت، از در یکی از منازل خارج شد و به سوی آیتالله دستغیب دوید و هنگامی که پاسداران قصد جلوگیری از او را داشتند، اظهار داشت نامه دارم که ناگهان، صدای انفجار بلند شد و اجساد قطعه قطعه شده به اطراف پرید. پس از انفجار مردم محل نماز جمعه را ترک کردند و به طرف محل حادثه آمدند و آمبولانسها نیز، جهت حمل شهدا و مجروحان به محل حادثه آمدند. شدت انفجار به حدی بود که بیشتر اجساد قابل شناسایی نبودند و مردم و پاسداران با دست و جارو آثار اندکی را که از شهدا باقی مانده بود، جمعآوری کردند. از شهدایی که تا به حال مورد شناسایی قرار گرفتهاند، میتوان حاج محمدرضا عبداللهی، پاسدار جباری، پاسدار منشی سیدمحمدتقی دستغیب و پاسدار جعفر رفیعی را نام برد. اجساد قطعه قطعه شده بقیه شهدا نیز در بیمارستانهای سعدی، نمازی شیراز نگهداری میشوند و پیکر پاک شهید آیتالله دستغیب در سردخانۀ بیمارستان نمازی نگهداری میشود. همچنین سر دختری که گفته میشود عامل انفجار بوده در سردخانه بیمارستان شیراز نگهداری میشود. اسامی مجروحان میرزا آقا عربزاده، رضا زارع، محسن شاهانی ۱۲ ساله، فضلالله امیری (طلبه) و صغرا قدیری اعلام شده است. پس از آگاهی مردم و انجام نشدن نماز جمعه، مردم در حالی که به شدت عزاداری میکردند و به سر و روی خود میزدند، از محل برگزاری نماز جمعه و محل حادثه به طرف بیمارستان شهر راهپیمایی کردند و شعار میدادند: منافقین بیحیا، کشتن امام جمعه را.. رادیو شیراز نیز خطبههای نماز جمعه هفته قبل امام جمعه شهید شیراز را پخش کرد. ضمنا توسط افراد سپاه پاسداران، چند نفر که در محل حادثه حضور داشتند دستگیر شدند.»
گوهری گرانبها که بوسیله گوهرخبیث کشته شد
سازمان مجاهدین خلق (منافقین) کوتاه زمانی بعد مسئولیت انفجار در مسیر حرکت آیتالله دستغیب را برعهده گرفت. بر اساس اعلام سازمان، عامل این عملیات تروریستی فردی به نام گوهر ادبآواز از اعضای این گروه بود که خود حین عملیات کشته شد.
یک دختر 19 ساله به نام «گوهر ادب آواز» از گروهک منافقین خود را به عنوان زنی حامله معرفی کرد و با چند کیلو تیانتی به بهانه داشتن نامهای که شخصاً به دست آقا برساند، بطرف ایشان دوید و ضامن بمب را کشید. در این واقعه، علاوه بر شهید دستغیب، 12 نفر از همراهان ایشان و مردم به همراه خود عامل ترور کشته شدند.
***
یکی از محافظان ایشان میگوید: «در روزهای جمعه، حدود ساعت 5/11 که برای رفتن به نماز جمعه آماده میشدیم، هرچه اصرار میکردیم که اجازه دهند ماشین را برای رفتن آماده کنیم، نمیپذیرفتند و میفرمودند: «میخواهم در این کوچهها در میان مردم باشم تا اگر کسی سؤال یا گرفتاریای داشته باشد و خجالت بکشد به منزل بیاید، به کارش رسیدگی کنم.» بارها از ایشان خواسته شده بود که منزل قدیمی خود را از درون کوچههای پرپیچ و خم و قدیمی شهر، به جای دیگری تغییر دهند تا نگهبانی و حراست از ایشان هم آسانتر شود؛ اما نمیپذیرفت و میفرمود: من در میان مردم بودهام و تا آخرین نفس هم باید در بین ایشان باشم و در سختیها و شادیهایشان شریک باشم.
آن روز"جمعه"یکی ازمحافظان گفتند: «آقا ماشین حاضر است.» ولی ایشان پیاده راه افتاد و وقتی به پیچ کوچه رسیده بود، زنی به ایشان نزدیک میشود و یک باره صدایی مهیب برمیخیزد و آتش، کوچه را برمیدارد.
دیوار حیاط خراب شد و من زیر آوار ماندم، وقتی چشمهایم را باز کردم، سر آن منافق ملعون که قطع شده بود، جلوی پایم یافتم و دیدم پدرم، فرزندم، شهید عبداللهی و دیگر شهدا در خون غلطیدهاند.»خاطرات فرزندامام جمعه شهید
لحظاتی پیش از عروج، فرزندشان سیدمحمدهاشم، نزد ایشان می رود. او می گوید: «حال آقا دگرگون بود و حواسشان سرجا نبود. گفتم: به خبرنگاری وقت داده ام تا خدمتتان برسد، روزش را مشخص کنید. ایشان با دست اشاره کردند: نه! دوباره گفتم: من قول داده ام. ایشان گفتند: نه! ایشان برخلاف هر روز که بعد از نماز، قرآن می خواندند و ذکر می گفتند، آن روز پیوسته سر به سوی آسمان بلند کرده و می گفتند: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ؛ اِنَّا للَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُونَ». در آستانه در ایستادند و شال کمرشان را محکم بستند و دوباره همان کلمات را گفتند. و دوباره به آسمان نگاه کردند. شهید جباری گفتند: «آقا ماشین حاضر است.» ولی ایشان پیاده راه افتاد و وقتی به پیچ کوچه رسیده بود، زنی به ایشان نزدیک می شود و یکباره صدایی مهیب برمی خیزد و آتش، کوچه را برمی دارد.دیوار حیاط خراب شد و من زیر آوار ماندم، وقتی چشمهایم را باز کردم، سر آن منافق ملعون که قطع شده بود، جلوی پایم یافتم و دیدم پدرم، فرزندم، شهید عبداللهی و دیگر شهدا در خون غلطیده اند.
چون کفن آقا را آوردند کیسه ای کوچک به همراه آن بود که معلوم نشد چیست . یک هفته بعد از خاکسپاری چندین نفر خواب دیدند که آقا می گوید تکه گوشتهای من لابه لای دیوارها و اطراف است به من ملحق کنید! هنگامی که آنها را جمع کردند دریافتند آن کیسه برای این مقدار از بدن آقا بوده است
منبع:خبرگزاری تسنیم
غلام حسین غیب پرور، فرمانده سپاه فجر فارس به عنوان کسی که کفن شهید دستغیب را به دارالرحمه شیراز برای تکفین و تدفین رسانده و از نزدیک شاهد ماجراها بوده از وضعیت خاص آن روزها می گوید: شنبه صبح بعد از نماز خوابم نمی برد. از شدت ناراحتی از خانه بیرون زدم و بی اختیار به سمت دفتر فعلی امام جمعه شیراز رفتم.آنجا کسی تلفنی در خصوص نحوه رساندن کفن شهید دستغیب به دارالرحمه صحبت می کرد. داوطلب شدم و با پیکانی سفید به آنجا رسیدم. وضعیت دردناکی بود. از شهید جباری محافظ ایشان فقط یک سر مانده بود. بقیه شهدا هم حال و روز بهتری نداشتند. روی کفن شهید دستغیب کیسه ای بود که بعد فهمیدیم این کیسه برای جمع آوری اعضای تکه تکه و پاره پاره بدن شهید است. کیسه ای را آوردند که یک تکه گوشت پاره پاره در آن بود. وقتی دقیق شدیم دیدیم این تکه گوشت دست شهید دستغیب است که اتفاقا نگین انگشتر ایشان هم پریده بود!
آیتالله سید عبدالحسین دستغیب شیرازی/ دستغیب در سال 1288 شمسی در شیراز متولد شد و پدرش سیدمحمدتقی از مراجع مشهور فارس بود و چون ولادت فرزندش مقارن با شب عاشورای سال 1332 قمری واقع شده بود، نام او را عبدالحسین نهاد.شهادت جمعه 20آذر1360/عمر72سال
ازکرامات شهیددستغیب:
پایبندی به نماز اول وقت، از مهم ترین ویژگیهای اخلاقی - عبادی ایشان و در رأس همه سفارشهایشان به دیگران قرار داشت. یکی از همراهان همیشگی او(11) نقل می کند: شهید بزرگوار آیت اللَّه دستغیب (ره) بسیار مقید بودند که نماز را حتی در مسافرتها اول وقت به جای آورند. در سالیان درازی که خدمت آن بزرگوار بودم، به ندرت به یاد می آورم که نماز را اول وقت نخوانده باشند یا نمازشان به تأخیر افتاده باشد.
آقای سودبخش نقل میکند: «شهید دستغیب بسیار مقید بودند نماز را اول وقت بخوانند. حتی در مسافرتها و سالیان دراز که خدمت آن بزرگوار بودم به ندرت به یاد دارم که سر وقت نماز نخوانده باشند. در یکی از مسافرتهای عمره که خدمت ایشان بودیم، بلیط هواپیما یکسره برای جده فراهم نشد. بلیط هواپیما از تهران به بیروت و از بیروت به جده تهیه شد. در فرودگاه بیروت به طور ترانزیت چند ساعت ما را نگاه داشتند و نزدیکهای مغرب بود که هواپیما برای پرواز به جده آماده شد.
شهید دستغیب خیلی سعی میکردند اگر میسر باشد هواپیما تأخیر کند تا بشود نماز را سر وقت خواند، ولی میسر نشد. وارد هواپیما شدیم. در داخل هواپیما زیاد معطل شدیم. ایشان خیلی ناراحت بودند که نماز نخواندهاند. چند مرتبه خواستند پیاده شوند، گفتند مسافرین همه سوارند، الان حرکت میکنیم. بالاخره تأخیر هواپیما به قدری شد که حساب کردیم وقتی به جده میرسیم ممکن است وقت نماز گذشته باشد و نماز قضا گردد. آیتالله دستغیب با حالت پریشان و ناراحت گفتند: پیاده شویم هر چند هواپیما برود و ما جا بمانیم، اما درب هواپیما بسته بود. ایشان با حالت توجه مخصوص و سکوت چند دقیقهای سرپا ایستاده بودند که هواپیما برای حرکت روشن شد.
به مجرد روشن شدن هواپیما شعلههای آتش از موتور آن نمایان گردید. با عجله هواپیما را خاموش کردند و درب آن را باز کردند و از مسافرین خواستند که هرچه زودتر پیاده شوند. آیتالله دستغیب با خوشحالی زائدالوصفی با دوستان پیاده شدند و مرتب میفرمودند: «نماز، نماز». کارکنان هواپیما میگفتند حداقل 4 ساعت تأخیر داریم تا هواپیما آماده حرکت شود. به مجرد رسیدن به سالن فرودگاه ایشان به نماز ایستادند. نماز مغرب و عشاء را با توجه و شکرگزاری خاص انجام دادند. سلام نماز را که دادند مأمورین گفتند: آقا سوار شوید که نقص هواپیما برطرف شده و میخواهیم حرکت کنیم»!
یکی از دوستان نزدیک و عضو دفتر امام جمعه که مسئولیت امور اجرایی را برعهده داشت نقل می کند: «روزی خدمت حضرت آقای دستغیب رسیدم، به من فرمود: شما کربلایی محمد کفاش را می شناسی؟ گفتم: آری. دست زیر زیراندازی که رویش نشسته بود برد و دو عدد اسکناس هزارتومانی بیرون آورد و به من داد و فرمود: از این طرف که می روی این را به او بده. بیرون آمدم و با خود گفتم: من کربلایی را مدتهاست ندیده ام، حالا آدرسش را از که بپرسم؟ هنوز به خیابان نرسیده بودم که ناگهان کربلایی محمد را پس از چند سال دیدم. خیلی پریشان بود. سلام و احوالپرسی کردیم و پرسیدم چه شده است؟ گفت: چیزی نیست. گفتم: از طرف آقا یک امانتی نزد من داری و دوهزارتومان را به او دادم. با تعجب پول را گرفت و سرش را به طرف آسمان بلند کرد و چند مرتبه گفت: الحمدللَّه. بعد پرسید: تو را به خدا خودِ آقا این پول را فرستاده؟ گفتم: بله. گفت: پس برایت می گویم؛ دیروز درِ منزل آقا آمدم، هر کاری کردم که بگذارند شخصاً آقا را ببینم نگذاشتند. می گفتند: بگو چکار داری تا به آقا بگوییم. ولی من که نمی خواستم کسی از حالم با خبر شود، چیزی نگفتم و برگشتم و حتی اسمم را هم به آنها نگفتم. امروز دیگر دیدم کارد به استخوانم رسیده، با خود گفتم: هر چه بادا باد! همسرم در حال وضع حمل است، سخت گرفتارم؛ باز می روم شاید خدا فرجی کند! اینجا که رسیدم شما را دیدم و این....