در ایام جنگ بخصوص زمانی که آبادان در محاصره بود و حدود یک سال طول کشید، این شهر سوت و کور شده بود. خانههای مردم خالی بود و مردم از آبادان رفته بودند. البته تعدادی از مردم مانده بودند. شبها روشنایی و چراغی نبود. همهجا تاریک و وحشتناک بود. صدای گلولههای خمپاره و توپ، در شهر میپیچید و وضعیت نگرانکننده بود. در این شرایط، مثل کسی که از درون تهی شده و احساس فقر روحی میکند، هر چند مدت یک بار خدمت حضرت امام میرسیدم و از ایشان روحیه ذخیره میکردم و قوی شده به آبادان برمیگشتم.
دیدارهای من با امام در حدود ربع ساعت، یا بیست دقیقه، گاهی هم نیم ساعت بود اما با همین مقدار، توشه خود را برمیداشتم، من بودم و امام و یک دنیا معنویت. در یکی از این دیدارها، مرحوم آقای سید رضا زوارهای- که آن موقع معاون وزیر کشور بود- بعد از من وقت ملاقات گرفته بود. وقتی از خدمت امام بیرون آمدم تا در اتاق حاج احمدآقا خدمت ایشان باشم تا مثل همیشه یک چای با ایشان بخوریم، دیدم آقای زوارهای به همراه یک پیرمردی آمدند که خدمت حضرت امام برسند، آنها داخل شدند و من هم به دفتر حاج احمد آقا رفتم. حاج شیخ حسن صانعی و بعضی از رفقا هم بودند هنوز چاپی را تمام نکرده بودم که دیدم آقای زوارهای برگشت و وارد دفتر حاج احمد آقا شد. به او گفتم آقا شما زود برگشتید؟ گفت: بله، میخواستم گزارشی خدمت امام بدهم، ایشان فرمودند: چون این گزارش مهم و مفصل است، برو و گزارش را مکتوب بکن تا پهلوی من باشد و روی آن مطالعه کنم. حالا آمدم اینجا گزارش را مکتوب کنم و خدمت امام بدهم. آقای زوارهای گفت: چیز عجیبی از امام دیدم. گفتم: چه بود؟ گفت: این پیرمردی که همراه من بود را دیدید؟ این پدر من است، مدتها به من اصرار میکرد که وقتی حضور امام مشرف میشوی، یک مرتبه هم مرا ببر تا امام را از نزدیک ببینم و دست امام را ببوسم، چون آرزو دارم خدمت امام برسم. من هم این بار او رابرای دستبوسی خدمت امام آوردم. وقتی وارد اتاق امام شدیم، من جلو بودم و پدرم دنبال من وارد اتاق امام شد. از در که وارد شدیم، سلام کردیم و جلو رفتیم و دست امام را بوسیدیم. تا به امام عرض کردم، ایشان پدر من است، امام یک نگاهی به من کرد و گفت: پدرت است؟ با یک حالت تعجب. گفتم بله، گفت: اگر پدرت است، چرا جلویش راه افتادهای؟ چرا وقتی داخل اتاق من آمد، جلوی پدرت راه افتادی. مگر نمیدانی حق پدر چقدر است؟ آقای زوارهای میگفت: من ماتم برده بود. به امام گفتم: آقا من برای راهنمایی ایشان جلوتر آمدم. امام گفت: پدر خیلی مقامش بالاست، نباید جلویش راه بیفتی. خود من هم از این دقت امام ماتم برده بود که مردی که این همه مسائل و مشکلات سیاسی و... در مملکت دارد، چگونه به ریزترین مسائل اخلاقی اشراف دارد و آنها را رعایت میکند و تذکر میدهد.(1)
______________________
(1- خاطرات حجتالاسلام والمسلمین غلامحسین جمی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1384، ص 199).