خاطرهای از شهید محمدجواد آخوندی
کاغذهای پنهان
کاغذهای پنهان
توی مغازه خیاطی مشغول کار بودم که محمدجواد وارد شد.
انگار داخل پیراهنش چیزی مخفی کرده بود، دستم را گرفت و من را به انتهای مغازه برد.
ناگهان آستر کتم را از قسمت یقه پاره کرد!
اعلامیههایی که داخل پیراهنش پنهان کرده بود را بیرون آورد و آنها را درون آستر کت ریخت. به پایین آستر که بسته بود اشاره کرد:
-«این طوری پایین نمیافتن.»
آن وقت کت را تنم میپوشاند و ادامه داد:
-«شما حدود ساعت ۹ شب تعطیل میکنید و کسی مزاحمتون نمیشه. این اعلامیهها رو به خونه برسون و وقتی با مأمورین برخورد کردی بیهیچ ترسی از کنارشون بگذر.»
بین راه مغازه تا خانه، هنگام راه رفتن کاغذهای پنهان شده درون آستر کت بر اثر جابجایی خشخش میکرد. همان وقت هم به چند مأمور برخورد کردم، خیلی ترسیده بودم اما صدای برادر در گوشم پیچید که:
-«بی هیچ ترسی و با خیال راحت از کنارشون بگذر.»
با مرور این جمله بالأخره اعلامیهها را رساندم خانه.
* خاطرهای از شهید محمدجواد آخوندی
* راوی: محمدولی آخوندی، برادر شهید