فرهنگ آمریکایی؛ سلاح جدید سیاست خارجی واشنگتن
سهراب صلاحی
ازاینرو نومحافظهکاران به این اندیشه فرورفتند که اگر آمریکا نتواند با تسلط بر منابع قدرت و انرژی، قدرتهای دیگر اقتصادی رقیب خود را کنترل کند، آینده اقتصادی و سیاسی این کشور نامعلوم خواهد بود. نکته بسیار مهم دیگری که بر اقتصاد و جامعه آمریکا اثر منفی بهجای گذاشته، علاوه بر فرسایش سرمایه اجتماعی، وابسته بودن تحرک اقتصادی آمریکا بهخصوص جمهوریخواهان به صنایع نظامی این کشور است. به همین سبب آنها پس از دستیابی به قدرت در سال 2000 به دنبال نظامی کردن محیط بینالملل بودند که این موضوع نیز باید در تحلیل وقوع حادثه 11 سپتامبر مدنظر قرار گیرد. این دلایل باعث شد که تلاش برای دستیابی به قدرت هژمون جهانی و همچنین تبدیل اسرائیل بهعنوان قدرت برتر خاورمیانه و امتداد قدرت آمریکا در رأس اهداف کلان آمریکا پس از جنگ سرد قرار گیرد.
دستیابی آمریکا به قدرت برتر جهانی
تحولات فوق، همچنین توانمندیهای اقتصادی و نظامی آمریکا باعث شد تا گروه نومحافظهکار حاکم بر کاخ سفید، با نفوذ گسترده در مراکز دانشگاهی و رسانهای این کشور تلاش کنند تا بستر داخلی و محیط بینالملل را برای عملیاتی کردن سلطه جهانی آمریکا بهعنوان مهمترین هدف کلان سیاست خارجی این کشور، فراهم نمایند. طراحان طرح خاورمیانه بزرگ آمریکا معتقد بودند که دستیابی به این هدف، نیازمند برکشیدن دو مفهوم «استثناگرایی فرهنگی» و ضرورت اتخاذ «رویکرد یکجانبهگرایی» برای جهانی کردن فرهنگ آمریکا در عرصه بینالملل است.
استثناگرایی فرهنگی
در حوزه فرهنگی، تمایلات استعمارگرایانه آمریکا در قالب گسترش فرهنگ آمریکایی و تبلیغ این موضوع که این فرهنگ دارای اصولی جهانشمول بوده و آمریکا در گسترش و جهانیسازی آنیک رسالت جهانی دارد، حداقل به اوایل قرن بیستم، به دوران ریاست جمهوری ویلسون4 (1921-1913) برمیگردد. ویلسون در این زمینه در 1914 گفت که آمریکا باید با کنار گذاشتن عقاید ناسیونالیستی، به ملتی فراتر از همه ملتها تبدیل شود. وی قبل از شروع جنگ جهانی اول بیان داشت که نقش آمریکا در دنیا در جهت دفاع از حقوق بشر است و ازاینرو پرچم آمریکا فقط پرچم آمریکا نیست، بلکه پرچم بشریت و انسانیت است. اروینگ بابیر ـ از اساتید دانشگاه هاروارد ـ در تأیید عقیده ویلسون تأکید کرد، آنهایی که مخالف عقیده ویلسون یعنی جنگ برای حفظ انسانیت هستند، انسانهای سنگدلی هستند.
فروپاشی شوروی و غرور کاذب آمریکاییها در این پیروزی باعث شد تا بار دیگر بهصورت برجستهتری تفکر استثناگرایی ویلسونی از سوی نومحافظهکارانی که در دوران بوش پدر (1992-1988) بر کاخ سفید حاکم شده بودند مطرح شود. نومحافظهکاران پس از پایان جنگ سرد چنین مطرح میکردند که نهتنها نباید دخالت آمریکا در سیاست خارجی نسبت به دوران جنگ سرد کاهش یابد، بلکه آمریکا باید نقش خود را بهعنوان تنها ابرقدرت هژمون، افزایش و دموکراسی و حقوق بشر را گسترش دهد.
مهمترین نظریهپردازی که پس از جنگ سرد در این زمینه به نظریهپردازی پرداخت، یوشی هیرو فرانسیس فوکویاماـ ژاپنیالاصل آمریکایی و عضو مؤسسه «رند» وابسته به نیروی هوایی آمریکا ـ بود. وی در مقالهای با عنوان «پایان تاریخ و واپسین انسان» که در ۱۹۸۹ نوشت و در 1991 بهصورت یک کتاب منتشر کرد، شکست ایدئولوژی کمونیسم را دلیلی بر پیروزی ارزشهای لیبرال دموکراسی غرب و به فرجام رسیدن منازعات ایدئولوژیکی در جهان تلقی کرد. فوکویاما معتقد بود رویدادهای اواخر قرن بیستم نشان میدهد که اجماعی جهانی به نفع دموکراسی لیبرال به وجود آمده است. این اجماع مساوی با پایان تاریخ است. بعضی دیگر از روشنفکران آمریکایی چنین میاندیشیدند که تغییرات جهانی بهطور غیرقابلاجتناب، جوامع را به پذیرش ایدههای آمریکایی وادار میکند. آنها چنین بیان میکردند که این آمریکا نیست که با قدرت فائقه خود همه را به خدمت فرامیخواند و یا درمیآورد، بلکه این دیگر جوامع هستند که به جهت ویژگیهای برتر آمریکا، این کشور را در آغوش میکشند. ازنظر فکری کسانی چون لئو اشتراوس (فیلسوف سیاسی یهودی-آلمانی) با همکاری هاناآرنت، فلسفه سیاسی نئوکانهای آمریکایی را تقویت و پشتیبانی نمودند. اشتراوس معتقد است که دموکراسی غربی با الهام از اندیشههای یونانی و تقسیم هستی به خیر و شر، نجاتدهنده جهان است؛ بنابراین یا باید این دموکراسی بر جهان غلبه نماید و یا جهان در حالت بیروحی و بربریت باقی بماند و ازاینرو اگر لازم باشد دموکراسی غربی باید به زور اسلحه در کشورهای جهان حاکمیت یابد.
بعضی از روحانیون مسیحی نیز به این میدان آمدند تا گسترش دموکراسی آمریکایی در جهان را بهعنوان یک وظیفه الهی تبلیغ کنند و از این طریق برای اقدامات دولت آمریکا مشروعیت ایجاد نمایند؛ برای مثال در 1998 مایکل نواک در یک نشریه مسیحی با انتشار مقالهای چنین مطرح کرد که سنتهای مسیحی به نژاد انسان آموزش میدهند تا بهطور پیوسته پیشرفت کند. سنتهای مسیحی اصرار دارند که جوامع باید بهطور پیوسته خود را تغییر دهند تا زمانی که به جایگاهی که خداوند در نظر دارد برسند و به یک تمدن حقیقی، آزاد و خلاق نائل آیند. از دیدگاه نواک، گسترش دموکراسی یک پیشرفت بزرگ مذهبی است که وی آن را با تجلّی و ظهور خداوند مقایسه مینماید و ازاینرو از خوانندگان میخواهد تا به گسترش دموکراسی بهعنوان یک مسئله الهی بیندیشند.
علاوه بر نومحافظهکاران و بعضی روحانیون مسیحی، بعضی از روشنفکران و اساتید دانشگاههای آمریکا نیز گسترش و جهانیسازی فرهنگ این کشور را بهعنوان یک وظیفه پی گرفتند. دیوید باربر11، ـ استاد علوم سیاسی دانشگاه دیوک12 ـ یکی از آنها بود که در 1990 نوشت: «ما توانستیم دموکراسی را در آمریکا راهاندازی کنیم، حال باید این دموکراسی را در هر جا که میتوانیم و با هر هزینهای ایجاد کنیم و توسعه دهیم».
با این وجود، نقش برجسته برای گفتمانسازی در جامعه آمریکا، پیرامون وجوب اقدامات جدی دولت آمریکا برای گسترش دموکراسی در جهان را نومحافظهکارانی چون ویلیام کریستول14، دیوید بروکز15 و روبرت کِگان16 به عهده داشتند. آنها با در اختیار داشتن توان گسترده رسانهای، مقالات بسیاری در رسانههای آمریکا چاپ کردند و چنین بیان میکردند که آمریکا بر اساس یک اصول جهانی17 بنیان نهاده شده و مسئولیت اخلاقی ایجاب مینماید که جهان بر پایه این اصول تجدید بنا شود و برای عملیاتی کردن این پروژه، آمریکا باید جسورانه و پرانرژی بهویژه از جهت نظامیگری عمل نماید؛ زیرا امنیت جهانی به عملکرد ایالاتمتحده آمریکا بستگی دارد.18 واتنبرگ19 ـ از روزنامهنگاران وابسته به محافل نومحافظهکار آمریکا ـ نوشت: «تاکنون فرهنگ هیچ ملتی به این اندازه بزرگ و پرانرژی نبوده است» و خاطرنشان کرد که معلوم است جامعه جهانی به چه چیزی نیاز دارد، به یک مدیر و یک پلیس قوی جهانی و آمریکا تنها کشوری است که نه اینکه میتواند، بلکه باید به نقش جهانی خود عمل نماید.