پدر میخواهد او را داماد کند؛ اما او دغدغه مرز میهن خود را دارد، رد پای عبدالمالک ریگی در مرزها دیده شده، و میخواهد کشور را به تاراج بگذارد، اما رضاها قید دامادی را میزنند تا امثال ریگی نتوانند به این خاک پاک جسارت کنند، جانش را در کف دستانش میگیرد و یا علی گویان وارد میدان میشود...
حکایت رضا راهداری، حکایت یکی از هزاران مرزبان مظلومی است که بیصدا و هیاهو و بیهیچ توقعی در نقاط صفر مرزی از ذره ذره این پهنه خاکی حفاظت میکنند تا دشمن نتواند پای ناپاکش را در آن بگذارد. شهیدانی که مظلومانه اسیر شدند تا بتوانند آزادانه پرواز کنند و حتی پیکر پاکشان هم به وطن بازنگشت که اگر بود مرهمی بر زخمهای دل پدر و مادر پیرش بود.
برای شنیدن حکایت شهید رضا راهداری به سیستان و بلوچستان شهرستان نیمروز بخش مرکزی روستای رهدار رفتیم و پای صحبت پدر و مادر چشم انتظارش نشستیم...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
در ابتدا عباس راهداری، پدر شهید رضا راهداری از پسرش برایمان گفت: من 4 پسر و 6 دختر داشتم که دو تا از پسرهایم در نیروی انتظامی خدمت میکردند، رضا آخرین پسرم بود و در سال 62 به دنیا آمده بود.
رضا پسر خیلی خوبی بود، خیلی مومن بود، کارهای خانه را انجام میداد، وقتی به نظام رفت، گفت اگر به جایی برسم شما را کربلا میبرم، همیشه کمکم میکرد، نمازش را در مسجد میخواند، رضا از حقوق خودش برای ساخت مسجد محل خرج میکرد. از اول محرم تا دهم مرخصی میگرفت و میآمد و در هیئت مسجد فعالیت میکرد، مراسم عزا برپا میکردند و خودش هم مداحی میکرد. گفته بود این بار که بیایم مرخصی شما را میبرم کربلا؛ اما انگار قسمت نبود.
حالا هم هر کدام از دوستان شهید به دیدار ما میآید میگوید او پسر خوب و مومنی بود، میگویند او فرشته بود، او در پادگان دعا و زیارت عاشورا میخواند.
بعد از دیپلم در دانشگاه پیام نور قبول شد؛ ولی پول نداشتیم که او بتواند برود و درس بخواند، یکی از اقوام به او پیشنهاد داد که وارد نظام شود، رفت و ثبتنام کرد، آمدند تحقیق هم کردند، همه گفته بودند که پسر خوبی است، او را در نیروی انتظامی قبول کردند، رفت زاهدان مرزبانی، معاون پاسگاه شمسر بود، یک سال در آنجا بود و بعد هم شهید شد، آن موقع فقط 25 ساله بود.
میگفتم پدر بمان و ازدواج کن، میگفت نه میخواهم در راه خدا بروم، میخواهم مقابل عبدالمالک بایستم. در نهایت هم عبدالمالک او را به شهادت رساند، آنها آمده بودند و پاسگاه را خلع سلاح کرده بود و 16 نفر را با خودش برده بود پاکستان، سه ماه بعد از اینکه آنها را بردند، در سال 87 شهادت پسرم را اعلام کردند، پیکرش را هم نیاوردند. فقط بنیاد شهید یک مکانی را به عنوان یادبود برای او در گلزار شهدا درست کرده است و هر یک یا دوماه یک بار از مرزبانی میآیند و ما را دلداری میدهند.
من چند روز بعد از شهادتش او را در خواب دیدم، گفت بیا، گفتم نمیتوانم بیایم، گفت من در بهترین جاها هستم، تو هم بیا، گفتم من نمیتوانم بیایم... گویا همان موقع شهید شده بود، چون ده روز بعد نیروی انتظامی به ما خبر شهادتش را داد.
آن روز ما در خانه بودیم، تعدادی از دوستانش از طرف نیروی انتظامی به همراه یک روحانی آمدند منزل ما، دیدم که آن آقای روحانی شروع کرد به خواندن فاتحه، گفتم چرا فاتحه خواندی؟ گفت پسر شما شهید شده است و برنمیگردد، من هم گفتم خوشا به حالش که شهید شده است.
من او را در راه خدا دادم، هر جا اسلام در خطر باشد مسلمان باید برود، خودم هم اگر پای رفتن داشتم میرفتم، من خیلی انقلاب و رهبر را دوست دارم، من دو پسر دیگر را هم راهی نظام کردم.
خوش به حال رضا که شهید شد، این دنیا برای پیغمبرها هم نماند و ارزشی ندارد، کسی که در راه اسلام رفته پدر و مادرش هم خوشحال هستند، او در آن دنیا ما را شفاعت میکند.
من حضرت آقا را خیلی دوست دارم و سلامتی ایشان را از خدا میخواهم، من آرزوی دیدارشان را دارم؛ اما پای رفتن ندارم. اگر آقا را ببینم دوباره جوان میشوم.
خوش به حالش که شهید شد
مادر آنقدر به ایمان پسرش یقین دارد که هرگاه از او میخواهیم از خصوصیات فرزندش برایمان بگوید، در همان ابتدا با همان لهجه شیرینش تاکید میکند «پسر خوبی بود، مومنی بود...» هنوز هم طنین صدای آرام و دلنشینش در سرم میپیچد که؛ خوبی بود، مومنی بود...
مادر ادامه میدهد: من هم دوست داشتم که او شهید شود. وقتی آمده بود میگفت من میروم چون عبدالمالک آمده و قسمتی از مرز را گرفته و میخواهد سمت پاسگاه ما بیاید، گفتم مادر خدا نکند، گفت نه مادر دعا کن که من بروم و شهید شوم، شهادت را خیلی دوست داشت.
من خیلی دلتنگش هستم، اگر الان از در بیاید داخل سکته میکنم و نفسم میرود، جانم را قربانش میکنم؛ من هنوز چشم انتظارش هستم، حداقل اگر قبری داشت برای ما بهتر بود، حداقل پنج شنبهها میتوانستم بروم سر مزارش... با این حال خیلی افتخار میکنم که بچه بزرگ کردم و در راه اسلام دادم.