فرزند ایل قشقایی است با همان غیرت و همیتی که در وجود عشایر ایران زمین موج میزند. اهل کوچ است، کوچ نه از زمین به زمین، که از زمین به آسمان. سکون و آرامش برای روح بلندش معنایی ندارد. مدام در حال پیشرفت و ترقی است. اما در بند نام و عنوان نیست. همین است که وقتی به شهادت میرسد برای یافتن عکسی از او باید در میان دوست و آشنا و همکارانش فراخوان بدهند. او در اوج به سر میبرد. در اوج انسانیت. جسمش در میان مردم و روحش در ورای ابرها سیر میکند. وقتی در کنار خانواده و اقوام قرار میگیرد همچون چوپانی ساده به چرای گله میپردازد و وقتی بر بال پرندههای غول پیکر مینشیند در شجاعت و اقتدار و توانمندی بیمثال میشود. خلبانی را برای خدمت پذیرفته و برای لحظهای دست از کمک و حمایت مردم سرزمینش دست نمیکشد. او فرماندهای مقتدر است که میتواند در اتاق فرماندهی بنشیند و دستوراتش را صادر کند؛ اما خطرات را به جان میخرد و در سختترین ماموریتها شرکت میکند. و در نهایت در یکی از این ماموریتها به آرزوی دیرینش؛ یعنی پرواز تا بینهایت میرسد.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
نخبه پروازی
سرهنگ خلبان بهمن ایمانی در رابطه با هم پرواز و هم رزم شهیدش، مسعود خواجوی برایمان میگوید، از دلیریها و غیرتش، از تخصص و دانش او:
شهید خواجوی، فرزند ایل قشقایی بود و بعد از طی کردن دوران ابتدایی و راهنمایی در مدارس عشایری، دوران دبیرستان خود را در شهر کازرون میگذراند و در رشته ریاضی فیزیک دیپلم میگیرد. او در سال 1374 وارد دانشکده خلبانی ارتش شده و یکی از نخبگان پروازی دوره 1374 میشود. شهید در سال 1378 به عنوان خلبان عملیاتی بالگرد 214، از دانشکده خلبانی ارتش، در پایگاه شهید وطن پور فارغالتحصیل میشود.
شهید خواجوی بلافاصله بعد از فارغالتحصیلی به پایگاه چهارم هوانیروز در اصفهان منتقل میشود و از آنجا که انسان خیلی مهربان، مهرورز، مردم دوست و شیفته خدمت بود، خیلی زود رتبههای کمک خلبانی و خلبان یکمیرا طی کرد. به نحوی که یکی از اولین خلبانهای مجموعه هوانیروز و گردانهای هجومی بود که در درجه ستوان دومی به درجه خلبان یکمیبالگرد 214 رسید.
خلبان آزمایشگر بالگردهای هجومی
ایشان سال 74 وارد دانشکده خلبانی شد و من در سال 75. شهید خواجوی در پایگاه چهارم پرواز کرد و چند ماه بعد هم من فارغالتحصیل شدم و رفتم پایگاه کرمان.
یک روز در آغاز درجه ستوان یکی بود و من در اتاقم بودم. در زدند دیدم شهید خواجوی است. خیلی خوشحال شدم و گفتم اینجا چه میکنی؟ گفت: من به کرمان منتقل شدم. گفت خلبان یکم شده و این وقفه سه ساله که بین دوستی و همراهی من و ایشان بود آنجا برطرف شد و آمد در گردان هجومی کرمان با هم، هم پرواز شدیم. او یک رتبه پروازی از من جلوتر بود. خیلی زود در رتبه ستوان یکمیبه عنوان خلبان تست و آزمایشگر بالگردهای هجومی انتخاب شد و به عنوان فرمانده گروهان پروازی که متشکل از یک ناوگان بالگردی 214 بود انتصاب یافت. اعجوبهای بود. راه نمیرفت، پرواز میکرد، تنها فکر نمیکرد، فکر و اقدامش با هم بود و همیشه پیشتاز و موفق و باعث خوشنامیارتش بود.
شهید خواجوی خیلی زود هم خلبان تست شد. وقتی بالگردها اورهال شده از آشیانههای تعمیر و نگهداری میآیند بیرون این خلبانان تست هستند که باید پرواز کنند و عیب و نقصهای آن را بگیرند و خطراتش را به جان بخرند که وقتی نهایی شد و مهرش را زدند، وارد خط پرواز و عملیات شود. خیلی وقتها این خلبان تست مانند مادری است که کودک را در آغوش میگیرد و هدایت میکند تا زمانی که او مستقل شود. شهید خواجوی هم از صبح تا غروب در پایگاه حضور مییافت و مشغول تست بالگرد بود و تست چند تا بالگرد را به طور موازی به عهده داشت و کارهایشان را انجام میداد.
علت ارتقاء رتبه خواجوی این بود که ما آن زمان در حوزههای جنوب کشور، در خوزستان و در بوشهر اکتشاف نفت داشتیم و شهید خواجوی یکی از خلبانهای پایه گردان هجومی اصفهان برای انجام عملیات اکتشاف نفت بود. در واقع یکی از خلبانان قهار توسعه میادین نفتی جنوب، شهید خواجوی بود.
من از 18 سالگی با این شهید همراه بودم. و به جز یک بازه دو و نیم سالهای که من کرمان بودم و ایشان اصفهان، تقریبا همیشه هم را میدیدیم و در کنار هم بودیم و در این مدت جز نیکی و باور به ملت و میهن و خدمت به مردم و باور عمیق به اینکه این بالگرد بیتالمال است و باید مراقب آن باشیم، از او ندیدم؛ باور عمیق به اینکه این ابزاری که در دست ماست از مالیات مردم است و وظیفه داریم که از آن خوب مراقبت کنیم. من ماموریتهای زیادی با ایشان رفتم و جز بزرگی و تعهد و شخصیت و یکرنگی و بیآلایش بودن و استفاده نکردن از موقعیت از ایشان ندیدم و لحظه به لحظه در یادشان هستم.
فرود موفق با وجود نقص فنی
در یکی از جلسات یک رونمایی بزرگ داشتیم. فرماندهان ارشد ارتش و مسئولان دولتی و رسانهها حضور داشتند، و رقص خواجوی در آسمان میهن چنان تحسین برانگیز بود که باعث فخر و غرور ما شد. همان ایام بود و ما جوان بودیم. ارتش پرواز گستردهای را در یکی از مناطق انجام داد و تقریبا 50 فروند در منطقه پرواز میکرد. شهید خواجوی که آن زمان ستوان یک بود و خیلی جوان، به عنوان خلبان فرمانده بالگردی بود که چند تا از مقامات ارشد نظامیکشور در آن حضور داشتند و قرار بود بین دو منطقه پرواز داشته باشند. وسط مسیر بود که ما از طریق بیسیم مطلع شدیم بالگرد او دچار نقص فنی شده. التهاب و اضطراب در دل همه افتاده بود و تقریبا 20 دقیقه این استرس در جان همه بود. اساتید بزرگمان سعی میکردند از طریق رادیو با ایشان در ارتباط باشند. ما هم دست به دعا برداشته بودیم. در نهایت او سربلند و سرافراز آمد در فرودگاه نشست تا یک بار دیگر به همه ثابت کند که مسعود خواجوی عقاب بیهمتایی است که عشق را با توانمندی همراه دارد. وقتی او پرواز میکرد فکر نمیکردید یک خلبان با یک بالگرد دارد پرواز میکند؛ بلکه او با بالگرد ممزوج شده بود، گویا گوشت و آهن با هم یکی شده بودند.
حضور در دافوس و فرمانده نمونه هوانیروز
در درجه سروانی به فرماندهی گردان هجومی منصوب شد و بعد به پایگاه خوزستان منتقل شد. یک سال بعد من به دنبال خواجوی به خوزستان رفتم. آنجا ایشان خیلی زود به فرماندهی ستاد ارتش، دافوس رفت. در حالی که در سرگردی فرمانده نمونه هوانیروز ارتش و نیز نیروی زمینی شده بود.
او رفت دافوس و برگشت و به فرماندهی خود در خوزستان ادامه داد. من آمدم پایگاه اصفهان. یک سال دیگر او هم آمد اصفهان و همسایه و دیوار به دیوار و هم پرواز هم بودیم. شهید خواجوی در این اواخر، در حال آماده شدن برای رفتن به داعا، دانشگاه عالی دفاع ملی بود.
شیفته خدمت به محرومان
ارتش بیش از 30 مرکز اورژانس هوایی کشور را به عهدهدارد و به آنها پرواز و سرویس هوایی میدهد. استان چهارمحال و بختیاری، استان اصفهان، استان مرکزی و استان فارس در پوشش هوایی پایگاه ما بود. شهید خواجوی که به عنوان جانشین گردان هجومی پایگاه چهارم مشغول به خدمت بود و به عنوان سرهنگ ستاد خلبان جایگاه اداری مهمی داشت، او فرمانده بود و میتوانست تحت این عناوین کمتر به ماموریت برود یا نرود و به فرماندهی خودش برسد؛ اما او شیفته پرواز بود و جالب اینجاست که تقریبا همه پروازهایش را به مقصد چهارمحال و بختیاری انتخاب میکرد.
وقتی سانحه هوایی تهران یاسوج اتفاق افتاد، من در یک بالگرد بودم و شهید خواجوی هم در بالگرد دیگری. ما برای پیدا کردن پیکر جانباختگان و نجات مردم آنجا رفتیم و بیش از 10 روز در ماموریت بودیم و فرصت زیادی برای گپ و گعده داشتیم. همیشه میگفت: بهمن! ما ماموریتهای زیادی میرویم؛ اما هیچ چیز برای من لذتبخشتر از خدمت به محرومین و عشایر نیست.
10 روز پیش از شهادتش نزدیکهای غروب پشتبام خانه با هم نشسته بودیم و گپ میزدیم. گفت: وقتی پرواز میکنم و استقبال زنها و پیرمردهای محروم و ستمدیده را میبینم، در نگاهشان تشویق نامه و تقدیر میگیرم و این به من لذت میدهد. او از پدر و مادرش میگفت، از دغدغهها و آرزوهایی که برایشان دارد. من حس رفتن را در وجودش دیدم. محل دفتر ما با هم فرق داشت. یک هفته قبل از اینکه به ماموریت برود من به دفتر شهید خواجوی رفتم. پنج شنبه بود و دفترش خلوت، و ما کمیبا هم گپ زدیم. حرفهای خاصی هم زد که بوی رفتن میداد. در نهایت 13 اسفند سال 97 مرغ جانش طاقت نیاورد و پرواز کرد. و بیشتر از پرندهاش اوج گرفت. خواجوی به آسمان پرواز کرد و پرندهاش به زمین بازگشت. و الان به حال او غبطه میخورم. او آنقدر پاک و شریف و بزرگ بود که از خوبیهای او گفتن یک برند است.
یک فرمانده عملگرا
یکی از دیگر ویژگیهای او ساکت و کم حرف و عملگرا بودنش بود. یعنی تقریبا جزو اولینهایی بود که خلبان یک شد، جزو اولینهایی بود که خلبان تست و فرمانده گروهان و گردان پروازی شد. جزو اولینهایی بود که به دافوس رفت. از اولینهایی بود که در درجه سرگردی به عنوان فرمانده نمونه گردان هوانیروز نیروی زمینی انتخاب شد و در همه اینها مردم عادت داشتند به عمل خواجوی نگاه کنند نه به حرفهایش. او فقط عمل میکرد. مثل خواجوی زیستن، خواجوی خدمت کردن و خواجوی شهید شدن، آرمان خیلی از خلبانهای هوانیروز ارتش است. مخصوصا خلبانهایی که در گردانهای هجومی پرواز میکنند.
حتی یک عکس با فیگور خلبانی نداشت
تقیدش به مذهب هم برای من خیلی جالب بود. ما به ماموریتهای سختی میرفتیم،ازجمله در کویر و کوهستان. گرما و عطش زیاد بود و یکی از ویژگیهای او در همه موقعیتها نماز اول وقتش بود. معمولا هم دائم الوضو بود. نکته دیگر اینکه او برای پوسترش حتی یک عکس هم نداشت. یعنی حتی یک عکس با فیگور خلبانی نگرفته بود و ما مجبور شدیم یا از آرشیو فیلمهای سازمان استفاده کنیم یا اینکه از دوستان و همکاران بخواهیم اگر عکسی از ایشان دارند برای ما بفرستند. عکسهایی که به خاطر علاقه به ایشان در حالتهای مختلف شهید گرفته شده بود. برخی هم عکسهایی بودند که مردم چهارمحال و بختیاری در حین خدمت از ایشان گرفته بودند.
حاصل شاگردی صیاد دلها
ما سه شنبه هر هفته در دانشگاه افسری تهران با شهید صیاد شیرازی درس داشتیم و دانشجوی مستقیم ایشان بودیم. یعنی صبح ساعت 5:30 تشریف میآوردند و ما تا 7 صبح از حضور ایشان بهرهمند میشدیم؛ درسهای مدیریت، فرماندهی و اخلاق. این کلاسها به طور منظم برگزار میشد، مگر اینکه برای استاد اتفاقی میافتاد و نمیتوانست سر کلاس حاضر باشد.
من شباهتهای بسیاری بین دو شهید میدیدم. آنجا یک جوان میشود فرمانده نیروی زمینی و جنگ را متحول میکند، و اینجا یک ستوان شده بود فرمانده گردان هجومی.
آخرین پرواز
در فرودگاه شهرکرد بالگرد هوانیروز ارتش مستقر بود. خلبانان ما آماده امدادرسانی به مردم بودند، آن هم برای کوههای بختیاری که هم صعبالعبور هستند و هم جادههای بسیار کمیدارد و هم اینکه در بارش برف یا باران یا عوامل مختلف راه عبور مردم سد میشود؛ لذا مردم نیاز به کمک دارند. در روز حادثه، وقتی آژیر امداد به صدا درآمد، شهید خواجوی پرواز کرد تا به کمک برود. در حوالی 40 کیلومتری شهرکرد به علت نقص فنی، بالگرد دچار سانحه میشود و شهید خواجوی و دو تا از هم پروازان و دو نفر از نیروهای اورژانس هوایی وزارت بهداشت به شهادت میرسند.
بعد از شهادت ایشان، بختیاریهایی که شهید خواجوی به کمکشان رفته بود تصاویر زیادی را ارسال کردند و اعلام کردند که خلبان شما این کارها را برای ما انجام داده. و این باعث فخر و غرور خلبانها شد که چنین همرزمی داشتند.
فرماندهای که تا زمان شهادت گمنام بود
وقتی شناسایی انجام و نام خلبان اعلام شد، مردم منطقه اصلا باورشان نمیشد این فرمانده بزرگ همان است که وقتی به محلشان میرفت شروع میکرد به تمیز کردن آغول و رسیدگی به گوسفندان و.... اصلا در مخیله مردم نمیگنجید که او یک فرمانده و خلبان سه ستاره و ارشد ارتش است. بارها پیکر ایشان را نشان دادند. عکس ایشان را نشان دادند. حتی مادرش نمیدانست که پسرش چنین فرد بزرگی است. خیلی از محرومین و اقشار ضعیف منطقه مدیون شهید خواجوی هستند. او بدون اینکه دیگران متوجه شوند چه رتبهای دارد، به مردم کمک میکرد.
صلابت پسر بعد از شهادت پدر
هنوز پیکر شهید را نیاورده بودند که سبحان خیلی محکم جلوی من ایستاد و گفت که من اجاق پدرم را روشن نگه میدارم.
در مراسم تشییع شهید خواجوی و همراهان شهیدش خیل عظیم مردم آمده بودند و همه به سر و صورت خود میزدند؛ اما سبحان خیلی محکم و استوار ایستاد و با رسانهها صحبت کرد.
گفت: پدر من نمرده و تا زمانی که صدای پرواز بالگردهای هوانیروز را در آسمان بشنوم پدرم زنده است و با نگاه به هر کدام پدرم را میبینم و قطعا من راه پدرم را ادامه خواهم داد.
او در چند جلسه با حضور اقشار مختلف نظامیو مردم سخنرانی کرد و بر ادامه دادن راه پدر تاکید کرد. در واقع شهید خواجوی با عمل پسرش را تربیت کرده بود. انگار شما دارید با یک مرد صحبت میکنید. شخصیت و پاکی سبحان برای من ستودنی است.
دختر شهید بابایی به نام و یاد پدرشان مجموعهای به نام «پیش فنگ» را ساختند ، و در مردادماه جاری مهمان پایگاه چهارم هوانیروز بودند. پسر شهید خواجوی بازیگر مستند تلویزیونی خانم بابایی بود. سبحان در پایگاه یک هفته حضور مستمر داشت. روز پایانی به او گفتم چه میبینی؟ گفت حس میکنم خیلی بیشتر شیفته خلبان شدن شدم و دوست دارم تلاشم را بکنم.
***
سبحان خواجوی فرزند بزرگ شهید سرتیپ خلبان مسعود خواجوی که اکنون دوران نوجوانی را طی میکند، پدر را به خوبی به یاد دارد و تمام هم و غمش زنده نگه داشتن یاد و خاطر پدر و سرفرازی بیش از پیش اوست. سبحان که پدر را الگوی خود قرار داده، برایمان از منش و رفتار شهید میگوید:
ما قشقایی هستیم. پدرم متولد سال 55 و زاده روستای پشت پر کازرون بود. خانواده پدرم 5 پسر و 2 دختر داشتند که پدرم برادر سوم و بچه چهارم خانواده است. پدرم دو فرزند پسر داشت. من فرزند اول و 15 ساله هستم و برادرم 5 ساله. و زمان شهادت پدر من 13 سالم بود.
پدرم هیچ گاه به یک قله اکتفا نکرد
پدرم شخصی مهربان و خوش خنده و خوش رو بود و در تربیت ما بسیار دلسوز بود و همیشه در این زمینه تلاش میکرد. او یک همسر خوب برای مادرم و فرزند خوبی برای پدر و مادرش بود و نسبت به خواهر و برادرانش هم دلسوز بود. پدرم خیلی منطقی بود و به مسائل منطقی میگرفت و با عقلش تصمیم میگرفت. اگراشتباهی از من و برادرم میدید به جای اینکه ناراحت بشود و عکسالعمل نشان دهد سعی میکرد خیلی بامحبت ما را متوجهاشتباهمان کند. این طور که من از دوستان پدرم شنیدم در محیط کارش هم همین طور بود و اگراشتباهی از کسی سر میزد، حتی از زیردستان خودش، به جای اینکه همان موقع ناراحت شود و تصمیم احساسی بگیرد، اول راجع به آن موضوع فکر میکرد و راه و چاهش را پیدا میکرد و بعد تصمیم میگرفت.
پدرم هیچ وقت به یک قله اکتفا نکرد و اعتقاد داشت انسان تا سر حد مرگ جای پیشرفت دارد. این یکی از بهترین خصوصیت او بود. و من هم به شدت علاقمندم که تحصیلم را ادامه بدهم. پدر لیسانسش را در هوانوردی گرفت و حدود 10 سال خدمت کردند و تصمیم گرفتند به دوره دافوس بروند و دوره دافوس هم مانند فوق لیسانس است. آنجا فقط هوانیروز نیست و از همه جای ارتش میآیند. و بعد هم برگشتند برای خدمت. او از ابتدا تا زمانی که شهید شد فقط به خاطر عاقبت بهخیری و کمک به مردم پرواز میکرد.
الگوی من در زندگی و در پیشرفت پدرم است. پدرم فردی مومن و بیریا، خیلی منطقی و کنجکاو بود، طوری که حتی در کارهای فنی هم سررشته داشت، مثلا در تعمیر ماشین و وسایل خانه تبحر داشت. برادرم هم مانند پدرم است و کنجکاوی میکند.
پدر هیچ وقت به من پیشنهاد پذیرفتن هیچ شغلی را نداد. من را خیلی راهنمایی میکرد ولی خودش معتقد بود، وارد حرفه و شغلی شوم که توانایی یادگیری و پیشرفت را دارم. شغلی که خودم دوست داشته باشم.
خاطرات به یادماندنی
او بسیار به سفر علاقهمند بود. به دید و بازدید اهمیت میداد. ما سفرهای زیادی با هم رفته بودیم. از جمله سفر به اردبیل، شهرکرد، استان همدان و نقاط زیاد دیگر.
یکی از خاطرهانگیزترین سفرهای ما مربوط به زمانی است که من تنها 8 سالم بود. رفتیم همدان و غار علیصدر و یک روز هم آنجا ماندیم و خیلی به من خوش گذشت. پدر یک ماشین سواری ساده داشتند و ما فقط از راه زمینی و با ماشین سفر میکردیم و هیچ گاه نشد که با هواپیما و قطار سفر کنیم. سفر خارجی هم نداشتیم.
رضایت پدر و مادر
بزرگترین خصوصیتی که در وجود پدر بود این بود که همه از او راضی بودند، در واقع کسی اخلاق و رفتار بدی از او ندیده بود و بزرگترین و ارزشمندترین رضایت را هم پدر و مادرشان از ایشان داشتند. پدر و مادرشان پیر بودند و توان انجام خیلی از کارها را ندارند. پدربزرگم گله دار هستند و پدرم با وجود اینکه سرتیپ ستاد بود و ارج و قرب بالایی در پایگاه هوانیروز داشت اما هیچی از خودش به پدر و مادر یا حتی اقوام و فامیل نمیگفتند و وقتی پیش پدر و مادرشان میرفتند به گلهداری میپرداختند و چوپانی میکردند. همیشه به فکر پدر و مادرشان بودند و اگر بیمار میشدند وقفه نمیکردند و بلافاصله آنها را به مرکز درمانی میبردند و هیچگاه نمیگذاشتند که وقتی آنجا در کنارشان هستند به پدر و مادرشان سخت بگذرد.
آخرین دیدار
آخرین بار دو روز قبل از شهادتشان بود که آمدند به ما سر زدند ما هم خوشوبش کردیم. آن روز حال ما خیلی گرفته بود که پدرم نیست و وقتی عصر آمد خیلی خوشحال شدیم.
هنوز هم که هنوز است از نبود پدر خیلی ناراحتیم. و از لحاظ عاطفی اذیت میشویم. این روزها احساس من ترکیبی از دلتنگی و غرور است. گاهی دلتنگ پدر میشوم و گاهی از اینکه پدرم به صورت عادی از دنیا نرفته و شهید شده خیلی خوشحالم و به خودم میبالم.
ولی بیشتر از من و مادرم برادرم اذیت میشود و هنوز با قضیه کنار نیامده؛ چون زمانی که پدرم شهید شد تنها سه سال داشت. اوایل به هر شکلی میخواست پدر را ببیند و با او صحبت کند. و ما کم کم به او گفتیم چه اتفاقی افتاده. هنوز هم وقتی تنها هستیم بیتابی میکند واشک میریزد که چرا پدرم نیست.
سعی کردم از غم مادر و برادرم کم کنم
ظهر روزی که پدر به شهادت رسید، من تازه از مدرسه آمده بودم و سر موبایلم بودم و داشتم شبکههای اجتماعی را چک میکردم. همان روز هم من امتحان زبان انگلیسی داشتم و قرار بود بیاید و با من کار کند. چند تماس مشکوک داشتیم و هنوز هم خبر نداشتیم؛ اما گویا اقوام مطلع شده بودند. یکی از دوستانمان آمدند و داشتند با ما صحبت میکردند و میخواستند خیلی آرام موضوع را به ما اطلاع بدهند. پسرخاله پدرم به مادرم زنگ زد و از حال پدرم پرسید. مادرم گفت حالش خوب است و در ماموریت است و برمیگردد. مادرم از آن دوست پدرم پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ کهاشک در چشمان دوست پدرم جمع شد و نتوانست موضوع را پنهان کند و همه ما متوجه شدیم.
من داشتمگریه میکردم و چند دقیقهای گذشت که دیدم برادر کوچکم دارد من را نگاه میکند. او هنوز موضوع را نمیدانست. مجبور شدم بهگریه خودم خاتمه بدهم. گفتم مادرم شیفته پدرم بوده و زمان بیشتری را با پدرم سر کرده. برادرم هم که کوچک است. پس ایدهآلترین فردی که میتواند این خانواده سه نفره را اداره کند من هستم؛ به همین دلیل هم دیگر بعد از آن در جمعگریه نکردم و غم خودم را به خلوت بردم و سعی کردم تا جایی که میتوانم به جای اینکه به غم مادر و برادرم اضافه کنم از غم آنها کم کنم.
تا وقتی بالگردهای هوانیروز پرواز میکنند پدرم زنده است
من 4 سخنرانی جلوی دوربین داشتم؛ برای استان اصفهان، استان بوشهر، استان فارس و یکی هم 2 مهر 1398 در پایگاه چهارم هوانیروز گردان هجومی انجام دادم.
در سه سخنرانی اول چون ناراحت بودم از نبود پدر گفتم و اینکه باید سعی کنم راه پدر را ادامه بدهم. در دوم مهر 98 از این گفتم که الگوی خودم را پدرم قرار دادم و اینکه تا زمانی که بالگردهای هوانیروز در آسمان در حال پرواز هستند وجود پدرم را احساس میکنم.
یک سخنرانی هم در چهلم پدرم داشتم که آقای ایمانی یک متن 3، 4 صفحهای نوشتند که من در مقابل حدود چهار هزار نفر گفتم. در آن مراسم یکی از امیران ارتش صحبت کردند و قرار بود بعد از ایشان من صحبت کنم. اکثر مردم در انتهای سخنرانی ایشان قصد داشتند بروند؛ اما تا دیدند من استوار و محکم «بسم الله الرحمن الرحیم»
گفتم و شروع کردم به سخنرانی، همه ایستادند و برخی تا آخر سخنرانی به جای اینکه بنشینند ایستاده به صحبتها گوش دادند.
برای سربلندی نام پدرم تلاش میکنم
من در شرایط زیادی پدرم را در کنار خودم حس کردهام. در این دو سال اتفاقات زیادی افتاده و در بسیاری موارد در شرایط سختی گیر کردهایم. حس میکنم اگر وجود پدرم نبود ممکن بود اتفاقات خیلی بدتری بیفتد. اگر پدرم یک بار دیگر برگردد، فکر میکنم لحظه خیلی سختی باشد و زبانم قاصر میشود و نمیتوانم چیزی بگویم. ولی او را نگه میدارم و نمیگذارم که برود. فقط از او میخواهم که بماند.
من سعی کردم در اجتماع و بین کسانی که من و پدرم را میشناسند یا در آینده خواهند شناخت، بهترین اخلاق و منش را داشته باشم، که هیچگاه رنجهای از من نداشته باشند. که خدای نکرده نگویند وقتی پسر این گونه است، حتما پدرش هم مرد خوبی نبوده.
من به پدرم میگویم او هیچ وقت از من ناراضی نخواهد شد چون بعد از شهادتش خودم را بیشتر موظف دانستم که پدرم بیش از گذشته در مقابل مردم و خداوند سرافراز کنم. و از همین جا به ایشان میگویم تا جایی که در توانم باشد کاری نمیکنم که ایشان و خدا از من ناراضی باشند. و اگر روزی نیاز باشد وارد میدان جنگ شوم، با اینکه خیلی به مادر و برادرم وابسته هستم آنها را اول به خدا و بعد به پدرم میسپارم و برای دفاع از میهن میروم.