۱۴۲ - گفتکو با خانواده شهادت شهید سیدیحیی براتی : شهیـدی کـه مانند حضرت عباس(ع) قطعه قطعه شد ۱۴۰۰/۰۱/۱۴
گفتکو با خانواده شهادت شهید سیدیحیی براتی :
شهیـدی کـه مانند حضرت عباس(ع) قطعه قطعه شد
۱۴۰۰/۰۱/۱۴
نیامده که بماند، آمده که برود، همه میروند، اما او مقصد و مقصود را خوب شناخته و راهبلد است، راه را از مولایش حسین(ع) آموخته و عباس بن علی(ع).
همین است که نه روضههای خانگیاش تمامی دارد و نه سوز درون و آه نیمه شبش. لباس سربازی و خدمت به میهن اسلامی را به تن میکند تا نشان دهد مرد این میدان است، تا در تمامی لحظاتش به یاد داشته باشد که هدفی جز دفاع از جان و مال و ناموس مردم و رضای محبوب ندارد. تا به یاد داشته باشد همان قافلهای که خود را جامانده از آن میداند، برای عزت و آبروی این مرز و بوم، برای اعتلای نام اسلام چهها که نکردند. همین است که وقتی میشنود که نامردمان قصد جسارت به حریم اهلبیت(ع) را دارند، دیگر ماندن را جایز نمیداند و میرود تا به خیل مردترین مردان روزگار بپیوندد.
آری شهید سید یحیی براتی میرود تا هر قطره خونش سلاحی مرگبار برای ظلم و استکبار شود. او برات کربلا را از مولایش امام رضا گرفته و کسی چه میداند شاید امروز مهمان سفره امامش باشد...
و امروز ما مهمان خان پربرکت شهید براتی در شهر زیبای دُرچه اصفهان هستیم و همسر و فرزند این شهید گرانقدر سفره حکایت مهربانیهای او را برایمان گشودهاند...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید و نحوه آشنایی و ازدواجتان را با شهید براتی بفرمایید.
اشرفالسادات براتی هستم، همسر سیدیحیی براتی. ما با همسرم فامیل دور بودیم و شهید نوه عموی پدرم هستند. با هم رفت و آمد داشتیم؛ اما نه زیاد. سال 70 بود که پدرشان من را به آقا سید معرفی میکنند، آقا سید هم خیلی خوشحال میشوند و میآیند منزل ما برای دیدن بنده.
مرحله دوم که آمدند خواستگاری گفتند: من آرزو داشتم خدا یک زن سیده به من بدهد.
من هم موافق بودم چون در محل و اقوام شناختهشده بودند و میدانستم مورد اعتماد و معتقد هستند.
مرحله سوم که آمدند ما با هم صحبت کردیم. آن زمان سرباز بود و میگفت: «اگر خدا بخواهد میخواهم بروم لشکر امام حسین علیهالسلام. من این لشکر را بهخاطر نام مقدسش این لشکر را خیلی دوست دارم. دوست داری همسر یک نظامی بشوی؟»
من هم دوست داشتم همسرم یک نظامی باشد و از هشت سالگی دیده بودم که عمو و دایی خودم نظامی هستند و وقتی لباس پاسداران را میدیدم احساس آرامش پیدا میکردم. وقتی گفت میخواهم وارد سپاه شوم، خیلی خوشحال شدم و گفتم: پای همه چیزش میایستم. گفت: این کار مأموریت دارد، جدایی دارد، سختی دارد. گفتم: اگر حضرت زهرا و اهلبیت علیهمالسلام بخواهند من هم قبول میکنم. او هم خیلی از این حرف من خوشحال شد.
گفتم: از خدا و اهلبیت میخواهم که همیشه پشتت باشم. من جهاد را خیلی دوست دارم،ای کاش همانطور که شما جهاد میکنید، ما هم جهاد میکردیم. گفت: جهاد شما این است که در خانه بتوانید بچهها را برای آینده خوبتربیت کنید.
ثمره ازدواج ما دو فرزند به نامهای سید علی و زهرا سادات است. پسرم دانشجوی حقوق دانشگاه امام صادق(ع) است و دخترم دانشجوی سال آخر روانشناسی دانشگاه اصفهان است.
اخلاق و رفتار شهید چگونه بود؟
خیلی خوش طبع و خوش اخلاق. جدا از اینکه همسرم بود؛ در بحث قرآن و اخلاق هم استادم بود. خیلی مطالعه داشت و مشاور خوبی برای من و بچهها بود. خیلی مردم دوست بود. به پدر و مادرش احترام میگذاشت.
چطور بحث سوریه را مطرح کرد؟
وقتی سری اول نیروها از اصفهان اعزام شدند، به من گفت: «بچهها دارند میروند که از حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها دفاع کنند. اگر قسمت بشه من هم میخوام بروم.» و تأکید کرد: «انشاءالله دیگه اینجا نمیمونم.» گفتم: حالا فرقی نمیکنه. شما اینجا در لشکر امام حسین(ع) هم داری خدمت میکنی. حالا کو تا سوریه. یا سر به سرش میگذاشتم و میگفتم: لشکر امام حسین(ع) که سوریه نمیبره. گفت: «انشاءالله به وقتش میبره. خدا کنه که رزمندهها پیروز بشن و حرم آسیب نبینه.»
گذشت تا اینکه یک روز که از سر کار برگشت گفت: «خدا را شکر دارن از بچههای لشکر برای اعزام به سوریه ثبتنام میکنن که همین جا آموزش ببینن و برن دمشق.» گفتم: آخه سوریه کجا و شما کجا؟ گفت: «اصلا نبینم از این حرفها بزنی. به قول حضرت آقا هر جا میبینی مسلمانی اذیت میشود باید برای دفاع بروی.» گفتم: حالا تا قسمت شما چی باشه.
مدتی بعد گفت: دوستام ثبتنام کردند. مرحله دوم من هم باید اعزام شوم. گفتم: شوخی میکنی؟ گفت: اگه رفتم چی؟ گفتم: افتخار میکنم که مدافع حرم بشی.
من همه چیز را به شوخی میگرفتم و فکر نمیکردم واقعاً بخواهد برود. بعد دیدم که روزنامهها را میخواند و خبرهای سوریه را پیگیری میکند. واقعاً دیگر دل تو دلش نبود. قبل از اینکه عازم سوریه شود، آنقدر دغدغه سوریه و مشکلاتی که در آنجا بهوجود آمده بود ذهنش را مشغول کرده بود که موهایش داشت سفید میشد. من که نگاهش میکردم میگفتم او دیگر در خودش نیست و دوست دارد برود.
کارها بهگونهای پیش رفت که همان سری اول که دوستانش قرار بود اعزام شوند، او هم همراهشان برود. جریان از این قرار بود که فرزند یکی از دوستانش بیمار میشود و او را در بیمارستان بستری میکنند. میرود با التماس به دوستش میگوید حالا که فرزند شما بیمار است و بستری شده اگر اجازه بدهی من جای شما بروم. دوستش هم راضی میشود و قرار میشود که او برود. اما برای اینکه اشکالی نداشته باشد از روحانی لشکر سؤال میکند و او هم میگوید اگر خودت و خانوادهات راضی باشید اشکالی ندارد.
آقا سید که آمد خانه گفت: «من دیگه نمیتونم بمونم و دارم میروم.» گفتم: شوخی میکنی؟ گفت: حالا ببین!
هفته بعدش دوباره این مسئله را مطرح کرد. گفت: «من دارم کارامو میکنما!» یک دفعه گریه کردم و گفتم: اگر من راضی نباشم چی؟ گفت: خدا راضیت میکنه. گفتم: نه نمیتونم. دلشوره عجیبی پیدا کردم.
رفته بود به بچهها هم گفته بود: دعا کنید مادرتون راضی بشه. من نمیتونم بمونم و باید بروم. از علی پرسیده بود: تو راضی هستی یا مثل مادرت مخالفی؟ علی گفته بود: من افتخار میکنم که شما مدافع حرم بشی. به زهراسادات هم گفته بود و او جواب داده بود: من عاشق اهلبیتم و دوست دارم که شما مدافع حرم باشی.
حتی زهرا سادات هم با شوخی به او میگوید: بابا نکنه بری و شهید بشی. حالا شهید شدی همین جا دفنت کنیم یا ببریمت گلزار شهدای اصفهان؟ خندیده بود و گفته بود: نه بذار تو محله خودمون هم یه مدافع حرم داشته باشیم.
چطور شد که به رفتنش رضایت دادید؟
من یک شب خواب دیدم که ورودی حرم حضرت زینب(س) ایستادهایم، اذن دخول خواندیم، آقاسید وارد حرم شد؛ ولی در حرم روی من بسته شد. خیلی نگران و ناراحت بودم. به آقا سید گفتم: من را ببر سوریه میخواهم با شما باشم و جهاد کنم، نمیگذارم تنها بروی. بعد شروع کردم به خواندن نماز و آن را به حضرت زینب(س) هدیه کردم. سر از سجده که برداشتم، یکی از اقوام را دیدم که گفت: جای شما اینجا نیست. آقا سید میخواهد برود سوریه برای دفاع، تو برگرد بیا برویم کربلا. گفتم: نه من بدون آقا سید کربلا نمیروم. چون آقا سید کربلا هم نرفته بود. گفتم: نه من عاشق اهلبیتم قول دادیم که با هم برویم کربلا. بعد سوار اتوبوس شدیم و به زیارتگاهها رفتیم تا اینکه به مسلم بن عقیل رسیدم. آنجا هم دو رکعت نماز خواندم. سر از سجده که برداشتم دیدم آقا سید کنارم نشسته. خیلی خوشحال شدم که کنار هم هستیم. گفتم: خدا را شکر. از خوشحالی از خواب پریدم و دیدم آقا سید مانند خیلی از شبها سر سجاده نماز شب نشسته. گفت: چی شده خواب دیدی؟ گفتم: بله و خواب را برایش تعریف کردم. گفت: نکنه خدای نکرده در حرم حضرت بیبی رو ببندن. بعد گفت: شما سیدی. برو روی همین خوابت خوب فکر کن.
بعد از آن خواب آرامش عجیبی پیدا کردم و نتوانستم به او نه بگویم؛ چون میگفتم که اگر آقا سید نرود چه کسی میخواهد برود. میدانستم او باید برود و دفاع کند، نکندکه نرود و دوباره چادر حضرت زینب(س) خاکی شود. بعد هم هر بار که بحث رفتن را مطرح میکرد میگفتم: تو را به خدا میسپارم. و با گفتن این حرف برق خوشحالی را در چشمانش میدیدم.
چند بار اعزام شدند؟
یکبار سال 94 رفت و در همان اعزام هم به شهادت رسید. اواخر آبان اعزام شدند و 16 آذر به شهادت رسید. در کل 23 روز آنجا بود.
سِمَت ایشان در لشکر چه بود؟
نماینده لشکر امام حسین(ع) بودند. میگفت: اگر نماینده باشند عازم نمیشوند. گفتم: شما در نمایندگی لشکر هستید، در عقیدتی هستید چکار دارید که بروید دفاع کنید. معجزهای بود یا شاید خودش از اهلبیت خواسته بود که اعزام شد. همزرمهایشان هم میگفتند: آقا سید اصلا به مسئولیت خودش قانع نبود و همه کاری برای بچهها انجام میداد و خالصانه هم کار میکرد.
او دومین شهید مدافع حرم درچه بود. اولین شهید سید سجاد حسینی هستند. روز تشییع سید سجاد از محل کار آمد و غذا خورد و با هم رفتیم تشییع شهید. گفت: از خدا میخوام که شهید بعدی من باشم. من هم به شوخی گفتم: حالا شما کجا و سوریه کجا. گفت: اگر خدا بخواد روزیم میشه.
از آخرین دیدارتان بگویید.
خیلی اعزامشان به تعویق میافتاد. برای همین هم هر روز صبح که میخواست برود سر کار با همه ما خداحافظی میکرد و میگفت: ممکن است امروز برویم. و وقتی بچهها از مدرسه برمیگشتند خوشحال میشدند که پدرشان را در خانه میبینند. دفعه آخر که میخواست برود با آقاسید علی سر سفره نشسته بودیم. هماهنگ کرده بودند که بعد از نماز ظهر عازم شوند. همان روز هم من آبگوشت پخته بودم. آبگوشت غذای محبوبش بود. سر سفره که نشستیم اذان گفت، گفت: برای من بکشید که سرد شود، ممکن است بچهها زنگ بزنند. مدام هم حواسش به گوشی بود، منتظر بچهها بود. دیگر دل تو دلش نبود. نماز ظهر و عصرش را خواند و آمد سر سفره. علی هم خیلی خوشحال بود که با پدرش غذا میخورد.
هنوز دو سه لقمه از غذایش باقی مانده بود که بچهها به او زنگ زدند، بلند شد. گفتم: غذایت را بخور، گفت: سیر شدم باید برم. گفتم: بایست برات چای درست کنم. گفت: نه بچهها منتظرن و باید برم دیرم میشه.
به علی گفت: مواظب خودت و خانواده باش. علی را بوسید و بغل کرد. ساکش را برداشت. من هم قرآن و کاسه آب برداشتم و پشتسرش رفتم. داخل حیاط با او دست دادم و خداحافظی کردیم و نمیدانستم قرار است شهید شود.
گفتم: سلام ما را به خانم حضرت زینب برسانید. دوست داشتم به او بگویم که اگر شهید شدی ما را شفاعت کن. اما دلم نمیآمد به زبان بیاورم که شهید میشود. ای کاش میگفتم...
خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت که ما را نگاه کند.
بعد از رفتنش علی گفت: من چهره بابا رو طور دیگهای دیدم. بابا رو برای بار آخر دیدیها. بابا شهید میشه. گفتم: وای مامان تو هم حس منو داری. من دیروز همین حسو داشتم، دیروز چهره بابا با روزهای دیگه فرق داشت. میخواستم به شماها بگم اما گفتم شماها بابایی هستید و ناراحت میشید.
واقعاً هم همینطور بود. وقتی نگاهش میکردم. حس میکردم که میرود و دیگر برنمیگردد.
آقا سید بعد از دو روز زنگ زد و گفت: من حرم حضرت بیبی هستم. به نیابت شما نماز خوندم. گفتم: سلام ما رو برسون.
در طی این 20 روز گهگاهی تماس میگرفت. یک هفته زنگ زدنش خیلی دیر شد. خیلی نگران شدم. همسایه ما از مدافعان حرم بودند و تازه از سوریه برگشته بود. خوشحال شدم که ایشان برگشته. رفتم گفتم: من از آقا سید خبری ندارم. لطف میکنید اگر بچهها از سوریه تماس گرفتند پیام من را برسانید. به دو ساعت نکشید که خود آقا سید زنگ زد. گفت: چرا رفتی به همسایه پیغام دادی؟ شما نمیدونی که اینجا بچههای کوچیکتر از ما هستند و همسراشون منتظر زنگ هستند. بچههای من خدا رو شکر بزرگ هستند، درک و فهمشون زیاده و به این مأموریتها عادت کردن. گفتم: خب من خیلی نگران بودم.
گذشت تا روز شهادتش. علی هم برای نخستین بار رفته بود پیادهروی اربعین و خیلی خوشحال بود. آقا سید زنگ زد و گفت: علی داره برمیگرده؟ گفتم: بله. گفت: میدونی که زائر امام حسین(ع) بوده؟ گفتم: بله شما هم زائر خواهرشون حضرت زینب(س) هستید. دغدغه بچهها را داشت که علی زودتر برگردد و از درسهایش عقب نماند. گفت: علی زائر امام حسین(ع) بوده و برای اولین بار رفته. حتما براش پرچم بزنید. گفتم: نگران نباش حتی براش یک چراغانی کوچک هم تو خونه ترتیب دادم.
زهرا گوشی را از دستم گرفت و گفت: بابا جهاد بسه. میدونم شما دارید اونجا زیارت میکنید، برگرد. گفت: هر وقت جهادم تموم بشه برمیگردم.
بعد دو ساعت دوباره زنگ زد و با علی صحبت کرد و زیارت قبول گفت. بعد هم گفت: دیگر تماس نمیگیرم. بچهها دلتنگ پدرشان بودند و میگفتند: بابا برگرد. زهرا میگفت: ای کاش شما هم با داداش کربلا بودی و برمیگشتی.
از نحوه شهادت آقا سید بگویید.
شهید جواد محمدی بعد از شهادت سید آمد خانه و گفتند: سید مانند حضرت عباس(ع) قطعه قطعه شده بود. گویا سیدیحیی سمت راست تانک بوده و داشتند پیشروی میکردند که داعش یک موشک به تانک میزند و تانک منفجر میشود و آقا سید پرت میشود و ترکشهایی به بدنش میخورد و یک قسمت از تانک هم پرتاب میشود و روی او میافتد و بدنش خرد میشود.
چگونه خبر شهادت همسرتان را به شما دادند؟
روز بعد از شهادت آقا سید دیدم علی از اتاقش آمد بیرون و گوشیاش را روشن کرد. گفتم: مامان من خوشحال شدم که اومدی بیرون. میخواستم ببینم از سوریه چه خبر داری. گفت: مامان خبری نیست.
همین که من رفتم داخل آشپزخانه و دیدم همینطور که داخل سالن دراز کشیده بود بلند شد و نشست و باطری گوشیاش را درآورد و پرت کرد. گفتم: چی شده مامان نگران شدم، چرا اینطوری بلند شدی؟ گفت: چیزی نیست. گفتم: چرا باطری گوشی رو درآوردی؟ گفت: خب مامان رفتم فرات غسل کردم با گوشی رفتم و انگار خراب شده. نگو که در لیست شهدای مدافع حرم نام پدرش را دیده و اعصابش بهم ریخته؛ ولی به ما چیزی نگفت و تحمل کرد تا روز بعد.
میدیدم که میرود داخل اتاقش و برمیگردد چشمانش قرمز است. گوشی من و خواهرش را چک میکرد و مراقب بود که کسی به ما خبر نرساند یا از فضای مجازی نفهمیم که پدرش شهید شد.
همان شب زهرا از خواب بیدار شد و گفت: مامان من خواب دیدم مجلس روضست، بابا یک سبد سیب قرمز تو دستش بود و داشت سیبها رو به مهمونا هدیه میکرد.
خودم هم چند ساعت قبلش خواب دیده بودم که در یک باغ پر از گل هستم آقا سید داشت از من خواستگاری میکرد. گفتم: آقا سید با دو تا بچه چجوری داری از من خواستگاری میکنی؟
وقتی زهرا خوابش را تعریف کرد یاد خواب خودم افتادم، ناراحت شدم و گفتم چرا ما این خوابها را دیدیم. نکند اتفاقی برای آقا سید افتاده که علی هم اینطوری شده.
بعد از ظهر روز بعد بود. با خواهش به علی گفتم: اگر اتفاقی افتاده به من بگو من پای همه چیز ایستادم. گفت: مامان رفت و آمد زیاد میشه و خبرایی از سوریه هست. شاید بابا مجروح شده باشه. گفتم: مامان اتفاقی افتاده بگو. گفت: مامان مراقب باش که زهرا باشگاه نره. خودت هم امشب هیئت نرو. مسجد هم نرو.
از حرفهایش نگران شدم، میدانستم اتفاقاتی دارد میافتد. با این حال گفتم حالا طوری نمیشود زهرا برود باشگاه و من هم بروم هیئت. در هیئت است که آدم خودش را خالی میکند و با اهلبیت درد دل میکند. علی گفت: مامان چرا گذاشتی زهرا بره باشگاه؟ گفتم: مگه چی میشه؟ گفت: حالا... گفتم: علی آقا رفت و آمدت زیاد شده، تلفنو چک میکنی، اتفاقی افتاده؟ گفت: مامان یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفتم: نه برای بابا اتفاقی افتاده؟ گفت: بله بابا مجروح شده. گفتم: نه شهید شده. گفت: نه مامان چرا این فکرو میکنی؟! گفتم: خدا کنه فقط مجروح شده باشه، اگر قطع نخاع هم بشه روی چشمم نگهش میدارم و براش گوسفند عقیقه میکنم. گفت: حالا فردا خبر قطعی رو بهت میدن. آن شب ما تا صبح نخوابیدیم. صبح هم از لشکر امام حسین(ع) آمدند. حاج آقا اول خاطراتی را از آقا سید تعریف کرد، بعد هم گفت: وصیتنامه شهید را بیاورید... همانجا بود که فهمیدم همسرم شهید شده.
یک روز جمعه نشست و وصیتنامهاش را نوشت و گفت: اینو میذارم بین کتابهای کتابخونه. اگر لیاقت داشتم و شهید شدم وصیتنامه رو بدید به همکارانم.
وقتی خبر شهادت همسرتان را دادند چه عکسالعملی داشتید؟
من اول ناراحت شدم ولی افتخار کردم که من را سرفراز کرد. چه در اقوام و چه در محل و چه در مقابل اهلبیت(ع). خدا را شاکر بودم که همسر یک شهید شدم. از خدا میخواستم که خدای نکرده غروری بر من وارد شود که به چه مقامی رسیدهام. از خدا میخواهم مانند شهدا بیریا و صادق باشم. فقط دلتنگ هستیم، در نبودش به ما سخت میگذرد. روزی که او را آوردند گفتم: تو را قسم میدهم به همان راهی که رفتی، از حضرت زینب بخواه همان صبری که خدا به ایشان داد به ما هم بدهد. واقعاً هم خدا به ما صبری داد که نمیتوانم آن را توصیف کنم.
من خوشحالم که به آرزویش رسید. او همیشه مداحی میکرد و اشک میریخت و شاید در بین روضههایش شهادتش را از اهلبیت میخواست. میگفت حتی اگر دو سه نفر هم باشند من روضه میگیرم. سال 93 مادرشان را بردند مشهد. شب بیستوسوم ماه رمضان بود، رو به مادرش کرد و گفت: من هر کاری کردم بهخاطر خدا بود. دعا کن که من عاقبت به خیر بشم. بعد هم رو به گنبد کرد و به من گفت: دعا کن امسال عیدیمونو امسال از امام رضا بگیریم و بریم. بعد از 3 ماه رفت سوریه و روز خاکسپاری فهمیدم این همان عیدی بود که از امام رضا
گرفت.
آیا فکر میکردید روزی برسد که به تنهایی بار زندگی را به دوش بکشید؟
همیشه با حرفها و توسلاتش به اهلبیت(ع) ما را آماده چنین روزهایی کرده بود. از طرفی او یک نظامی بود و گهگاهی برای مأموریت میرفت و در این بین درگیریهایی هم پیش میآمد. مثلا سال 93 برای مأموریتی رفت کردستان و در آنجا با گروهک پژاک درگیر شدند. میگفت: میرم، شاید شهادت قسمتم بشه. میگفتم: من و پدر و مادرت همیشه دعا میکنیم که سالم برگردی.
اما میگفتم ما که بهتر از خانوادههای شهدای دفاع مقدس یا مدافعان حرم نیستیم، بگذارید ما شرمنده شهدا و اهلبیت نباشیم. و بر اساس حرف خودش که میگفت زن هم جهاد میکند و جهادش در خانه است و تربیت بچهها، راضی میشدم.
خودم هم بهخاطر علاقهای که به جهاد داشتم، رفتم در بسیج ثبتنام کردم و بسیج فعال شدم. دوست داشتم همان طور همسرم در جبهه فعال است من هم در اینجا فعال باشم.
حتی وقتی میرفتم میدان تیر و برمیگشتم میگفتم: دشمن را اینگونه هدف میگیرید. میگفت: بله. ایشان به من و بچهها هم آموزش میداد. تأکید داشت بچهها اسبسواری و شنا و همان ورزشهایی که اهلبیت سفارش میکردند، را یاد بگیرند.
جریان ساخت این خانه و زیارت عاشورای شهید چیست؟
این محل خیلی آرام بود و پدر و مادرم همین اطراف زندگی میکردند و از طرفی او عاشق شهادت و شهید هم بود و چون این کوچه یک شهید داده بود، کوچه را خیلی دوست داشت. میگفت: شهدا در این کوچه قدم گذاشتهاند. میگفت: خیلی اوقات به من مأموریت میخوره، میخوام کنار پدر و مادرت باشی. من راحتی و آسایش شما و بچهها رو میخوام. میگفتم: انشاءالله شما هم در کنار ما باشید.
در ابتدا در یک خانه قدیمی در این محل ساکن شدیم، زهرا سادات خیلی کوچک بود و ما تا 6 سالگی او در همان خانه بودیم. آقا سید گفت: بچهها دارند بزرگ میشوند و خانه هم قدیمی است. خانه را خراب کرد و شروع کرد به ساختن. یادم است اولین ماشین آجری که در خانه خالی کرد، نشست و زیارت عاشورا و روضه خواند، آن هم با سوز و گریه زیاد. گفت: دوست دارم این خانه با برکت باشد و اگر دست به ساختن خانه زدم دوست دارم با عنایت اهلبیت باشد.
کتابهای خودش هنوز هست. چند تا کتاب مداحی هم گرفته بود و روضه اهلبیت را میخواند و از ما میخواست که بنشینیم و سینه بزنیم و او هم مداحی کند. بعد از شهادتش هم روضههای این خانه قطع نشد و با بچههای هیئت زیارت عاشورا میگیریم.
چه شاخصههایی در وجود شهید بود که او را عاقبت به خیر کرد؟
احترام زیادی به پدر و مادرش میگذاشت و خالصانه در برابر خدا میایستاد. خیلی اوقات وقتی به مشکل برمیخوردم به او میگفتم: برایم دعا کن. میدانستم که مخلصانه از خدا درخواست میکند و خدا هم دستش را میگیرد. و بهخاطر مهر و محبتی که به اهلبیت و جامعه داشت خدا هم دستش را گرفت.
بعد از مسجد خودمان هیئت رزمندگان اسلام را خیلی دوست داشت. شب نهم محرم با بچهها رفته بودیم هیئت. زمان برگشت عجیب گریه میکرد. همرزمانش هم که در سوریه بودند میگفتند: شب شهادتش از یک مداح خواسته بود که روضه حضرت عباس(ع) و حضرت فاطمه(س) را بخواند. به اهلبیت پیوسته بود و میخواست که بدنش زمان شهادت مانند اهلبیت باشد و همین طور هم شد.
دیدار حضرت آقا هم رفتید؟
بهترین هدیهای که خدا بعد از شهادت آقا سید به ما داد دیدار حضرت آقا بود. جریان این دیدار هم به این صورت بود که ابتدا از تهران زنگ زدند و گفتند لیست برادران و خواهران و پدر و مادر شهید و خودتان و بچهها را بدهید. آقا سید در خانواده پرجمعیتی به دنیا آمده بودند. نهمین بچه بودند. با خودم گفتم نکند تعداد زیاد است و اجازه ندهند پدر و مادر من هم حضور داشته باشند، برای همین هم همانجا گفتم: دوست دارم از طرف خانواده خودم هم در جلسه باشند. خدا را شکر، شاید با دعای خود آقا سید قبول کردند و گفتند: میتوانند بیایند. من اسامی را دادم و بعد از دو سه روز عازم شدیم.
حس میکردم که ایشان واقعاً نزدیکتر از پدرم هستند. خدا به ایشان سلامتی بدهد که بعد از شهادت سیدیحیی امیدمان به سلامتی حضرت آقاست. ما از آن دیدار خیلی روحیه گرفتیم.
شهید چگونه پدری بود؟
زهرا سادات دختر شهید از پدر مهربانش میگوید از اخلاق خوب و طبع شوخ پدر، از نگاه آخری که هیچگاه آن را ندید:
از وقتی خودم را شناختم، پدری را دیدم که مثل یک ستون پشتم بود. کسی که وقتی بچهها اذیتم میکردند پشتم در میآمد. پدری که کاملاً شوخ بود. آنقدر که بهخاطر شوخیهایش آنقدر میخندیدم، که دلم درد میگرفت و میگفتم: بسه یکم استراحت بده.
من روی شانههای پدرم بزرگ شدم. وقتی نماز میخواند روی شانههایش بودم، وقتی میخواست برود بیرون میگفتم: من را با خودت ببر.
خیلی به ایشان وابسته بودم و وقتی من را نمیبرد تا نیم ساعت مینشستم پشت در و گریه میکردم که چرا من را نبرده.
بعد از شهادتشان یکی از همکارانش به من گفت: سید یحیی به من گفته بود فلانی دختر داشتن خیلی شیرینه. گفتم: چطور؟ گفت: وقتی من از سر کار برمیگردم میبینم دخترم که از مدرسه برمیگرده، به جای اینکه بره خونه، سر کوچه منتظر میمونه که منم برسم و با هم بریم خونه. اینکه وقتی از سر کار برمیگردی ببینی دخترت سر کوچه یا پشت در منتظرته شیرینترین اتفاق زندگیه. انشاءالله خدا به تو هم یه دختر بده که شیرینی این اتفاقو بچشی.
وقتی میخواستم بروم کلاس اول ابتدایی بابا به مامانم گفته بود یک چادر برای زهرا سادات بدوز که اگر دوست داشت سر کند و برود مدرسه. اولین روزی که میخواستم بروم مدرسه بابا به من گفت: این چادرو سر کن و برو، بهنظر من با چادر زیباتر میشی. به همین خاطر هم من از سال اول با چادرم انس پیدا کردم.
بابام همیشه عضو انجمن اولیاء و مربیان مدرسه بود. واقعاً دغدغهاش این بود که روش تربیت اسلامی را در برنامه مدرسه بگنجاند. همکارانش هم میگفتند: در سوریه که بودیم، شبهایی که عملیات نداشتیم با سیدیحیی در مورد مدارس صحبت میکردیم. او در مورد اتفاقاتی که میافتد خیلی نگران بود.
من هم همیشه به این مسئله افتخار میکردم که در کلاس را میزدند و میگفتند: فلانی این نامه را بگیر و به پدرت بگو فردا جلسه داریم، حتما بیا.
تا آخرین سالی که در حضور پدر بودیم یعنی دبیرستان، عضو انجمن اولیاء و مربیان بودند. این مسئله باعث افتخار و سربلندی من بود.
پدرم وقتی از سر کار میآمد نمیگفت من خستهام. و با وجود اینکه خسته بود با ما بازی میکرد. با برادرم کشتی میگرفت و فوتبال بازی میکرد. یا با من بازیهای دخترانه میکرد. در مسافرتها که بیشتر هم زیارتی بود به ما خیلی خوش میگذشت، مثلا ایام عید میرفتیم راهیان نور که مسافرت خیلی نابی بود، همچنین زیارت امام رضا(ع). غیر از آن هم سعی میکردند آخر هفتهها ما را ببرند کوه و دشت. همیشه دوست داشت خانواده را دور هم جمع کند. اولین کسی که خانواده را خبر میکرد که ما قصد مسافرت و گردش داریم پدرم بود. به تمامی خواهران و برادرانش زنگ میزد و میگفت: ما قصد داریم برویم فلان جا، اگر حاضرید بیایید برویم. خودمان هم آخرین ماشینی بودیم که حرکت میکردیم. چون پدر میخواست ببیند که همه دارند با رضایت میآیند و مشکلی نیست. آخر هفتهها میرفتیم منزل مادربزرگم آنجا هم فقط با بزرگترها نبود. محبتش را بین همه تقسیم میکرد. با بچههای کوچکتر بازی میکرد. با بزرگترها صحبت میکرد، میرفت خرید. خیلی احترام خانواده را داشت.