همه بارها شنیده و خواندهایم که پشت هر مرد موفق زنی بوده که او را حمایت میکرده است. همچون سیر بیشمار شیرزنان این سرزمین بهویژه همسران شهدای گرانقدرمان که عهدهدار جهادی مضاعف بوده و هستند. بانوان باایمانی که از فداکاری و صبرشان، ساعتها میتوان گفت و نوشت و ما هم اینبار به سراغ بانویی از خطه کردستان رفتهایم تا از سالهای مقاومت و ایثار پدر در برابر دشمن تا جهاد و تلاش مادر برای به ثمر رساندن فرزندان خود برایمان بگوید. مرد و زن شجاع ایلامیکه مطیع امر رهبر زمان خویش بودند و مشوق یکدیگر در راه مقاومت. شهید حسین همتی رزمنده گمنام و بیادعا و غیوری که در میدان مبارزه هم به فکر خانواده بود و همسر وفادارش چون سدی محکم تنها و بیپناه ۵ فرزند خود را به دندان گرفت و به ثمر رسانید.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
خودتان را معرفی کنید و نسبتتان را با شهید بگویید.
بنفشه همتی فرزند شهید حسین همتی هستم.
اصلیت پدرتان کجایی است و چند فرزند داشتند؟
ما اصالتا کرد ایلام هستیم. پدرم پنج فرزند داشتند و در سال 1365 در منطقه عملیاتی چنگوله مهران به شهادت رسیدند.
شغل پدرتان چه بود؟
پدرم کارمند گمرک خرمشهر بودند. البته بعد از ازدواج به خرمشهر میروند. دو تا از برادرانم که از من بزرگتر بودند آنجا به دنیا آمدند، مادرم من را هم باردار بوده که جنگ شروع میشود، دوباره به ایلام برگشته و اینجا مستقر میشوند و پدرم به جبهه میرود.
پدرتان فعالیتهای انقلابی هم داشته است؟
بله در خرمشهر در تظاهرات شرکت میکرده که یکی دو بار هم دستگیر شده بود. به امام خمینی(ره) اعتقاد داشت و حرف امام برایش حجت بود. ما را که به ایلام رسانده بود، گفته بود من حتی یک روز هم نمیتوانم بمانم. وقتی امام دارد تکلیف میکند، روی حرف امام نمیشود حرفی آورد.
از خصوصیات اخلاقی ایشان بفرمایید؟
پدرم خیلی مهربان بود و این ویژگی او بین همه فامیل زبانزد بود. به همه احترام میگذاشت و هوای همه را داشت. حواسش به همه بود و هرجا کسی کم و کاستی داشت، فورا به ایشان مراجعه میکرد. خیلی در زندگی پرتلاش بود. بقدری وسایل امنیت و آسایش مادرم را فراهم کرده بود که مادرم سالهای سال از آنها استفاده میکرد. مثلا با اینکه آن موقع جنگ بود و به جبهه میرفت، ولی چون نانوایی به آن صورت نبود، در فاصله مرخصیهایش آنقدر هیزم جمع کرده بود که ما تا ۵ یا ۶ سال بعد از شهادتش از این هیزمها برای نان پختن استفاده میکردیم. زمان جنگ ساکنان خیلی از استانها به شهرهای دیگر مهاجرت کردند ولی ایلام شهری بود که مردمش ماندند و در کوهها زندگی کردند.
چه شد که به جبهه رفتند؟
پدر میگفت این وظیفهای است که امام به همه ما موکول کرده است و باید به این وظیفه عمل کنیم. با اینکه همه ما کم سن و سال بودیم. من متولد سال ۱۳۶۰ هستم، یکی از برادرهایم متولد ۵۷ و یکی دیگر متولد ۵۶ است.
آیا مادر نگران تصمیم پدر نبود؟ چگونه او را همراهی میکرد؟
اگر هم بوده آنقدر حرف امام برایشان حجت بوده که به خودشان فکر نمیکردند و حتی خودش هم مشوق همسرش بود، چون طرز فکرشان یکی بود. با اینکه پنج بچه کوچک داشتند. اما هیچ وقت مخالفت نکردند. مثلا خواهر کوچکم متولد فروردین ۱۳۶۵ است و پدرم در آذر ۱۳۶۵ به شهادت رسید. اصلا او را ندید. در واقع پدر بهخاطر اعتقاد قوی که داشت از همه چیزش گذشت.
مادر هم خیلی سختی کشید؟
بله خیلی زیاد. من میگویم اگر شهدا ثوابی بردند و اجری دارند، همسران شهدا اجر بیشتری دارند. یعنی باری که بر دوش آنها بود چندبرابر بود. ما عملاً در موقعیت سختی قرار گرفتیم، مادرم یک زن خانهدار بود و تحصیلاتی نداشت. عموهایم هم از زندگی ما کنار کشیدند، چون برادر مادرم فرمانده جنگ بود و به مادرم میگفتند تو برادر ما را به جبهه فرستادی. هیچکاری به ما نداشتند و مثل یک غریبه بودند. حتی تشییع جنازه پدر هم نیامدند و بار مسئولیت زندگی بر دوش مادرم بود. خودش میگوید تنها پناهم برادرم بود که آن هم در سال ۶۷، یک ماه قبل از اینکه جنگ تمام شود، به شهادت رسید.
پدرتان چگونه مادر را برای شرایط و روزهای سخت بعد از شهادتش آماده کرد؟
پدر و مادرم سال ۱۳۵۰ ازدواج کردند و پدر سال ۶۵ شهید شدند. در این ۱۵ سال پدر این آمادگی را در مادر ایجاد کرده بود که ممکن است برگشتی نداشته باشد و مادر باید زندگی را بسازد و بچهها را بزرگ کند. اگر کمکهای خداوند نبود، چگونه یک زن تنهای ۳۰ ساله که سوادی هم ندارد، پنج تا بچه کوچک را سرپرستی کند. چون آمادگی یک زمینه کار است. اگر ما در شرایط سختی قرار بگیریم هرچقدر هم آمادهباشیم، باز هم آن لحظهای که در مشکلات قرار میگیریم نمیتوانیم خودمان را کنترل کنیم. اما خداوند میفرماید: من ناظرم برای یتیمان و یا زنی که سرپرست خانواده است. همه در استان ما از مادرم مثل یک اسطوره یاد میکنند. حتی عموهایم الان فهمیدند مادرم چگونه زندگی کرده و چه بچههاییتربیت کرده است.
مسئولیت پدرتان در جبهه چه بود؟ و در چه عملیاتهایی شرکت کردند؟
پدرم بهعنوان یک رزمنده داوطلب از سال 59 در جبهه بودند و در عملیاتهای کربلای یک و دو حضور داشت و در کربلای 4 در حال پست نگهبانی شب از پشت تیر خورد و به شهادت رسید.
از خاطرات پدر در جبهه و منش و رفتارشان برای خوانندگان ما بفرمایید.
پدرم خیلی مهربان بوده، هیچکس کوچکترین رنجش و ناراحتی از او ندیده و اینکه خیلی خانواده دوست بوده است.
همرزمانش میگفتند شب عملیات هم به فکر همسرش بوده و میگفته: من از شهر یک شربت معده برای همسرم که معدهاش درد میکند گرفتهام، این را به دست او برسانید. تا این حد در بحبوحه جنگ هم به فکر خانه و خانواده بوده است.
اینطور نبوده که بگویید آنها خیلی راحت گذشتند. ما این اتفاقات را درحرف فقط میشنویم و درباره شهدا قضاوت میکنیم. دلبستگیهایشان عجیب بوده است. حتی من از همان بچگی این وابستگی را حس میکردم. پس کسی که میگذرد آرمان خیلی بزرگی داشته که بهخاطرش حاضر شده از همه دلبستگیهایش دل بکند.
از کارهای خیری که انجام میدادند برایمان بگویید.
در کارهای خیر و کمک به مردم همیشه سرآمد بودند و من احساس میکنم این روحیه در وجود ما هم هست. مثلا یکی از برادرهایم که مدیر بازرگانی هستند، ماهانه به افرادی از فامیل مبلغی کمک میکنند. با اینکه حقوق آنچنانی هم ندارند و همه میگویند این به پدرش رفته است و شبیه اوست. یعنی هیچ چیزی را برای خودش تنهایی نمیخواسته.
شما در زمان شهادت پدر 5 ساله بودید. خاطرهای از دوران کودکی هست که یادآوریاش دلتان را به درد آورد؟
یادم هست دو روز قبل از اینکه خبر شهادت پدر را بیاورند، مادرم برای خرید بیرون رفته بود. در محله ما، همه با هم فامیل بودیم. همه خبرداشتند که پدر شهید شده ولی ما نمیدانستیم. من سرکوچه منتظر مادرم بودم، از اقوام شنیدم که میگفتند فلانی شهید شده. من در عالم بچگی نمیفهمیدم چکار کنم. میفهمیدم شهادت یعنی مردن ولی میترسیدم اگر این حرف را به مادرم بگویم ناراحت شود و مرا کتک بزند. خیلیگریه کردم. مادرم آمد و پرسید چراگریه کردی؟ گفتم هیچی. یکی از بچههای همسایه حرفی بهم گفته ناراحت شدم. آن شب خوابیدم ولی مدام بیدار میشدم و با خودم فکر میکردم اگر واقعاً بابا شهید شده حتما مامان میدانست و یک عکسالعملی نشان میداد. پس حتما اتفاقی نیفتاده است. آن شب را من با اضطراب زیادی به سربردم که اگر مامانم بفهمد دعوایم میکند. نمیدانم چرا این فکر را میکردم. از این خیلی ناراحت هستم.
خلاصه صبح شد و مامان گفت: وقتی برای ختم یکی از همسایهها رفته، همه خانمها یکجوری نگاهم میکردند. مدام میگفتند میخواهند شهید بیاورند. یک نفر شهید شده است. مادرم با استرس و نگرانی به خانه برگشت و صدقه داد که این بلا از پدر و داییام که در جبهه هستند، دور باشد.
همان روز صبح زود به داییام خبر داده بودند اما او گفته بود تا من خودم مطمئن نشدم به خانوادهاش چیزی نگویید. خودش هم برایش شناسایی میرود. بعد خودش برایمان خبر شهادت پدر را آورد.
در ایلام، مراسم مویهکنانی در ختمشان دارند که صورتشان را زخم میکنند. و این مراسم برای پدرم انجام شد. من هم با اینکه بچه بودم جلوی آینه میرفتم و صورتم را زخم میکردم، چون بزرگترها را میدیدم که این کار را میکردند.
با توجه به اینکه سن کمیداشتید آیا از منش و اخلاق پدر چیزی یاد گرفتید؟
همین مهربانی و کمک کردن به دیگران در همه ما هست. همین که ببینم یک نفر ناراحت است، سعی میکنم به او کمک کنم؛ حتی به من میگویند که دروغ میگوید، ولی من میگویم یک درصد احتمال بدهید که راست میگوید و واقعاً نیازمند است.
آیا شده که در خانواده لقبی که شایستهاش بود، به ایشان بدهید؟
همه میگویند خیلی مهربان بود و این مهربانی زبانزد بوده است. مادرم میگوید ما بچهها اذیتش میکردیم؛ ولی او هیچوقت حتی تشر هم به ما نمیزده. میگفته اگر قرار است تنبیه هم شوند من انجام نمیدهم، نمیتوانم، خودت انجام بده. اینها بچه هستند اگر میفهمیدند که این کار را نمیکردند.
آیا مادر توانسته یاد پدر را در وجود شما فرزندان به درستی زنده نگهدارد؟
بله کاملاً. چون ما هرکار میکردیم، باید اجازهاش را از پدر میگرفتیم. یک حس مشورتی وجود داشت. همه چیز سواد نیست ولی این زن یک انسان فهمیده بود و همه چیز را به تمام معنا به ما منتقل میکرد. و خوشبختانه بچهها هم همینطور هستند که اعتقاد دارند پدر زنده هستند و به کارهایشان نظارت میکنند.
فرزندان شما از پدربزرگشان چه تصویری دارند؟
آنها هم شیفته پدرم هستند و همیشه از من میخواهند از پدرم برایشان بگویم. هرگاه به شهرستان میرویم، خیلی با علاقه واشتیاق همراه ما به گلزار شهدا و مزار پدر میآیند.
عدهای امروزه انتقاد میکنند که چرا بعضیها به سوریه میروند. پاسخ شما بهعنوان فرزند شهید به این افراد چیست؟
در انقلاب ما یک سری افراد بودند که خیلی بد کردند و نمیشود به آنها خرده نگیریم. ما بهعنوان کسی که از یک عضو عزیز خانوادهمان گذشتیم، از آنها نمیگذریم که خیلی راحت از آرمانهای انقلاب گذشتند. حضرت آقا میفرمایند: اگر این مدافعان حرم در سوریه، جلوی داعش را نمیگرفتند ما باید در مرزهای کشورمان با آنها میجنگیدیم. ما بچههای ایلام در دوران جنگ هر لحظه باید به کوهها پناه میبردیم و هنوز هم من شبها خواب آن روزها را میبینم. صدای بمب و آژیر هنوز در گوشم است. و اینها هم حسنات آن دوران است. بهنظرم این آرامشی که ما الان داریم، مدیون این بچههاییم. همین جوانانی که به سوریه میروند و خیلی راحت پا روی علایق و لذتهای زندگیشان میگذارند.
در وصیتنامهشان به چه چیزی اشاره کردند؟
درباره اینکه از انقلاب اسلامی دفاع کنید و گوشتان به حرف امام باشد.
بهنظرتان چه شاخصهای در وجود پدرتان بود که او را به این عاقبت به خیری رساند؟
یکی غیرتش و یکی مهربانیاش. دختران یکی از عموهایم که آنها را خواهران خودمان میدانستیم، در زندگی ما بزرگ شدند. چون عموی من فرزندان زیادی داشت پدرم سه تا از دخترهایش را به خانه ما آورده بود که با ما زندگی کنند. همان زمان که جبهه میرفت، در روستایمان یک خانه ساخته بود که اقوام بتوانند از آن استفاده کنند و زیر چادر نباشند. در بحبوحه جنگ ۴یا۵ خانواده در یک خانه زندگی میکردیم، پدرم مرخصی که میآمده این خانه را درست کرد که فامیل بتوانند استفاده کنند.
آیا مادر بچهها را تشویق میکرد که راه پدر را بروند؟
بله. برادرم که پزشک است داوطلبانه دو یا سه دفعه به مدت سه ماه بهعنوان مدافع حرم، به سوریه رفت.
بهعنوان کلام آخر اگر صحبتی دارید بفرمایید.
فقط خدا کند ما راه شهدا را گم نکنیم، اگر گم کنیم خودمان مسیر را اشتباه رفتیم.