۴۰ - گفتگو با جانباز و آزاده سرافراز؛ وحید خلیلینیا (درفکی): از میدان ژاله تا اردوگاه موصل ۱۴۰۰/۰۲/۲۵
گفتگو با جانباز و آزاده سرافراز؛ وحید خلیلینیا (درفکی):
فرزند انقلاب است و از اهالی کوچه پس کوچههای تظاهرات و اعلامیه و شعار؛ نه که اهل شعار باشد؛ او مرد عمل در میدانهای سخت است، چنانکه از همان روزهای نخست خیزش مردمیعلیه ظلم و کفر، دل را به دریای بلا میزند و در میدانهای مختلف مبارزه؛ از نفوذ در ارتش برای فراری دادن سربازان تا تظاهرات 17 شهریور و در نهایت پیروزی انقلاب و استقبال از رهبر فرزانه انقلاب حضور دارد. بعدها جزء نخستین کسانی میشود که سپاه پاسداران انقلاب اسلامیرا به فرمان امام راحل تشکیل میدهند. مبارزات ادامه دارد و او همچنان پای کار... آنجا که باید به غائله خلق عرب خاتمه بدهند یا وقتی که باید به کمک مردم پاوه بشتابند... وقتی هم که دنیای استکبار متحد شد تا آرامش را از مردم کشور بگیرد، وارد جبهه میشود تا پس از سالها مبارزه طعم اسارت را نیز با تمام وجود بچشد... او امروز از روزهای سخت مبارزه و اسارت برایمان میگوید. با دلی پر از درد اما آرام، خاطراتش را مرور میکند. لبخندی دائمیبر لب دارد و با خنده از کنار خاطرات ضرب و شتم بعثیها در اردوگاه موصل میگذرد...
سید محمد مشکوهًْالممالک
ابتدا خودتان را برای مخاطبان صفحه فرهنگ مقاومت کیهان معرفی کنید.
بنده وحید خلیلی نیا (درفکی) هستم. متولد روستای درفک شهرستان سبزوار، واقع در استان خراسان رضوی هستم.
از حال هوای قبل از انقلاب تهران بگویید.
آن زمان هر کس با توجه به توانی که داشت و با اطاعت از دستهبندیهایی که انجام شده بود انجام وظیفه میکرد. من هم در ارتش بودم. در واقع ما به صورت نفوذی و زیر نظر شهید مفتح رفته بودیم داخل ارتش؛ اما لو رفتیم. و چون یک سری بچهها را ارشاد میکردیم به ما میگفتند ضداطلاعات. بعد از اینکه لو رفتیم، شبانه فرار کردیم و رفتیم منزل مرحوم طالقانی. آنجا به ما لباس شخصی دادند. بعد هم یک آقای روحانی به نام حاج آقا رضی که در شمیراننو بود، ما را به سمت شمال هدایت کرد و رفتیم زیبا کنار. مدتی به عنوان کارگر بلوک زنی میکردیم. صاحبکار ما هم طاغوتی بود و من عمدا رفته بودم آنجا که کسی شک نکند. تا نزدیکیهای پیروزی انقلاب که تظاهرات شدت گرفت و به ما گفتند بیایید تهران.
نظامیان قبل از انقلاب زیر نظر شهید مفتح بودند و ما شبها میرفتیم شکار سربازها. آنها را میآوردیم و به آنها پول میدادیم که پادگانها را خالی کنند، آنها را توجیه میکردیم و اکثرا هم قبول میکردند. البته مردم و حاج آقا رضی این پولها را میدادند. سربازها هم اسلحههایشان را تحویل میدادند و فرار میکردند. تا روزی رسید که حمله به پادگانها و مراکز نظامیشروع شد. 19 بهمن که نیروی هوایی در خیابان ایران با امام بیعت کردند، شب گفتند حکومت نظامیاست. من خیابان ایران، در مدرسه رفاه، مقر امام بودم. امام گفتند کاری به حکومت نظامینداشته باشید و بریزید توی خیابان.
خیلیها به امام میگفتند خون ریخته میشود. اما الحمدلله مردم با شور ریختند داخل خیابانها. و اگر در باغچههایشان هم مقداری خاک بود آن را میریختند داخل کیسه تا به عنوان سنگر استفاده کنیم. تا شب متوجه شدیم که گاردیها خیابان دماوند را محاصره کردهاند. مردم هم رفتند و نیروی هوایی را از محاصره نجات دادند. انقلابیها مسلح شدند. البته خیلیها از این سلاحها سوءاستفاده کردند که متوجه شدیم منافقین و چریکهای فدایی خلق و امثال اینها بودند. تا اینکه ما رفتیم چهارراه نظام آباد، خیابان سبلان. گفتند گاردیها رادیو تلویزیون را محاصره کردهاند. همه مردم و هر کس هر طوری میتوانست رفت سمت صدا و سیما. ما هم در راه بودیم که خبر رسید مردم صدا و سیما را از گاردیها گرفتهاند.
روز 17 شهریور چه اتفاقی افتاد؟
آن روز تعدادی بودند که میگفتند بروید سمت میدان ژاله، ما متوجه شدیم که اینها ساواکی هستند و قصد دارند در آنجا کشتار عظیمیراه بیاندازند. ما هم آنجا بودیم که تیراندازی شدیدی شروع شد. سمت راست میدان یک محضر بود که تا این اواخر هم رد گلوله روی آن مشخص بود. ما رفتیم داخل آن و از آنجا شهدا را میدیدیم. خیلیها بودند که تنها یک تیر خورده بودند، زنده زنده آنها را داخل کامیون میریختند. آنها داد میزدند ما زندهایم؛ اما اهمیتی نمیدادند و معلوم نشد که آنها را کجا میبرند.
تا ورود حضرت امام (ره) جوانان سازماندهی شدند. کمیته استقبال از امام خمینی تشکیل شد. ما بازوبندهای سبز بسته بودیم و ماموریتمان محل سخنرانی امام بود.
تا قبل از آمدن امام مشتها گره کرده بود؛ اما وقتی امام رسیدند مشتها باز شد و بلندگوهای بهشت زهرا شروع کردند به پخش سرود... رهبر محبوب خلق از سفر آید/ دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
تا قبل از آن روز هر کس که در دانشگاهها یا سایر مکانها سخنرانی میکرد، مستمعین میگفتند: «صحیح است». ولی آنجا وقتی امام سخنرانی میکرد شهید مطهری گفت: امام من خسته هستند، چرا میگویید «صحیح است»؟! تکبیر بفرستید. از آنجا تکبیر جایگزین «صحیح است» شد.
آن زمان به ما میگفتند مجاهدین انقلاب اسلامی. شورای انقلاب هم با مسئولیت مقام معظم رهبری، امام خامنهای تشکیل شده بود. ایشان در دانشگاه تهران صحبت کردند و گفتند از این به بعد ما هیچ حزب و گروهی نداریم، خط ما خط امام است. یک عده قبول کردند و یک عده هم قبول نکردند. من هم از همانجا دیگر آقای خامنهای را رها نکردم. تا روزی که بنیصدر ملعون رای آورد. البته مصلحت بود که رای بیاورد، خوب شد که رای آورد. ما آن زمان تازه انقلاب کرده بودیم و سازماندهی خوبی نداشتیم، اگر رای نمیآورد احتمال داشت کشورهای اروپایی و آمریکا عکسالعملی نشان دهند. وقتی بنی صدر روی کار آمد خیال آمریکا راحت شد. ما در دانشگاه بودیم که درگیری پیش آمد و بنی صدر رفت سمت منافقین و گفت اینها را بگیرید. اینها چاقو بدست و تندرو هستند. ما هم که بازوبند داشتیم و مشخص بودیم، همه را ریختند داخل یک حوض تا اینکه مردم آگاه شدند و آمدند بساط اینها را جمع کردند.
آیا در گیر و دار انقلاب دستگیر هم شدید؟
آمریکاییها سمت سید خندان زیاد بودند. مدرسه داشتند و.... من و پسرخالهام رفتیم آنجا. یک سگ پشمالو آمد سمت من و من با لگد او را زدم. بعد دیدم آمریکاییها پلیس را صدا کردند و هر دوی ما را دستگیر کردند و بردند کلانتری عباسآباد و بازداشت کردند. یک سرگرد آنجا بود، گفت: مگر نمیدانید زدن سگ آمریکایی چه مجازات سنگینی دارد. شاید هم شما را ببرند آمریکا و محاکمه کنند. گفتم: به خاطر یک سگ؟ گفت: بله. گفت: باید معذرت خواهی کنید. گفتم: من حاضر نیستم این کار را بکنم. اگر گردنم را هم بزنید معذرت خواهی نمیکنم. سرگرد هم خیلی آدم خوبی بود. به آمریکاییها گفت: اینها دهاتی هستند و این چیزها را نمیدانند. عذرخواهی هم کردهاند. خلاصه آنها رضایت دادند و چشمان ما را بستند و ما را در تپههای جردن رها کردند و چند تا لگد هم به ما زدند و گفتند دیگر اینجاها پیدایتان نشود.
ما رفتیم بالاتر که ببینیم کجا هستیم، که یک طرف گنبد حسینیه ارشاد را دیدیم. من به پسر خاله ام گفتم موتور را بردار. یا من آمریکاییها را میزنم یا تو بزن. گفت: من جرات نمیکنم. گفتم: اگر نزنم عقدهای در دلم میماند. اینکه به خاطر یک سگ 48 ساعت بازداشت شدم برایم خیلی سخت است. ما یک دسته کلنگ را برداشتیم و راه افتادیم. رفتیم و دیدیم همان فرد آنجاست. نصفه نیمه انگلیسی بلد بودم. صدایش کردم و گفتم بیا اینجا. وقتی رسید محکم او را زدم و فرار کردیم. بعد هم بلیط گرفتیم و رفتیم سبزوار. مدتی آنجا ماندیم تا آبها از آسیاب بیفتد.
زمانی هم در لالهزار نوار سخنرانیهای امام را میفروختیم که ساواک پی برد و داشتند میآمدند که ما را بگیرند، ما هم هر چه داشتیم ریختیم و رفتیم. در واقع نوارها را گذاشتیم که به دست مردم بیفتد. فرار کردیم و آنها هم نتوانستند ما را دستگیر کنند.
چه شد که وارد سپاه شدید؟ آن زمان چند ساله بودید؟
حدود 20 سالم بود. و در گروهی به نام ضربت در سفارت فلسطین مشغول به کار بودیم که اعلام کردند انقلاب بازویی لازم دارد. این پیشنهاد را ابتدا آقای خامنهای و جلال فارسی دادند. بعد هم امام دستور دادند و اسمش را گذاشتند سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.
ما اولین نیروهایی بودیم که در پادگان خلیج بعد هم در عشرتآباد که گارد شهربانی نام داشت و الان ولیعصر شده، مستقر شدیم. در کل بخشی از سپاه را نیروهایی که اطراف شهید چمران بودیم تشکیل داد. شهید چمران آن زمان وزیر دفاع ملی بود.
چه زمانی وارد جبهه شدید؟
ما از روزهای اول جنگ وارد جبهه شدیم. دو گروه بودیم؛ یک سری میرفتند کردستان و یک سری هم میرفتند خوزستان. خوزستان جنگهای کلاسیک بود و کردستان جنگهای نامنظم که دوست و دشمن را نمیتوانستی تشخیص دهی.
ما در پاوه بودیم. دخترخانمیحدود 17 ساله بود که پیشمرگ کرد بود؛ ولی اصلا نمیتوانستی بگویی او دختر است. اینکه میگویند شیر زن و مرد ندارد، ما در وجود او دیدیم و ما دیدیم که او خشاب میبست و دوشادوش ما با کومولهها میجنگید. وقتی پاسداران آمدند آنجا من لباس کردی پوشیده بودم.
ما در درگیری مریوان فردی را دیدیم به نام قاسم... که مخالف انقلاب اسلامیبود. او نظامیبود و همراه نیروهایش آمد وسط پادگانی که ما در آنجا بودیم نشست. ما گفتیم بگذار اینها را بکشیم و راحت بشویم. شهید چمران گفتند درفکی چکار میکنی؟ گفتم بگذارید کار را خلاص کنیم و راحت شویم. هر چه میکشیم از اینهاست. گفتند نه این کار را نکنید. او آیندهبین بود؛ چرا که اگر این کار را میکردیم کردستان به آتش کشیده میشد و غائلهای به وجود میآمد. البته ما خیلی نتوانستیم از وجود شهید چمران استفاده کنیم چون جنگ شروع شد.
در زمان جنگ در کدام یک از عملیاتها شرکت داشتید؟
عملیات بیت المقدس که در چهار مرحله انجام شد و به پیروزی رسید. در مرحله دوم این عملیات مجروح شدم. موج انفجار من را پرت کرد و الان هم کمرم درد میکند و به راحتی نمیتوانم راه بروم.
در طریق القدس هم، نرسیده به تپههای اللهاکبر مجروح شدم. آنجا هنوز دست عراقیها بود. شبانه مهمات را بردیم سمت اینها و عملیات شروع شد، تپههای الله اکبر آزاد شد و شهید چمران هم به شهادت رسید.
یکی از خاطرات خوبتان از جنگ و قبل از اسیر شدنتان را بگویید.
ما داشتیم برای عملیات خیبر آماده میشدیم، آقای مرتضی قربانی بچهها را جمع کرد. از سبزوار دو روستا بودند که تعداد زیادی در جنگ شرکت کرده بودند. یک روستا 350 نفر و یکی 280 نفر.
من در جلسهای گفتم این افراد را در لشکرهای مختلف پخش کنیم که اگر تعداد زیادی از اینها شهید شوند برای روستا خیلی سنگین است. الحمدلله این پیشنهاد مورد تایید قرار گرفت.
قربانی نیروها را جمعآوری کرد و رفت سخنرانی کند. او بعد از یک سری صحبت گفت برادران عزیز این عملیات راه برگشت ندارد. هر کس به خانوادهاش قول داده میتواند برگردد، اتوبوس هم آماده است.
ما هم آنجا نظارهگر بودیم. یک دفعه دیدم بلااستثنا تمام نیروها چفیههایشان را میتکانند و میگویند ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند. هیچ کس حاضر نشد برگردد. من آنجا یاد کربلا افتادم که امام حسین علیهالسلام سرش را برگرداند و دید فقط خانوادهاش ماندهاند. گفتم ای خدا اینها زمان امام حسین کجا بودند. چرا اینها نبودند.
جریان اسارتتان به چه صورت بود؟
بنده سال 62، در عملیات خیبر اسیر شدم. وقتی برای عملیات میرفتیم نزدیک غروب بود. سپاه اولین عملیات برون مرزی دریایی را انجام داد. وسط راه که رسیدیم دو هواپیمای جنگنده عراقی (میگ) از روی ستون ما عبور کردند. همه ما گفتیم کار ما تمام شد و نمیتوانیم به عملیات برسیم. در واقع ما از غرق شدن نمیترسیدیم از این میترسیدیم که نتوانیم عملیات را انجام دهیم. سوار کشتی بودیم. همه بچهها آیه «وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا...» را خواندند و عراقیها واقعا کور شدند و ما را ندیدند. چندین قایق بودیم و از شط علی شرقی و علی غربی میرفتیم. ما شبانه رسیدیم عراق و اولین روستایی که به تصرف ما درآمد الصخره بود و بعد هم رفتیم سمت شهر العزیر. آنجا درگیری شروع شد. شبانه هواپیماهای ما مثل جنگ تن به تن با هواپیماهای عراقی میجنگیدند. بمبهای خوشهای زیادی انداختند که خدا ما را از آن وضعیت نجات داد، انگار خدا ما را بغل کرده بود. زمین مانند زلزله میلرزید. رفتیم العزیر را هم تصرف کردیم.
یک زمان ما متوجه شدیم که از پشت سر، پشتیبانی ما را میزنند. خیلی از فرماندهانمان را برگرداندیم و نجات دادیم. به من گفتند تو هم بیا. گفتم نه نمیتوانم بیایم و بچه بسیجیها را رها کنم. خون من از اینها رنگینتر نیست. متوجه شدیم که داریم شکست میخوریم، قلب بیسیمها را درآوردم و با چند گلوله بیسیمها را از کار انداختم، نقشه عملیات و رمزهایی را که در دستم بود را خوردم که به دست دشمن نیفتد. در واقع ما پیشرو و اولین افرادی بودیم که عملیات خیبر را شروع کردیم. من دو تا عرب زبان همراهم داشتم. یکی مترجم عربی به فارسی بود. یکی هم کلا عرب و از مجاهدین عراقی بود. ما پخش شدیم که دیدیم این مجاهد عراقی را گرفتهاند و دارند میآورند. ما هم هنوز در گندمزارها بودیم و اسیر نشده بودیم. گفتم اگر این مجاهد عراقی را ببرند خیلی بد میشود. من رفتم جلو و گفتم دلم درد میکند و افتادم روی زمین، بعد یک مشت خاک برداشتم و ریختم روی چشم عراقی و با دو مشتم رفتم به سمت چشمانش. به مجاهد عراقی هم گفتم برو و اینجا نایست. یکی از بچههای بسیجی هم داشت میآمد کلاشش هم دستش بود. گفتم گلوله داری؟ گفت یک گلوله دارم که میخواهم با آن خودکشی کنم. گفتم تو غلط میکنی خودکشی کنی. ما باید بکشیم، اسیر هم شدیم که شدیم. کشته هم که شدیم پیروزیم. چرا باید خودکشی کنی؟ اسلحه را از دست او گرفتم و یک گلوله زدم به مغز عراقی و او را کشتم.
قبل از اینکه اسیر شوم یکی از آن لباس پلنگیها آمد و لگدی به من زد. من افتادم، بعد با پوتینش زد به چشمم. چشمم هم باد کرد، دیگر هیچ جا را نمیدیدم. بعد هم مدام میگفت حرس خمینی. گفتم نخیر کی حرس خمینیه. فکر میکردم دارد توهین میکند. بعدها فهمیدم که معنی حرفش چیست. من فقط شهادتین میخواندم. بعد هم چند لباس شخصی آمدند، مدام میگفتند مسلم مسلم لا لا. آنها نگذاشتند ما را بکشند. ما را به پاسگاهی در العزیر بردند که متعلق به حزب بعث بود. دیدم این مجاهد عراقی هم آنجا است. مترجم هم بود.
ما را سوار مینیبوس کردند، آنجا روی ما لجن میریختند. کارهای بیادبی انجام میدادند، آنجا بود که یاد اسرای کربلا افتادم. گفتم خدایا پناه بر تو. ما را بردند العماره داخل یک مدرسه. مجاهد عراقی آرام به من گفت من اینجا امتحان دادهام. من را میشناسند. گفتم چهرهات را کج و معوج کن تا تو را نشناسند. من نفر سوم بودم که برای بازجویی بردند. همه اینها دیگر با کتک بود، ما هم داغ بودیم و نمیدانستیم کتک چیست.
درجه داری را آنجا دیدم که بعدها فهمیدم سرتیپ بوده. گفت چکاره ای؟ گفتم سربازم. گفت سربازی؟! گفت پادگان گفتم پادگان. گفت گردان گفتم گردان. گفت گروهان گفتم گروهان. گفت نه این پادگان الان سازماندهی ندارد. گفتم من نمیدانم از جای دیگر من را اعزام کردهاند. به سربازها گفت بروید بیرون. با فارسی به من گفت بیا اینجا. عکس امام را از جیبش بیرون آورد و گفت ما او را بیشتر از شما دوست داریم. گفت هر جا رفتی بگو بسیجی هستم. بعد هم گفت من این شلاق را میزنم به در و دیوار و تو هی داد بکش. خلاصه با کمترین کتک از آنجا رفتیم و دیگر هم او را ندیدم.
باز هم ما را بردند استخبارات و حدودا 10، 20 نفر از ماها را جدا کردند. صبح دیدیم که در باز شد و نان و صبحانه آوردند و ریختند و رفتند. گفتم بچهها هیچ کس دست نزند. بعد از مدتی دو نفر بلند شدند و صبحانه را به همه دادند و گفتند بخورید.
این بار خبرنگارها آمدند. یکی از آنها گفت من آمریکایی هستم. فرانسویها هم بودند. گفتیم تو آمریکایی هستی برو بیرون با تو کاری نداریم. گفت من خبرنگار هستم. گفتیم ما با آمریکایی کاری نداریم. آمریکا دشمن ما است. اما فرانسوی بیاید ما با او حرف میزنیم. آمریکایی را بیرون کردیم. کمیهم هندوانه زیر بغل خبرنگار فرانسوی گذاشتیم و آن طوری که ما میخواستیم فیلمبرداری کردند.
باز ما را بردند استخبارات در کاظمین. اینجا خیلی اذیت شدیم. خیلی کتک میخوردیم. با شرمندگی باید بگویم در همان ظرفی که در آن قضای حاجت انجام میدادیم، آب میخوردیم. ده نفر از ما را جدا کردند بردند جایی که ستونهای اعدام مشخص بود. من از پدرم شنیده بودم که اگر با عراقیها شوخی کنی حساسیتشان کم میشود. یک نفر از اینها آمد و رو به روی ما نشست و گفت چه کسی تا حالا به کشورهای خارجی سفر کرده؟ گفتم من. گفت بلند شو. گفت کجا رفتی؟ گفتم دو بار آمدم عراق. گفت دو بار آمدی عراق؟ کی؟ گفتم یک بار بچه بودم پدرم من را آورد کربلا و یکی هم الان. اینها زدند زیر خنده. گفتند معلوم است که خیلی آدم شوخی هستی. گفتم اینقدر ما را زدهاید، حالا ما میتوانیم شوخی کنیم؟
تا اینکه از آنجا راه افتادیم به سمت اردوگاه. گفت آنجا به شما غذا میدهند و فلان میکنند و به شما میرسند. ما خیبریها در موصل 2 بودیم. میگفتند خیبریها در موصل حکومت جمهوری اسلامیدوم را تشکیل دادهاند. فقط رهبرشان نیست وگرنه همه چیز دارند.
آنجا نوشته بود اردوگاه کفار خمینی. رفتیم داخل و مرگ را جلوی چشمانمان دیدیم. ماها را میزدند. یک بار من را طوری زدند که خونی شدم. این خون را به صورتم مالیدم. گفتند چرا این کار را کردی؟ گفتم اولا اینکه متوجه نشوند که رنگم زرد شده و نگویند که ترسیده و دیگر اینکه ببینند و دیگر نزنند. آنجا جز کتک و فحش و شکنجههای روحی و جسمیخبر دیگری نبود.
آیا در دوران اسارت شهید هم داشتید؟
بله خیلی شهید داشتیم. از جمله شهید صابری. حدود 21 نفر در اثر شکنجه شهید شدند. با کابل میزدند و چشم در میآوردند.
سختترین لحظه شما در اسارت کدام لحظه بود؟
سختترین روز ما در اسارت روز رحلت امام بود. البته روزی که امام خامنهای جانشین رهبری شد جشن گرفتیم و من برای آن روز شعر گفتم.
اسارت کلا سخت است. سختی ما این بود که به خاطر نماز بچهها را میبرند وسط محوطه، زیر آفتاب داغی که تخم مرغ را میپخت، با دهان روزه و دستهای بسته، تا غروب شکنجه میکردند. خیلی به ما سخت میگذشت که نمیتوانستیم برای بچهها کاری بکنیم.
یکی از شیرینیهای اسارت هم در بحث نماز بود. به ما میگفتند یکی نماز بخواند بخوابد بعد دیگری. گفتیم سه روز طول میکشد تا ما یک نماز صبح بخوانیم. تا اینکه ما اجازه نماز فرادا را از اینها گرفتیم. خیلی هم شیرین بود، اجازه دادند بخوانیم ولی کنترل میکردند. بعد توانستیم اجازه نماز جماعت را هم بگیریم. ما میگفتیم به ما نان و آب ندهید ولی بگذارید نمازمان را بخوانیم.
لحظهای بود که فکر کنید باید مقاومت را رها کنید و به سمت دشمن بروید؟
ما با ایمان کامل به امام زمان (عج) و انقلاب و ولایت رفته بودیم. آنجا ما فقط امام زمان عج را میدیدیم و با او صحبت میکردیم. اصلا چنین چیزی به ذهنمان خطور نکرد؛ چون در چندین عملیات و به ویژه در عملیات خیبر از روی پیکر شهدا عبور کرده بودیم. من خیلی شکنجه شدم. حتی من را به خاطر دعای توسل از طبقه دوم انداختند پایین. الان هم 40 درصد جانبازی دارم و نمیتوانم خوب راه بروم. البته هم از خرمشهر و هم از طریقالقدس جراحت دارم؛ اما این 40 درصد فقط مربوط به دوران اسارتم است. و اگر سالم بودم برای دفاع از حرم به سوریه هم میرفتم؛ اما کاری از دستم برنمیآمد. تنها میتوانستم کارهای مشاورهای انجام دهم و برای همین هم مدتی در عراق بودم.
بعد از اسارت چه کردید؟
من 21 سالم بود که اسیر شدم و 28 سالگی، یعنی 28 مرداد سال 69 به ایران برگشتم. و بعد از مدتی ازدواج کردم و صاحب چهار فرزند شدم. در دانشگاه امام حسین درس خواندم و لیسانس الکترونیک گرفتم و در سپاه مشغول به کار شدم. مدتی مشهد بودم و بعد آمدیم تهران. الان هم بازنشسته شدهام.
چطور میتوانیم فرهنگ دفاع مقدس را به نسل جدید که آن روزها را ندیدند، انتقال دهیم؟
در مورد بچههای ما کم لطفی شده. باید از کودکی حتی روی لباس بچهها کار کنیم. از مدرسه شروع کنند. هرچه دانشمند و دکتر و آیتالله است از همین مدارس آمدهاند. چرا بچههای ما نباید بدانند گذشتگانشان چکار کردهاند؟ دشمن چکار کرده و چکار میکند.باید به جوانها بها بدهیم و به جوانان امیدوار باشیم.
آیا نسبت به وضعیت کنونی جامعه حرفی خطاب به مسئولین دارید؟
من و بیشتر دوستانم مطیع رهبریم. ما مسئولین خوب و بد داریم. وقتی قرار بود رئیسجمهور انتخاب شود گفتند از بین خوبها خوبترین را انتخاب کنید. من به ایشان رای ندادم اما به رای مردم احترام گذاشتم.... گلایههای زیادی داریم. یکی همین وضعیت اقتصادی است که متاسفانه مسئولان رو به سوی دشمن دارند و از دشمن میخواهند که مشکلات ما را حل کند. آمریکا کیست؟ ما خدا را داریم، رهبر داریم. چرا باید از آمریکا چیزی بخواهیم؟ ما خودمان میتوانیم. مگر ما در 7 سال اسارت نتوانستیم؟ توانستیم. هر کدام از عزیزان 5، 6 زبان بلدند. ما 270 الی 300 نفر حافظ قرآن داشتیم. این فیلمهایی که نشان میدهند چیست؟ بچهها گل هستند. بلاتشبیه ما در آنجا زندگی امام زمانی داشتیم. ما اصلا اجازه ندادیم آنجا تلویزیون بیاورند. یک خانم صلیب سرخی بود که نامه میآورد و بیحجاب بود؛ به او اجازه ندادیم بیاید داخل اردوگاه. دو بار با پوشش آمد و بعد هم دیگر نیامد.
بعضی اوقات میگویم کاری از دستم برنمیآید. ولی باید مطیع ولایت فقیه باشیم و اگر یک قدم پایمان را
آن طرفتر بگذاریم میافتیم.