هرگاه که قلم در دنیای واژگان میچرخد و خاطرات مجاهدان دفاع مقدس را به نگارش درآورده و برگی از این نهضت بزرگ حسینی را برای نسل امروز به تصویر میکشد، میفهمد که چه رسالت مهمی بر عهده دارد. چرا که در این دنیای هزارجبهه و هزارچهره، روایت سالهای جنگ و حماسه، ظرافتی دوچندان می طلبد تا بر جانها اثر گذاشته و انگیزه و ایمان را زنده نگه دارد. و این دغدغه مهم افرادی چون آزاده سرافراز اسلام «علیرضا مسلمی» است که جوانی دیروزش را در رکاب سردارانی چون صیادشیرازی گذرانده و اینک غم جوانان امروز میهن را میخورد. مردانی که دلیرانه از ابتدا تا انتهای جنگ، ایستادگی کردند. و آنگاه که در صور آتشبس دمیده شد، از پشت خنجر خوردند؛ هم طعم زهرآگین بمب شیمیایی را چشیدند و هم طعم تلخ اسارت را...
و حال خاطرات رشادت و رنج اسارت این آزاده گرانقدر را با هم از نظر میگذرانیم تا بدانیم چه بر سر مردان این سرزمین آمده تا میهنمان آباد و آزاد بماند.
سید محمد مشکوةالممالک
* لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.
علیرضا مسلمی متولد سال 1345 در گلپایگان هستم. دارای مدرک تحصیلی فوق دیپلم و هم اکنون بازنشسته مسکن و شهرسازی هستم و یک دختر و یک پسر دارم.
* در دوران انقلاب، به عنوان یک نوجوان چه فعالیتهایی داشتید؟
من آن زمان سوم راهنمایی بودم. محل زندگی ما محله نظام آباد بود و مدرسه مان کنار پادگان حشمتیه قرار داشت و آنجا شدت درگیری بسیار بالا بود. در واقع مانند لانه زنبور بود. وقتی مدرسه تعطیل میشد، دانش آموزان هم به جمع انقلابیها میپیوستند و گاهی مورد تعقیب ژاندارمری هم قرار میگرفتیم. اما هدفشان این بود که فقط ما را بترسانند تا متفرق شویم.
یادم میآید روز دوازدهم بهمن سال 57 بود که ما در مدرسه در حال تماشای تلویزیون بودیم که ناگهان قطع شد و بعد تصاویر فرودگاه و ورود امام به ایران را نشان دادند. ما از مدرسه بیرون آمدیم و به جمعیت استقبال کنندگان پیوستیم.
* چطور شد به جبهه رفتید؟
دوران دبیرستان در انجمن اسلامی مدرسه فعالیت داشتم اما اینکه به سمت جبهه بروم، پیش نیامده بود تا اینکه در سال 65 و در دوره سربازی به جبهه رفتم. در تقسیمبندی من در لشکر ۵۸ افتادم. و به چهارراه قصر رفتم. مهر ماه سال 65 بود. ابتدا دوره سه ماهه آموزشی را گذراندیم. بعد هم یک دوره تکاوری و دوره چیتگر داشتیم و در نهایت دوره زندگی در شرایط سخت را در علی آباد قم بودیم که نزدیک 50 روز طول کشید. بعد هم مستقیماً به خط مقدم اعزام شدم.
* سمت شما در جبهه چه بود؟
من در رسته پیاده نظام بودم و کارهای مخابراتی هم انجام میدادم. گاهی هم برای گشت شناسایی میرفتیم. اما در تابستان سال ۶۶ که شهید صیاد شیرازی در آن منطقه بودند، من به مدت دو ماه راننده ایشان شدم. ماجرا از این قرار بود که آنزمان رکن دو لشکر مربوط به طراحی نقشهها و خطوط مقدماتی و رکن سه هم مربوط به بخش عملیاتی میشد. شهید صیاد شیرازی در رکن دو فعالیت داشتند. روز اولی که ایشان به خط آمدند، مافوقم به من گفت: مسلمی ماشینت را آماده کن که قرار است با آقای اسدالله دهقان فرمانده لشکر وآقای صیاد شیرازی به خط بروید. فرمانده لشکر راننده بود و شهید صیاد کنار ایشان نشستند و من هم عقب.
چون من خیلی در آن منطقه رفت و آمد میکردم، و خیلی اوقات تنهایی به خط میرفتم، گاهی راههای گریز و بیراهه را برای رفتن انتخاب میکردم تا میانبرها را پیدا کنم. از این لحاظ آنجا را مثل کف دستم بلد بودم. در طول مسیر که میرفتیم، به یک جاده فرعی رسیدیم. صیاد نقشه را نگاه کرد و گفت: این جاده در نقشه نیامده است. از فرمانده پرسید که این راه به کجا میرود؟ او آشنایی نداشت و نتوانست پاسخ بدهد. من اجازه گرفتم که توضیح بدهم. این را بگویم که ایشان از لحاظ ادب و نزاکت حرف نداشتند و بسیار متشخص و خوش برخورد بود. گفت: بفرمایید. گفتم مسیری که شما میبینید میخورد به ۷۵۲، ۷۵۲ تانک! بعد ایشان به من گفتند؛ جایت را با فرمانده لشکر عوض کن. گفتم درست نیست من راننده باشم و ایشان که فرمانده لشکر است، پشت من بنشیند. اما شهید صیاد گفتند که اشکال ندارد. خلاصه رفتیم و کارهایشان انجام شد.
از آن روز به بعد من راننده ایشان شدم. چون تمام آن منطقه و لشکر را مانند کف دستم میشناختم. در آن مدت برای بازدید خط و نقشهها و تبلیغ عملیاتها و مسایل نظامی ایشان را همراهی میکردم.
زمانی هم که ایشان میخواستند از آن منطقه بروند، من در سنگر نشسته بودم که یکی از رزمندگان آمد و گفت: مسلمی بیا، جناب سرهنگ کارت دارد. رفتم و ایشان خداحافظی و تشکر کرد و رفتند. بعد از آن جریان، من درخواست انتقالی از آن منطقه را داده و با اصرار از فرمانده رکنمان، دستور گرفتم و به خط رفتم. آنجا دیگر همه گردانها و گروهانها، مرا چون راننده صیاد بودم، میشناختند. پیش سرهنگ قهرمانی فرمانده گردان 743 رفتم وگفتم آمدم در خدمت شما باشم. ایشان اختیار را با خودم گذاشتند که به هرکدام از گردانها میخواهی میتوانی بروی. من هم به گروهان یک از دسته 3 گردان 743 لشکر پیوستم و تا 31 تیر67 آنجا بودم. آن زمان بعد از پذیرفتن قطعنامه و آن جمله معروف حضرت امام که جام زهر را نوشیدم، چهار ماه به خدمت سربازی همه اضافه شد که در این فاصله حتی یک عدهای هم که پایان خدمتشان را گرفته بودند، به خاطر این موضوع تسویه حسابها کنسل شد. بنابراین من پیش از پایان دوره سربازی، در نفت شهر سومار در غرب کشور اسیر شدم.
* زمانی که اسیر شدید چه حس و حالی داشتید؟
چیزی را که در آن موقعیت به ذهن آدم خطور کرده، نمی شود توصیف کرد. وقتی آن بعثی لوله اسلحه را پشت سرم گذاشت، با خودم گفتم که وقت شهادت است و شهادتینم را خواندم. اما مرا به سمت جلو هل داد، همه ما را یک جا جمع کردند و تا صبح آنجا نگه داشتند. صبح همه را به خط کردند. روی سردوشی من آرم تکاور زده بود. یک فرمانده عراقی این را دید و به حالت تمسخر میگفت: کماندو! کماندو! من احساس بدی پیدا کردم از اینکه دشمن دارد در خاک خودم، من را مسخره میکند. یک لحظه نفهمیدم چه شد. خم شدم، مشتم را پر از خاک کردم و توی صورتش پاشیدم و میخواستم به سمتش هجوم ببرم که بچههایمان مرا گرفتند. او هم اسلحهاش را مسلح کرد که شلیک کند، اما مافوقش با یک شلاق که دستش بود به سینه او زد و جلویش را گرفت. اگر جلویش را نگرفته بود، مرا کشته بود. بعد ما را سوار ماشینهای آیفا کردند و به بعقوبه آوردند. بعد به تکریت بردند و تا پایان اسارت آنجا بودم.
* چندسال اسارت طول کشید؟
من تقریبا دو سال اسیر بودم و 14 شهریور 69 برگشتم. اسم مرا جزء مفقودالاثرها اعلام کرده بودند. خانوادهام از اسارتم خبر نداشتند. مادرم میگفت: من به پادگان چهارراه قصر رفتم، اسامی اسرا و شهدا را خواندند، اسم تو نبود. مفهوم مفقودالاثر خیلی برایمان سنگین بود. وقتی که اسمت را در این لیست خواندند از حال رفتم. دیگر هیچ خبری از من نداشتند. تا زمانی که به ایران برگشتم. آن موقع متوجه زنده بودن من شدند.
* از تصاویر فراموش نشدنی و نابی که از دفاع مقدس در ذهنتان مانده برایمان بگویید.
شرط نگهداری و دفاع از هر ملتی سوای از تعصبات دینی، آن عِرق ملی و وطنپرستی است. آنجا از همه ادیان بودند که به خاطر تعصبات وطن پرستیشان هم شهید شدند و هم اسیر. در کنار اینها، هدف اصلی دفاع مقدس، نگهداری از نظام بود. ما فقط با ارتش بعث عراق نمیجنگیدیم، با دنیا میجنگیدیم. انواع و اقسام مهمات و تانک ها در برابر این اسلحههای اندک و زوار دررفته ما قرار داشت. آن چیزی که در وجود بچهها بود، آن حمیت و عِرق و وطنپرستی و عشق به میهن و اسلام بود. من یادم هست که بچهها به فرمانده گروهانمان میگفتند که هر اتفاقی بیفتد، ما جلوی تانک و گلوله دشمن میایستیم. دقیقا روزی که عراق تک زد، گروهان سه از گردان 743 که یک گردان 150 نفره بودیم، جلوی لشکر 16 ذوالفقار عراق ایستاد. نه فقط ما، که کل خط ایستادگی کردند. و عراق جرات پیشروی پیدا نکرد. در صورتی که منافقین هم همراه و حامی آنها بودند و ما حتی اسیر هم از آنها گرفته بودیم. بچهها میخواستند از یکی از اسرایشان که زخمی بود، اطلاعت بگیرند ولی او بجای پاسخ دادن، هی دستش را به طرف پشتش میبرد و چیزهایی میگفت. ما منظورش را نمیفهمیدیم. اما یکی از همرزمان کرد ما به اسم مختار بندرانی که جزء توابین بود و به خط آمده بود و خمپاره 60 چریکی میزد، گفت: «این را برگردانید، ببینید مشکلش چیست.» خلاصه پشت کمرش را دیدند که یک نارنجک انتحاری به خودش بسته است. کافی بود آن را بکشد، همه بچهها را تکه تکه میکرد. مختار با قنداق اسلحه محکم به سرش ضربه زد و یک لگد هم توی شکمش زد و او را کشت. به او گفتم چرا این کار را کردی. گفت: ما داشتیم به او کمک میکردیم اما او میخواست ما را بکشد.
* به عنوان یک سرباز، الگوی شما در دفاع مقدس چه کسی بود؟
من نزدیک سه ماه راننده شهید صیاد شیرازی بودم. شخصیت ایشان از لحاظ مرام و معرفت، خیلی والا بود. نه از لحاظ رفاقتی. چون با او که رفیق نبودم. ایشان فرمانده ستاد مشترک بودند و ما سرباز زیردست. اما مرام صیاد به گونهای بود که دوست نداشت کسی از او رنجیده شود. مثلا به من میگفت راحت باش پسر، نمیخواهد رسمی برخورد کنی. حس میکردم که با خودش میگوید که پدر و مادری اجازه داده فرزندش به منطقه جنگی بیاید، و حال درست نیست من سوء استفاده کنم. این برداشت من از منش و رفتار ایشان بود. زمانی که شهید شد، همه مردم ایران ناراحت شدند و میگفتند که چرا این اتفاق افتاد. این انسان که به هیچ کسی بدی نکرده بود، نه به سرباز صفر نه به بالاتر.
* در چه عملیاتهایی شرکت کردید؟
من با لشکر 58 در عملیات کربلای4 بودم. در یکی از تکهای عراق هم شرکت کردم. غروب بود که از ماموریت برگشتیم، در سنگرمان داشتیم استراحت میکردیم. یک دفعه دیدم خط ناآرام شد و درگیری شدیدی شروع شد. سریع بچهها من را خبر کردند که بلند شو، سرهنگ احمدیان میخواهد به خط برود. با هم به گردان یک پشتیبانی رفتیم.
* به درجه جانبازی هم رسیدهاید؟
من در روز 31 تیر 67 شیمیایی شدم. روز سوم بعد از پذیرفتن آتش بس، خط آرام بود و من در سنگر خوابیده بودم که صدای هواپیماهای جنگی آمد. هواپیماهای دشمن آمدند قرارگاه را بمباران شیمیایی کردند و برگشتند. کسی باورش نمیشد بعد از آتش بس، عراق این کار را کرده باشد. در آن فاصله که می خواستیم لباس بپوشیم، ریههای من درگیر شد. بعد در عراق خیلی تنگی نفس داشتم. هنوز هم اثراتش هست. زمانی هم که به ایران برگشتم، یک سالی درگیر درمان بودم. من جانباز 31 درصد ارتش شدم؛ ولی دنبالش نرفتم. بیشتر به عنوان آزاده بودم. اگر روزهای اول رفته بودم، شاید 50درصد ثبت میشد. چون ریههایم آب آورده بود.
* در زمان اسارت آرزو داشتید که به کشور برگردید؟
آنجا من همیشه به بچهها میگفتم که آدمی به امید زنده است. تصور برگشت داشتیم ولی به چه شکل نمیدانستیم. آنجا مریضی و اذیت و آزار عراقیها زیاد بود. افراد زیادی شهید میشدند. روزهای اول که ما را به تکریت بردند، چند نفر از تشنگی شهید شدند. در آن گرمای طاقتفرسا در یک فضای کوچک 150 نفر با هم حبس بودیم.
* اسارت چه تفاوتی با زندان دارد؟
اسم اسارت را نمیشود زندان گذاشت. اسارت در یک کشور بیگانه هستی و زبانت را نمیفهمند و دیدشان به شما اینست که یک نفر از آنها را کشتهای. نباید از آنها توقع داشته باشی که برخورد خوبی با شما داشته باشند. متقابلا هم همینطور. اما من خودم کمپهای اینجا و برخوردها را دیده بودم، چیزی که در باور انسان نمی گنجد. هتل ارم کنونی در بلوار حقانی یا نزدیک حرم امام خمینی کمپ عراقیها بود. رسیدگیشان به هیچ عنوان قابل قیاس با وضعیتی که ما در اسارت داشتیم نبود.
* از خاطرات تلخ و شیرین دوران اسارت برایمان بگویید.
همه چیز اسارت سخت و تلخ بود. ولی به هرحال بچهها پذیرفته بودند. از لحاظ نظافت و خوراک و هرچه که بگویید ما تحت فشار بودیم. شب که ما را به داخل زندان میفرستادند، بچهها نوبتی میخوابیدند؛ چون جا تنگ بود. یک سری میخوابیدند، یک سری بیدار بودند. من هم همیشه شب تا صبح بیدار بودم.
* از خودگذشتگی و ایثار بین اسرا برای همدیگر بگویید.
ما را برای اکران فیلم اخراجیها دعوت کردند به دفتر آقای ده نمکی، ایشان خاطرات بچههای اسیر را جمع کرده بودند. به ایشان گفتم من الان یک خاطراتی برای شما تعریف میکنم و شما میخندی، ولی اگر آنجا بودی گریهات درمیآمد. گفت یعنی چی؟ گفتم شب تا صبح اصلا اجازه دستشویی رفتن نمیدادند، مخصوصا روزهای اول. برای شبها باید هرکسی یک قوطی سرم پیدا می کرد و در آن رفع حاجت میکرد؛ که عراقیها دیدند و آن را هم ممنوع کردند. بعد قوطی روغن را برای این کار پیدا کردند. آنجا یکی از بچهها بود به اسم ابوطالب که خیلی بیمار بود، و چون اسهال خونی گرفته بود، جثهاش ضعیف شده بود. بیشتر بچهها آنطوری شدند؛ چون غذاها آلوده بود. آنتی بیوتیک و دارو هم که نبود. فقط ابوطالب اجازه داشت که از آن قوطی داشته باشد. بلند شد که برود آن قوطی را از کنار پنجره بیاورد، پایش گیر کرد به پتو و قوطی روی سروصورت بچه ها ریخت. آقای ده نمکی خندید. گفتم ولی آن بنده خدا آنجا نشست از شرمندگی گریه کرد. به او گفتم حالا که اتفاق افتاده است، نمیشود که همدیگر را بزنیم یا بکشیم، فردا صبح همه چیز را میشوییم.
*آیا دلتان برای حال و هوای جبههها و رزمندهها تنگ نشده؟
چرا! آدمهای آن موقع با الان خیلی فرق میکند. بچههایی که با آن حال و هوای معنوی به دل خط میزدند، واقعا ازخودگذشتگی بود. الان شاید یک نفر بگوید من زن و بچه دارم، چرا بروم. ولی آن موقع این بحثها نبود.
* بعد از بازگشت از اسارت، زندگی و کارتان به چه صورت شد؟
من بعد از آزادی، دوسال درگیر بیماری ریه بودم. بعد در سازمان مسکن و شهرسازی که پدرم آنجا بود، مشغول به کار شدم، سال گذشته هم بازنشسته شدم.
* با توجه به مشکلاتی که فضای مجازی ایجاد کرده، اگر کسی بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد باید چکار کند؟
فضای مجازی یک فضای نامناسبی برای تربیت بچههای دهه نود شده است. چون در آن بیشتر مسائل ساختگی و غیرواقعی مطرح است. و این موضوع باعث شده که فرزند با پدرومادرش صداقت نداشته باشد و روابط حتی در بهترین خانوادهها هم بسیار سرد و بی احساس شود. چون افراد با همدیگر گفت و گو و تعامل ندارند. بیان این خاطرات دفاع مقدس، در یک دورهمی حضوری و فیزیکی، شاید حتی به یک نفر ایده و انگیزه بدهد؛ اما در فضای مجازی اینگونه نیست. اینکه الان بخواهید در میان جوانان انگیزه ایجاد کنید، خیلی سخت و دشوار است.
دنیای امروز یک دنیای افسارگسیخته شده است و این برمیگردد به ساختار جامعه و مهمترین اصل آن؛ یعنی خانواده. تا خانواده آن ساختار مناسب را درست نکند، جامعه هم درست نمیشود. این دو باید با هم هماهنگ باشند. با وجود بحث فضای مجازی، کارکردن در این موضوعات خیلی سخت میشود. این علتش چیست؟ همین فضای مجازی است. بچه کوچک گوشی میخواهد، اگر ندهی گریه زاری میکند. نه میتوانی موافقت کنی نه مخالفت. اپلیکیشنهایی که روی گوشیها نصب است، یک سری پیامهای تبلیغاتی نامناسب میفرستند، شاید این بچه یکی دوبار از آن بگذرد ولی برای بار سوم تحریک میشود که این چیست و دنبالش میرود. تا مادامی که اینها هست، نمیشود. در ژاپن از این گوشیهای معمولی برای تماس و پیامک استفاده میکنند. ولی در جامعه ما از این موضوع خیلی استفاده میشود و برای آن خیلی هم هزینه میکنیم.
* آیا ما در مقوله ترویج فرهنگ شهادت کار کردهایم؟
خیر. ما کار نکردیم، فقط در حد حرف بوده است که تاثیرش ناچیز است. مسئله تفاوت طبقاتی بین مسئولین و مردم، انگیزه را سلب میکند. مثلا کسی که فقیر و ضعیف است میگوید من جبههاش را رفتم، من در جنگ و مشکلاتش بودم، اما یک نفر دیگر دارد استفادهاش را میبرد. این انگیزه شهادت طلبی را از او دور میکند و دیگر نمیشود با هیچ چیز به آن سمت و سو گرایش پیدا کند. این دو مسئله قرینه همدیگرند.
* در برههای و در بعضی مقولات گفتند طرح بحث دفاع مقدس و شهادت طلبی روحیه جامعه را تضعیف میکند. نظر شما در این باره چیست؟
باید در موقعیت و شرایط دفاعی قرار بگیریم تا ببینیم عکس العملمان چیست. آن زمان به فرمانده گروهان گفتیم اگر عراق حمله کند ما فرار می کنیم؛ ولی این اتفاق نیفتاد. همه ایستادگی کردیم. الان هم خیلیهایمان میگوییم اگر آمریکا و اسرائیل بیاید حمله کند، ما جلویش می ایستیم. من خودم اولین نفر هستم که می روم و جلوی آنها میایستم. هیچ موقع آدم نمیپذیرد که وطن و دین خودش را به یک غریبه بدهد که او بخواهد احاطه پیدا کند.