علی سلماننژاد
شبي از شبهاي بهار سال 1340 در يكي از كوهستان هاي اطراف روستاي گازار در شهرستان بيرجند، متولد شد.
او دوران طفوليت را در روستاي گازار سيستانك سپري كرد و براي گذراندن دوران ابتدايي به روستاي اسقدن كه در بيست و چهار كيلومتري سيستانك بود رفت.علاقه و نگرش خاصي به درس خواندن داشت و همه ساله شاگرد ممتاز دبستان میشد.پس از اتمام دوران ابتدايي، براي تحصيل در مقطع راهنمايي تحصيلي ناچار شد به بيرجند برود و در منزل دايي بزرگوارش درس بخواند. دوري از پدر و مادر، مايه رنج و غربت او بود، اما تحمل ميكرد و با جديت درس ميخواند.
محمدناصر از دوران متوسطه و همزمان با تحصيل در دبيرستان حرفه و فن بيرجند، به مبارزه عليه رژيم پهلوي پرداخت و سرمنشاء اقدامات جمعي بسياري مثل تظاهرات، حمله به يگانهاي نظامي و... شد.با اين حال هرگز از كتاب و درس غافل نميشد و همواره با نمرات درخشان، سالهاي تحصيلي را سپري ميكرد.پس از پيروزي انقلاب اسلامي در تاسيس كميته انقلاب اسلامي و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيرجند نقش كليدي ايفا كرد.به عضويت سپاه درآمد و مدرك ديپلم را نيز اخذ كرد. همزمان با تجاوز شوروي سابق به افغانستان، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدين آن کشور به فعاليت مشغول شد.او به شكل گستردهاي به حمايت از نهضت جهادي رهبران افغاني و ملت محروم اين كشور پرداخت.همزمان به شورش منافقين در شهرهاي بيرجند، قائن و نواحي اطراف زادگاهش پايان داد. در سال 1359 ضمن پذيرش مسئوليت سپاه زيركوه، به دو شهر «شيندند و فراه» سفر كرد.راهكارهايي را براي كمك به مردم و مسئولين افغاني ارائه داد. در همان زمان با دختري از خانواده مذهبي ازدواج كرد.
با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، عازم مناطق جنگي شد. به جهت ضرورت حضور فيزيكي او در محل كارش، مسئولين مانع اعزام وی ميشدند ولي او به جبهه غرب و جنوب ميرفت و چهار بار دچار مجروحيت از ناحيه كمر و پا شد.ضمن پشتيبانيهاي تداركاتي در شهرهاي بيرجند، قائن و گناباد نقش بسيار مهمي را در بسيج نيروهاي مردمي و اعزام آنها به جبهه ايفا ميكرد.
در سال 1363 با حفظ سمت قبلياش فرماندهي سپاه بيرجند را پذيرفت. ضمن اينكه مسئوليت يكي از محورهاي اطلاعات و عمليات تيپ بيست و يك امام رضا(ع) در عمليات عاشورا (ميمك) را نيز به عهده گرفت كه در اين عمليات به شدت از ناحيه كتف و پا مجروح شد.در سال 1364 با محمود كاوه آشنا شد و كاوه كه استعداد و پشتكار ايشان را ميديد، ايشان را به تيپ ويژه شهدا جذب كرد و رياست ستاد را به او سپرد.
ارتباط صميمي و رابطه مريد و مرادي بين آن دو سبب موفقيت بيشترشان و نيز تيپ ويژه شهدا ميشد.او در فرصت كمي كه در حاشيه وظايف و مسئوليت هاي متعددش داشت، مشغول ادامه تحصيل شد و در رشته مديريت دولتي، مدرك كارشناسي را اخذ كرد.
محمدناصر ناصري كه مسئوليت كنسولگري جمهوري اسلامي ايران در مزار شريف افغانستان را به عهده داشت و در راستاي ايجاد انسجام و وحدت بين مسلمانان شيعه و سني خدمت ميكرد، در روز هفدهم مرداد 1377 به دست نيروهاي طالبان در زيرزمين كنسولگري به طرز بيرحمانهاي به شهادت رسيد.
سرپرست یتیمها
همسر شهید محمدرضا ناصری درباره او میگوید: تو فامیل ما معروف بود که آقای ناصری در انجام کارهای خیر، بدون اغراق گوی سبقت را از خیلیها ربوده؛ کارهای خیری که معمولاً نمیگذاشت کسی از آنها با خبر شود، مگر در مواردی که لازم بود. یکی از این موارد، بزرگ کردن سه بچه یتیم بود که با هم نسبت خواهر برادری داشتند؛ یک پسر چهارساله و دو دختر هشت و 10 ساله.
سال1359، دو سه روز قبل از عروسی، آن سه را به من نشان داد و گفت: «من تا حالا سعی کردم برای این بچهها پدر باشم، شما هم انشاءالله از این به بعد باید جای مادرشون باشی تا اینها سر و سامون بگیرن.»
آنها در خانهای زندگی میکردند که بعداً فهمیدم آقای ناصری برایشان اجاره کرده است. همچنین فهمیدم که قوم و خویشی نداشتهاند که به کارشان رسیدگی کند و آقای ناصری هر روز از آنها خبر میگرفته و از دسترنج خودش، امورات زندگی شان را تأمین میکرده و حتی خرج تحصیل آنها را هم داده است.
شب ازدواج، هر سه آنها را در مراسم جشن مختصر ما حضور داشتند. برخوردی که آقای ناصری با آن سه داشت، مهربانتر و صمیمیتر از برخوردهای یک پدر خوب با بچههایش بود. شاید همین مرا واداشت تا آن شب از باب شوخی به او بگویم: «من با کسی ازدواج کردم که سه تا بچه داره.»
وقتی جنگ شروع شد، بارها پیش میآمد که حاجی برای چند ماه میرفت مأموریت و بیرجند نمیآمد، اما پیوسته از طریق نامه و تلفن از آنها خبر میگرفت و همچنان اموراتشان را اداره میکرد. جالب این جا بود که آن سه بچه از دوری حاجی خیلی بیتابی میکردند و دائم چشم به راهش بودند.
چند سال بعد، پسر حاجی! در دانشگاه تربیت معلم قبول شد و مدتی به عنوان یک معلم خوب به شهرستان برگشت؛ و آن دو دختر هم زیر نظر حاجی و با کمک او ازدواج کردند.
بعد از شهادت حاجی، یک روز یکی از اقوام آمد خانه ما و گفت: «چند روز پیش رفته بودم سر مزار شهید ناصری صحنه عجیبی دیدم.»
پرسیدم: «چه صحنهای؟!»
گفت:«یک مرد و دو تا زن جوان اومده بودند سر مزار و چنانگریه میکردن که همه را به حیرت انداخته بودند، با نشانههایی که فامیلم داد فهمیدم آنها بچههای ناتنی حاجی هستند.»
آخرین دیدار
پدر شهید محمدرضا ناصری درباره آخرین دیدار وی قبل از شهادت میگوید:
مرخصی آخر، یک روز آمد روستا پیش من و مادرش. با این آمدن میخواست هم شبی را پیش ما بماند و هم اینکه خداحافظی کند. من و مادرش سعی میکردیم حداکثر استفاده را ببریم، چرا که این قبیل فرصتها برای ما کم پیش میآمد.
او آن شب هم مثل همیشه بشاش و سرحال بود و گاهی سر بذله گویی چیزهایی میگفت و میخندیدم. بعد از شام دیدم با همان حالت شوخطبعی و مزاح، رو کرد به من و گفت: «حاج آقا، اگر خدای نخواسته شما یک روز فوت کردی، ما باید چی کار کنیم؟»
خندیدم و گفتم: «اینکه پرسیدن نداره بابا جان، یک کف دست زمین دارم و کمی هم آب؛ این آب و خاک رو بین بچهها تقسیم میکنی، هر چی هم تونستی برای من خیرات کنی.»
از باب مهر و محبت خاصی که به او داشتم، ادامه دادم: «البته خودت یک سهم بیشتر از بقیه برمیداری.»
روی دو زانو نشست و باز با همان حالت مزاح گفت: «مگه من چه گلی سر بهار زدم که یک سهم بیشتر بگیرم؟ تازه من میخوام سهم خودم رو هم بین بقیه تقسیم کنم.»
وقتی چنین حرفی را بر زبان آورد، جدی شدم و گفتم: «اگه این کار را بکنی ازت راضی نیستم باباجان!»
او با مهارت موضوع صحبت را عوض کرد و این بار با خنده گفت: «حالا حاج آقا قبل از تقسیم ارث و میراث، بگین شما را کجا دفن بکنیم؟»
با کنجکاوی گفتم:«چه سؤالهایی میکنی ناصر؟ چی شده که به فکر این حرفها افتادی؟»
یکدفعه گفت: «شوخی کردم بابا، ان شاءالله که شما سالهای سال زنده باشین و عمر با برکت بکنین.»
کمی جابهجا شد. دوباره خواست که چیزی بگوید، ولی ندانستم چرا نگفت و ترجیح داد ساکت بماند. چند لحظه بعد، درحالی که سعی میکرد همان شوخ و مزاح را داشته باشد، گفت: «خب حاج آقا حالا اگر من از دنیا رفتم، شما...»
نگذاشتم حرفش تمام بشود. با ناراحتی گفتم: «این چه حرفیه بابا جان؟! تو پسر بزرگ ما هستی و باید مرده و زنده ما رو تو جمع کنی.»
مادرش که ناراحت شده بود، پی حرف مرا گرفت و گفت: «بله پسرم، خدا ان شاالله به تو عمر دراز بده.»
گفت: «ازتون خواهش میکنم بیایین یه قدری با هم بیتعارف باشیم.»
کمی جلوتر آمد و ادامه داد: «تو اینکه همه ما دیر یا زود میرویم، هیچ حرفی نیست؛ ولی موضوع اینجاست که من از خداوند خواستم که شهادت را در راه خودش را نصیبم بکنه، اگه قسمت کرد چی...؟»
مادرش که بیشتر از من ناراحت شده بود، گفت:«یک شب هم که اومدی پیش ما، نمیخوای بگذاری آب خوش از گلومون بره پایین؟ تو حالا حالاها باید به مردم افغانستان خدمت کنی و نباید به این چیزها فکر کنی.»
آن شب با اینکه خیلی سعی کردیم موضوع صحبت را از این وادی ببریم بیرون، ولی او با همان حالت شوخی و جدی، هم خیلی سفارش زن و بچههایش را کرد و هم اینکه محلی را مشخص نمود و از ما خواست آنجا دفنش کنیم.
تا لحظهای که خبر شهادتش را شنیدیم، اصلاً دوست نداشتیم به حرفهای آن شبش فکر کنم، اما بعد از آن یقین کردم که او از شهادتش خبر داشته و آن صحبتها از سر آگاهی میگفته است.
فرازی از وصیتنامه
«چه بگویم زبان قادر به گفتن نیست و دلم از نوشتن عاجز است من در طول زندگی آنقدر شما را آزردم که نمیتوانم پوزشی بطلبم فقط از خدای بزرگ برای شما اجر و پاداش خواهانم شما امانت داران
خوبی بودید امانت خدای را خوب نگهداری و تربیت نمودید امروز روزی است میباید امانت را به صاحب امانت باز گردانید درود بر تو پدری که ابراهیم گونه فرزندت را به قربانگاه عشق میفرستی و درود بر تو مادری که فاطمه گونه فرزندت را تربیت نموده و روانه کربلا میکنی....»