هنگامی که به دایرهًْ المعارف شهدای عظیمالشان مدافعان حرم، نگاهی انداخته و مسیر دلدادگی و ایمانشان را از پیش نظر میگذرانیم، به این حقیقت نورانی میرسیم که به یقین سری در کار است که جوانانی جان برکف اینچنین به پاسداری از اهلبیت سیدالشهدا(ع) راهی کشوری سوای میهن خویش گردیده و چه بسا در این سفر، هر یک بر دیگری سبقت گرفته و مشتاقتر برای تقدیم خون خود در راه عشقند. چون شهید جواد محمدی که قرعه دیدار معشوق به نامش خورد. جوان مومن هیئت رزمندگان اسلام درچه، که پیشتاز راهیان نور و خادم محرومان وطن خویش بود و چونان نامش، بخشنده؛ اما آنگاه که رهبر فرزانه ایران، ندای دفاع از سرزمین اسلام را داد، پس از جلب رضایت پدر و مادر، در پی رضای الهی رفت و نامش در تاریخ ماندگار شد.
شهید مدافع حرم جواد محمدی چهارمین شهید مدافع حرم شهر دُرچه است که پنجشنبه ۱۱ خردادماه ۹۶ به سوریه رفت و سهشنبه ۱۶ خردادماه ۹۶ در نبرد با تروریستهای تکفیری در استان حماه با اصابت گلوله به پا و پهلویش همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از گذشت ۲۵ روز چشمانتظاری، پیدا و به وطن بازگشت. از این شهید مدافع حرم یک فرزند دختر به نام فاطمه به یادگار مانده است.
سید محمد مشکوهًْالممالک
استفاده از هر فرصتی برای خدمت به مردم
گفتوگوی کیهان با خانواده گرامی شهید جواد محمدی را تقدیم نگاهتان میکنیم. ابتدا پدر شهید:
بنده رمضانعلی محمدی اهل شهر درچه از توابع استان اصفهان هستم. سه فرزند دارم و آقا جواد فرزند اولم بودند که در سال 1362 به دنیا آمد و در سن34 سالگی در سوریه به شهادت رسیدند.
خیلی شوخ بود. جواد هم مانند همه بچهها، جنب و جوش و انرژی و شیطنتهای خاص کودکیاش را داشت. اوایل خدمتش در سپاه، مدتی در درچه بود و بعد به کرج منتقل شد. حدود دو یا سه سال آنجا بود، اما دوباره به نطنز برگشت. آقا جواد به نحو احسن از این موقعیت در راه خدمت به مردم بهره میبرد. در مسئله ساختوسازها، فعالیتهای هیئات و مساجد و اردوی جهادی، مسائل سیاسی فرهنگی پیشتاز بود. همچنین حدود هفده سال از ۱۵ اسفند تا ۱۵ فروردین، مرخصی بدون حقوق میگرفت و برای خدمت به اردوی راهیان نور اهواز میرفت.
برپایی موکب شهدا
یکی از کارهای ماندگار و مهم جواد و دوستانش برپایی موکب شهید باکری بود. بدین صورت که بنا به درخواست حاج حسین یکتا، و به همراه اعضای هیئت رزمندگان اسلام درچه، این مسئولیت را به عهده گرفته بود و آنجا را ساخته و راهاندازی کردند.
در اردوهای جهادی هم خدمت میکرد. مثلا در اردوی جهادی منطقه وزوه که در حومه فریدونشهر و یک منطقه بسیار محروم است، فعالیت داشت. مردم آنجا از لحاظ مسکن و خوراک و...، فاقد امکانات هستند و جواد خیلی در آنجا خدمت کرد. هرکاری که درتوانش بود، انجام میداد. از آشپزی تا رانندگی لودر. نیتش فقط خدمترسانی بود. به همین دلیل، اهالی وزوه هم به شدت به جواد محبت و علاقه داشتند. و یا در همین پادگان، مردم محلی نطنز بسیار به او اعتماد داشتند و به حرفش گوش میدادند. مثلا هر کار و برنامهای که میخواستند اجرا کنند، جواد را جلو میفرستادند. به جرأت میتوان گفت که شهید جواد در همه عرصهها پیشتاز بود. نه تنها در هیئتها، بلکه در اردوهای جهادی، راهیان نور، مسائل سیاسی و اجتماعی مثل یک راهدان و الگو عمل میکرد. جواد برای ما مدیر بود. به قول آقای حاجیزاده جواد موتور متحرک بود.
جوانان را جذب میکرد
علاوه بر فعالیتهایی که در مسجد انجام میداد، با دوستان و هم محلهایها هم مراوده داشت و در زمینههای فرهنگی با هم تعامل داشتند. حتی در راه مسائل فرهنگی و جذب جوانان، هزینه هم میکرد. همیشه میگفت: «کسی که در این راه آمده، قدم اول را برداشته. شما بروید سراغ کسانی که در این راه نیامدند و هنوز خط و مشیشان را پیدا نکردند» خودش هم همینطور بود. با همه قشری سر و کار داشت.
یک اتاق در طبقه بالا هست که در اختیار آنها بود و به نوعی یک پایگاه فرهنگی محسوب میشد. یکی از فعالیتهای آنها جذب جوانان همین هیئت رزمندگان اسلام بود. هیئتی که 23 سال پیش فقط 17 نفر عضو داشت. اما الان اعضای آن به 900 نفر میرسد. جوانهایی که توانستند به ردههای بالای شغلی و اجتماعی برسند. بطور مثال وکیل، پزشک، روحانی، قاضی شدند. البته هنوز هم با خانواده ما رفت و آمد دارند و ارتباطشان را حفظ کردند.
از نظر اخلاق اجتماعی بسیار خوش مشرب و مودب و دانا بود. اصطلاحا با پیرمرد، پیرمرد بود، با جوان، جوان. یعنی هرکس را به سن خودش میسنجید و مثل خودش با او رفتار میکرد. به دلیل همین ویژگی، هم در محل و هم در هر محیطی که خدمت کرده، افراد آن محیط را به خودش جذب نموده و همه شیفته او میشدند.
عاشق همسر و فرزندش بود
جواد سال ۸۰ وارد سپاه شد و 9 سال بعد ازدواج کرد و ماحصل این ازدواج یک دختر به نام فاطمه است که کلاس سوم درس میخواند.
جواد عاشق همسر و فرزندش بود و هیچگاه کمبودی برای خانوادهاش نگذاشت. هر ساعتی که از سرکار میآمد، آن کمبودی که خانواده داشتند را رفع میکرد. خانوادهاش هم از او رضایت کامل داشتند. مخصوصاًً وقتی از مأموریتهای طولانی برمیگشت، سریع آنها را به سفر میبرد تا روحیهشان عوض شود.
رضایت مادر
جواد در طول ۱۷ سال در جاهای مختلف خدمت کرد. در نطنز، در اداره اطلاعات اصفهان 2 سال بود بعد یگان امنیت، سپس در سال ۹۴ برای بار اول کارهایش را برای سوریه، انجام داد.
همیشه به مادرش میگفت: گرهای در کار من هست، باید این گره را باز کنید. گره نبود، درواقع رضایت مادرش بود. جواد وقتی اینجا میآمد، خیلی به ما احترام میگذاشت و همیشه دست ما را بوس میکرد. همیشه پس از مأموریتهایش اول به ما سرمیزد بعد به منزلشان میرفت. مرتب به ما سرکشی و خدمت میکرد. هم خود ما هم پدرم. پدرم مسن است او را بغل میکرد، با او کشتی میگرفت، سربه سر هم میگذاشتند. با پیرمردها میجوشید. یک آدم تنها و منزوی نبود. فردی بود که همه دورش بودند، در فامیل ما و فامیل خانومم همه به او علاقه داشتند و محور بود. مدیریت کارهای ما را جواد میکرد. جواد به همه کمک میکرد و در هر منطقهای که خدمت میکرد همه را جذب میکرد. جواد هزینه میکرد و اگر با کسی یکبار صحبت میکرد بار دوم او را به منزلش دعوت میکرد.
اطلاع از شهادت
جواد فرمانده یکی از گروهانهای فاطمیون بود، سال ۹۴ با لشکر اصفهان و سال ۹۵ با طرح شهید همدانی رفت و وقتی به شهادت رسید سری چهارم بود که به سوریه میرفت. همان روزی که جواد شهید شد، ساعت یک بعدازظهر با من و خانمش تماس گرفت و احوالپرسی کردیم. و در ساعت 7 عصر به شهادت رسید. همه اطرافیان، حتی اهل محل میدانستند غیراز خودمان. ماه رمضان بود و سحرگاه تلویزیون تحت عنوان خبر ویژه اعلام کرده بود. اما ما خودمان متوجه نشده بودیم. ولی من از خانه بیرون رفته بودم، احساس میکردم مردم یک طوری مرا نگاه میکنند. من با مردم میخندیدم اما آنها به طرز عجیبی ناراحت و غمگین بودند.
آن روز عصر برای عیادت یکی از اقوام که جانباز ۷۰ درصدی دفاع مقدس هستند، به بیمارستان رفتیم. برادرم هم همراهمان بود که تلفنش چندبار زنگ خورد، در نهایت گفت: من میخواهم جایی بروم، نمیتوانم اینجا بایستم. زودتر برگردیم. سرکوچهمان که رسیدیم، دیدم داییهایش ایستادند. حاجخانم هم داشت از مسجد میآمد، پرسید چه خبر است؟ گفتند چیزی نیست. با هم وعده داشتیم و میخواهیم جایی برویم. همان روزی بود که داعش به مجلس حمله کرد. بعد دخترم و دامادم آمدند. یک ربع بعدش در زدند و حاجآقا مجتبی داخل آمدند. من میدانستم حاجآقا هرکجا بیموقع برود، حتما اتفاقی افتاده. تا حاجآقا آمد، همه خانواده فهمیدند چه خبر است. ایشان خبر شهادتش را به ما دادند. آقای حاجیزاده، آقای
حاج علیاکبری امام جمعه، آقای جلیلی بعد از شهادت جواد به منزلمان آمدند. آقای رئیسی هم همان روزی که خبر شهادتش رسید، تماس گرفتند و تسلیت گفتند. جواد در دور قبلی انتخابات عضو ستاد انتخابات آقای رئیسی بود.
اخلاص بالایی داشت
در ادامه با مادر شهید محمدی همکلام شدیم و او از فرزند شهیدش برایمان گفت:
جواد اعتقادات خاصی داشت. از نوجوانی بارها اعتراف میکرد در هر کاری رضایت پدر و مادرم باشد، موفق میشوم. به این اعتقاد داشت و دائم به زبان میآورد. بهخاطر ارتباط عمیق و دوستانهای که از دوران نوجوانیاش با او داشتم، هیچگاه چیزی را از ما مخفی نمیکرد. به قول معروف، دل به دلش میدادم. با هم صحبت میکردیم. همیشه هر مسئلهای میشد، اول با من در میان میگذاشت. بعد میگفت شما به بابا بگو. این رابطه تا زمان ازدواج و بعد از آن و در مسئله اعزامش به سوریه هم ادامه داشت.
یکی از خصوصیات بارز دیگرش این بود که اهل دروغ نبود، آن اخلاص در نیت و عمل و صداقتی که داشت، او را به این جایگاه رساند. حتی در دوران نوجوانی با صداقت رفتار میکرد. بعضیها میگویند این خصوصیات در اینها بوده، درست است اما آن شیطنتها و اشتباهات خودش را هم داشت. ولی خیلی خالصانه حرفش را میزد. حتی اگر کاری میکرد، از ما پنهان نمیکرد. هیچگاه هم از تذکر من یا پدرش ناراحت نمیشد و طوری نبود که از خانه قهر کند و برود. خودش را خرج دیگران میکرد. میگفت کسی که در این راه آمده قدم اول را برداشته. شما بروید سراغ کسانی که به این راه نیامدهاند و خط و مشی خود را پیدا نکردهاند. خودش هم با همه اقشار سر و کار داشت.
رزق حلال پدر سبب عاقبت بخیری بچهها شد
به جرأت میگویم رزق حلالی که پدرش در خانه میآورد، بسیار تأثیر داشت. ایشان ۲۵ سال هر روز، ساعت ۶ صبح، دقیقاً یک ساعت قبل از بقیه کارمندان میرفت و تا ۲۴ ساعت بعد، و همچنین چند ساعت بیشتر میماند و دیرتر از آنها برمیگشت. همیشه به او میگفتم چرا از دیگران زودتر میروی و دیرتر برمیگردی؟ میگفت: میخواهم مطمئن شوم شیفت را درست تحویل دادهام و مسئلهای پیش نمیآید. آن رزق حلال خیلی تأثیر گذاشته است. جواد هم از کودکی به این مسائل اهمیت میداد. خاطرهای که من همیشه برای جوانها میگویم این است که وقتی ما به این محل آمدیم، اطراف خانه ما باغهای گیلاس و آلبالو بود.
همیشه به جواد میگفتم: مواظب باش به درختان باغهای مردم دستدرازی نکنی و میوهای بچینی؛ اما یکبار این خطا را انجام داد؛ 12 سالش بود؛ اما درنهایت صاحب باغ را پیدا کرد و به او گفت: حاج آقا من یک میوهای از باغ شما چیدم و خوردم. آن آقا هم با تندی میگوید: حالا چکار کنم؟ جواد هم گفته بود این پول و این صورت من. اگر میخواهید پولش را بگیرید و یا اگر هم میخواهید تنبیهم کنید. صاحب باغ تحت تأثیر این رفتار جواد قرار میگیرد و او را میبخشد و میگوید این بچه، کارش درست است که از این سن، دغدغه این مسایل را دارد.
قرعهای برای جهاد
هم جواد و هم برادر کوچکترش آقا سجاد، هر دو با هم برای سوریه اسم نوشتند. و همیشه سر این موضوع که چه کسی باید برود بحثشان میشد. سجاد چون در لشکر بود، اول اسم نوشته بود. جواد چون در یگان امنیت بود، نمیتوانست اعزام شود. اما سریع انتقالی گرفت و به این صورت هر دو برای آموزش رفتند. بحثشان سر این موضوع بود که آقا سجاد میگفت: قرار بود من سوریه بروم. چرا او اسم نوشته است؟
از طرف سپاه گفته بودند که نمیشود دو تا برادر با هم بروند. آنها هم گفتند بین خودمان قرعهکشی میکنیم. ما مشهد بودیم که خواهرش زنگ زد قرعهکشی کردند و به نام جواد درآمده، الان بینشان سر رفتن به سوریه بحث شده است. بعد جواد به من زنگ زد و گفت: میخواهم به سوریه بروم، پدرش هم هنوز نمیدانست که حتما میخواهد برود. به من گفت شما به پدرم بگو، گفتم نه من نمیگویم خودت بگو و من انتظار داشتم پدرش مانع او شود. چون بعضی وقتها با مأموریتهای او موافق نبود، میگفت چرا همیشه مأموریت میرود، زن و بچه و زندگی دارد. ولی نمیدانم خودش چطور درخواستش را مطرح کرده بود که به محض اینکه گوشی را به پدرش دادم، پدرش گفت برو به سلامت. 94 بود ما پنجشنبه از مشهد آمدیم و شنبه جواد رفت. ده روز بعد هم سجاد اعزام شد. حدود ۵۵روز آنجا با هم بودند.
هردو در یک محل مجروح میشوند همراه
سید یحیی که ایشان شهید شدند. تانکی منفجر شده و موجگرفتگی ایجاد میشود. جواد سری اول تیر میخورد ولی به ما نگفتند. ۱۰ روز قبل از برگشتش خبرهایی به ما دادند.
با بسیاری از خانوادههای شهدای مدافع حرم که صحبت میکنیم، میگویند خبر شهادت به ما ندادند. گفتند که مجروح شده است.
باید اول بیتالمقدس را آزاد کنیم و بعد شهید شویم
یادم هست دفعه سوم که رفته بود و حلب آزاد شد، به او گفتم حلب هم که آزاد شد، سه دفعه هم به سوریه رفتی دیگر نرو. گفت: «نه. الان حلب آزاد شده؛ اما بقیه سوریه مانده. بعد هم میخواهیم به یمن برویم و انشاءالله بعدش میخواهیم فلسطین رفته و کف پایمان را در مسجدالاقصی بگذاریم.» میگفت: «ما نمیخواهیم حالا شهید شویم. اول میخواهیم بیتالمقدس را آزاد کنیم بعد شهید شویم.» افکار بلندی در سر داشت.
10 سال زندگی پر از خاطرات نگفته
در ادامه پای صحبت همسر شهید نشستیم و او از زندگی کوتاه ولی پربرکتش برایمان گفت:
جواد متولد ۲۹ مرداد ۶۲ بود و من متولداردیبهشت ۶۵؛ در تاریخ ۲۹ آذر ۸۴ عقد کردیم و سال ۸۷ وارد زندگی مشترک شدیم که حاصلش تولد فاطمه در ۲۰ فروردین ۹۱ بود.
حرف اول و آخر هر دوی ما این بود که به نحوی برای زندگی قدم برداریم که مسیر رسیدن به خدا را برای طرف مقابل هموار کنیم و در این خصوص اولین شرط ازدواجم ایمان طرف مقابلم بود و آن را در جواد به وضوح مشاهده کردم و با گذشت ۱۰ سال از زندگی مشترکمان هر روز اخلاق پسندیدهای را در وجود آقا جواد میدیدم بهگونهای که نمیتوانستم سرنوشتی جز شهادت را برای جواد در نظر بگیرم.
یکی از خواستههایی که فقط خودم میدانستم این بود که همسرم پاسدار باشد و که با آمدن جواد برای خواستگاری محقق شد؛ به درستی جواد پاسدار حریم اسلام و ولایت بود و در پاسداری کم نمیگذاشت.
همه روی حرف همسرم حساب باز میکردند و حتی علیرغم اینکه جواد تحصیلات دانشگاهی نداشت؛ ولی به دلیل دید باز و بصیرت بالایی که داشت، همه افراد خانواده و آنها که از نظر سنی بالاتر از جواد بودند از او در کار و زندگی مشورت میگرفتند زیرا میدانستند جواد همه جوانب کار را در نظر میگیرد و به نتیجه مطلوب فکر میکند و میتوان گفت که جواد هدایتگر و آرامکننده جوانان در کشاکش مشکلات بود.
مهمترین دغدغه مذهبی همسرم نمازش بود، نمازش را حتما اول وقت و تا جاییکه میتوانست به جماعت میخواند. حتما مقید به حضور در مسجد بود. حتی اگر مهمان داشتیم، موقع اذان میگفت: من میروم نماز و برمیگردم. گاهی هم نماز جماعت را در خانه برپا میکرد؛ برای راحتی خانواده در حد توانش کار میکرد.
اهمیت بسیاری به حجاب میداد؛ حتی نحوه تزئین ماشین عروسیمان بهگونهای بود که قسمت شیشه جلو سمت عروس را دسته گل چسبانده بود و به این شکل گلها مانع دیده شدن من در ماشین بودند.
برای آقا جواد مهم بود که به مجالس شادی حلال برود و مراسم عروسی خودمان با مولودی خوانی طی شد و خاطرم است که برخی میگفتند، عروسی جواد به مجلس ختم صلوات شبیه است؛ ولی برای جواد مهم کاری بود که برای خداپسند باشد و برایش صحبتهای مردم اهمیت نداشت.
دفاع از حریم اهلبیت(ع) عشقی بالاتر از بودن در کنار خانواده
جواد در خانواده خوبیتربیت شد و علاقه خاصی به خانواده خودش و حتی خانواده من داشت به نحوی که بعد از ازدواجمان بسیاری از خلأهای زندگی خانوادهام پر شد و همیشه همراه ما بود؛ همه ما میتوانستیم روی حرف و عملش حساب باز کنیم.
توسل پنهانی به اهلبیت(ع) داشت و به این دلیل همیشه دوست داشتم دعا را جواد بخواند و من پشتسرش تکرار کنم زیرا دعا را با ترجمه میخواند و حین خواندن دعا اشک از چشمانش جاری بود؛ حتی در سفر زیارتی سوریه که با جواد بودم به من گفت که برای خواندن دعای حضرت زینب (س) ابتدا ترجمه دعا را بخوان زیرا روضه حضرت زینب(س) را میتوانی به وضوح در ترجمه دعا متوجه شوی.
هنگام رفتن به سوریه هم در ابتدا در مورد تصمیمش به من چیزی نگفته بود؛ اما بعد از یک هفته گفت که دارم با خودم کلنجار میروم که اصلا برای چه میخواهم بروم، اول برای خودم پاسخ بدهم که هدفم از رفتن چیست و بعد به دیگران بگویم. او به من گفت که دل کندن از شما برای من آسان نیست؛ اما من باید به تکلیف عمل کنم، عشق به حضرت زینب(س) عشق والاتری است و باید از زندگیمان برای دفاع از اهلبیت(ع) بگذریم. جالب بود در سفر به مشهد، حجتالاسلام ماندگاری دقیقاً جمله جواد را تکرار کرد.
مُزد برپایی مجلس روضه امام حسین(ع) را گرفت
در جلسات حاج آقا مجتبی زیاد شرکت میکرد و این سبب شد که بعد از ازدواجمان به من پیشنهاد دهد که مشاور دینی برای زندگی انتخاب کنیم و برای پاسخ به برخی سؤالات به مشاور دینی رجوع کنیم. برایم خیلی جالب بود که نهایت احترام را به صحبتهای روحانیت میگذاشت حتی اگر خلاف نظرش بود.
محرم سال ۹۵ بود که به من پیشنهاد برپایی روضه امام حسین(ع) در دهه اول محرم را داد و گفت نیت کنیم و هرساله این روضه را در خانه بهصورت مجلس زنانه دایر کنیم. جواد مسئول برپایی مجلس روضه برای امام حسین(ع) بود و مُزد این اخلاص را در سرزمین شام و در جوار حضرت زینب(س) گرفت.
پشتیبان ولایت فقیه و سرشار از بصیرت بود
جواد در تمام طول زندگی خود سعی میکرد پشتیبان ولایت فقیه باشد و با بصیرت پای آرمانهای انقلابی بماند هیچوقت سفر راهیان نورش راترک نکرد، او در آخرین عید عمر خود به جای تبریک عید برای همه دوستانش نوشت: «دعا کنید شهید بشم».
با سلاح بصیرت و تقوای بسیار در راه خدا خالص شد و از بصیرت کم نداشت؛ به محض شنیدن سخنان رهبر معظم انقلاب، خطوط فرمایشات معظمله را به خوبی تبیین و به کار میگرفت، به نحوی که عمق بصیرتش بسیار بالا بود.
سال ۸۸ بخش آخر خطبه نماز جمعه معروف به اقامت امام خامنهای را ضبط کردم؛ زیرا میدانستم جواد نماز جمعه درچه هست و نمیتواند صحبتهای رهبری را بطور مستقیم ببیند؛ زمانی که صوت سخنان رهبری را چندین مرتبه گوش داد با صدای بلندگریه میکرد.
نکته قابل توجه از عمل به تکلیف سیاسی
آقا جواد این است که سعی داشت در زمان انتخابات ۲۹ اردیبهشت، دُرچه باشد و این چنین شد و به تکلیف سیاسیاش به نحو احسن عمل کرد.
خادم الشهداء
شهید محمدی خادم الشهداء بود. او هر سال قبل از عید به راهیان نور میرفت، گاهی 24 ساعت در راهیان نور نمیخوابید و میگفت باید برای زائران شهدا سنگ تمام گذاشت تا با خاطرهای خوش از این سفر بروند. ارادتش به شهدا تا آنجا ادامه داشت که در مراسم تشییع شهدای گمنام و همچنین رفیق شهیدش مهدی اسحاقیان سنگتمام گذاشت و میگفت باید خادم شهدا بود.
به شهید محمدرضا تورجیزاده و سیدمجتبی هاشمی ارادت ویژهای داشت و همیشه میگفت: «زیباییهای دنیا زیاد هستند و آدم دوست دارد استفاده کند؛ ولی جای بالاتر و بهتر هم هست و حیف است انسان به غیراز شهادت از این دنیا برود.»
آقا جواد میگفت باید شهدا را به همه نشان داد و تمام تلاشش را کرد که پیکر دوستش شهید اسحاقیان را به مراسم سحر ماه رمضان شبکه پنجم سیمای اصفهان ببرد؛ زیرا اعتقادش این بود که باید شهدا را به جهانیان معرفی کنیم.
پیام ارسالی تبریک عید امسالش با همیشه خیلی فرق داشت و برای دوستانش نوشته بود دعا کنید که شهید بشوم، یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر شهادت را نکن و در خاطرم هست که جواد به سرعت در پاسخ به دوستش گفت، فکرش را نمیکنم، آرزوی شهادت را دارم و امروز قطع به یقین باید فهمید که خدا برای انتخاب کردن بندگان خاص خود در راه شهید و شهادت به نیت خالص افراد کار دارد و بس!
صبوری را از حضرت زینب(س) بیاموزید
صبری که امروز در نبودن همسرم دارم از دعای خیر شهید است که همیشه میگفت حضرت زینب(س) خیلی سختی کشید؛ اما بسیار صبوری کرد پس شما هم صبوری کنید.
همسرم همیشه به من این دعا را یادآور میشد که از خدا بخواه عاقبت بخیر شویم؛ به همین خاطر تلاش میکردم بیشتر از هر چیزی به عاقبت به خیری همسرم فکر کنم و آنچه خیر است را برایش بخواهم ولی همه این موارد، دلیل بر عدم دلتنگی من نسبت به مردی که از او درسهای زیادی در زندگی گرفتم نخواهد شد.
محبت فراوان به خانواده
آقا جواد اهل کارهای بزرگ و فرهنگی بود؛ ولی برای خانواده کم نمیگذاشت تا جاییکه برای من گل مریم میخرید و یا گاهی اگر دسترسی به خرید گل نداشت از باغچه گل میچید و به من هدیه میداد و همه این موارد نشان از عشق سرشارش به خانواده بود؛ ولی همه این موارد مانع رفتنش به سوریه نشد زیرا قول و قرار اولمان هم این بود که همدیگر را برای رسیدن به خدا آماده کنیم.
در مورد رفتنش به سوریه جمله قشنگی را به من گفت که برای همیشه در خاطرم حک شد. میگفت: «تنها چیزی که در آن ریا نیست، صبر است. حضرت زینب(س) خیلی سختی کشید، ولی در مقابل همهاش صبر کرد. پس شما هم صبوری کنید.» و من مطمئن هستم که صبری که امروز در نبودنش دارم، از دعای خیر شهید بود.
هزاران حرف در دل فاطمه پنج ساله با بابای مدافع حرمش
فاطمه متولد سال 1391 است. من اسم فاطمه را خیلی دوست داشتم و اسم را که پیشنهاد دادم، ایشان با کمال میل پذیرفتند. خیلی بچه دوست بود؛ تربیت فاطمه را به من سپرده بود و میگفت ازتربیت دخترمان شانه خالی نمیکنم؛ ولی مادر بهتر میتواند دختر راتربیت کند و از همان دو سالگی به فاطمه یاد داده بود که با روسری و چادر بیرون برود.
فاطمه و پدرش خیلی زیاد بههم علاقه داشتند با اینکه جواد زیاد به مأموریت میرفت؛ اما هیچ وقت از محبت کردن به دخترمان کم نگذاشت و نبودش را جبران میکرد.
آقا جواد قبل از رفتنش به سوریه، قصه حضرت رقیه(س) را برای فاطمه گفت و بعد در مورد سفرش برای فاطمه توضیح داد. قصه حضرت رقیه(س) برای فاطمه غریب نبود و انس عجیبی با حضرت گرفته بود ولی بچه است و نمیشود دلتنگیاش را نادیده گرفت.
از زمانی که فاطمه متوجه نبود پدر شد، در لحظات کودکانهاش با پدرش حرف میزند و گاهی میبینم که پدرش را صدا میکند و سعی میکنم خلوت بین دختر و بابا را بر هم نزنم.
به فاطمه گفتم که پدرش به همراه امام زمان(عج) میآید و چند روزیست که فاطمه سراغ ظهور امام زمان(عج) را میگیرد.
با زبان روزه شهید شد
اگر جواد لباس شهادت را به تن نمیکرد در حقش جفا شده بود، زیرا اخلاق و کردارش برای شهادت پرورش یافته بود.
دلتنگش بودم، ولی شب آخر و قبل از شهادتش دلشوره عجیبی داشتم ولیکن آقا جواد در منطقه عملیاتی هم به من آرامش میداد و میگفت: اینجا همه چیز آرام است. اصلا دلشوره نداشته باش. سوریه که میرفت حتما با من تماس تلفنی داشت به نحوی که ما ساعت یک بعدازظهر روز سهشنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از اذان مغرب با زبان روزه به شهادت رسید.
ظهر روز چهارشنبه از طرف داییام خبردار شدم که آقا جواد مجروح شده و تیر به دستش خورده؛ اما بعد گفتند نه، تیر به پهلویش خورده و بیهوش است و بعد از مدتی خبر شهادتش را به من دادند و آن زمان بود که متوجه شدم، جواد به آرزویش رسیده و مانند ارباب تشنه لبش شهید شده است.
جواد همیشه به وعدهاش وفا میکرد و اینبار هم خلف وعده نکرد و بعد از گذشت ۲۵ روز از شهادتش پیکر مطهرش پیدا شد و همه ما و حتی آنهایی که فقط خاطراتی از جواد را شنیده بودند، خوشحال کرد.»
وصیتنامه تصویری
آقاجواد وصیتنامه کتبی نداشتند. یعنی ما هرچه گشتیم، وصیت نامهای از او پیدا نکردیم. زمانی که شهید شد، کیف همراهش به دست داعش افتاد و وسایلش از جمله گوشی و انگشتری را که به دست داشت، برده بودند.
اگر وصیتنامهای هم بوده، در کیف قرار داشته، چون چیزی به دست ما نرسید. فقط یک مصاحبه قبل از اعزام دارد که بهعنوان وصیتنامه تصویری از آن یاد میشود. در این فیلم اینگونه صحبت میکند:
«اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بیحجابها و آنها که ترویج بیحجابی میکنند را در آن دنیا خواهم گرفت. به برادران پاسدار پیامی دارم که، شهادت نوع مرگ را تغییر میدهد، وقت مرگ را تغییر نمیدهد. اگر لایق باشیم و طوری در زندگی و جامعه حرکت کرده باشیم و مسیر زندگیمان در راه ولایت بوده باشد، شهادت در کالبد ما میآید و میتوانیم به شهادت برسیم. از مرگ نترسید، مرگ هر جایی و حتی در رختخواب هم یقه انسان را میگیرد. سعی کنید طوری حرکت کنید که خداوند با شهادت و خونی شما را از این دنیا ببرد. که خداوند به شماها مباهات کند. اگر امام سید علی خامنهای گفت بِبُر، ببُر. اگر گفت نبر نبر. چشم و گوش و دهان و حرکت همهچیز سید علی خامنهای و لاغیر. من با این یک بیت شعر که متعلق به حافظ است و شهید تورجیزاده آن را مداحی کرده به انقلاب و بسیج هدایت شدم: در مسلخ عشق جز نکو را نکشند/ روبهصفتان زشتخو را نکشند. انشاءالله ما روبهصفت نباشیم و در مسلخ عشق کشته شویم.»