هنوز چهل روز از آمدنش نگذشته. هنوز تربت پاک مزارش از حضور این میهمان ابدی در حیرت است. شهید نامدار خطه یزد، حسن یاوری که با بازگشت پیکر مطهرش، چشمان منتظر مادرش روشن شد و دلش آرامشی الهی یافت. دانشآموز شجاع 15 ساله نعیم آبادی، با آمدنش به شهر برکتی تازه بخشیده و رویاهای مردمانش مزین به قدوم این رهگذر بهشتی. چونان که مادرش میگوید حسن عزیزکردهای در میان ما بود و در این فراق 37 ساله، بانو فاطمه زهرا(س) در حقش مادری کردهاند. مبارک باد این سرور بهشتی بر تمام مردم ایران و خانواده اصیل و استوار یاوری. این گفتار در مراسم هفتم شهید یاوری مصادف با شهادت امام حسن عسگری(ع) به رشته تحریر درآمده و تقدیم نگاهتان میگردد.
سید محمد مشکوهًْالممالک
حسن ذخیره الهی برای شهادت بود
به سیمای نورانی مادر شهید که نگاه میکنیم خبر از آرامشی عمیق و ملکوتی میدهد. او با گویش زیبای یزدی از دردانهاش برایمان میگوید:
بنده سکینه صادقپور مادر شهید حسن یاوری هستم. در 25 دی سال 48 خداوند فرزند پسری به ما داد که به دلیل ارادت و علاقه وافری که به امام حسن مجتبی(ع) داشتیم، نامش را حسن گذاشتیم. ما خانواده پرجمعیتی هستیم؛ چرا که پس از حسن، صاحب چهار پسر و چهار دختر دیگر هم شدیم.
در کودکی خیلی بیمار میشد؛ گاهی آن قدر حالش بد میشد که تا مرز از دست دادنش میرفتیم. مثلا آمادگی که میرفت، در یک سال، سه بار دستش از آرنج و مچ شکست. یک سال دستش در گچ بود. با وجود تمام حوادثی که برایش اتفاق افتاد، به لطف خداوند زنده ماند تا بزرگ شود و برای سالهای جنگ و دفاع از کشورش ذخیره شود. خداوند اینگونه دست هرکس را بخواهد میگیرد و بالا میبرد و به او عزت میدهد.
یار و مددیار مادر
قدری که بزرگتر شد، در کارهای خانه به من کمک میکرد. چون فرزند اول بود، همواره یار و کمک من در خانه بود. جمعیت ما زیاد و کارها بسیار بود. او خانه را جارو میکرد یا ظرفها را میشست. وقتی میخواستم حوض را خالی و تمیز کنم، میآمد و کار را از من میگرفت و خودش انجام میداد.
کارگری و پاسداری میکرد
کلاس چهارم بود که انقلاب شد. آن زمان کم سن و سال بود و فعالیت انقلابی نداشت؛ اما بعد از پیروزی، فقط میتوانستیم او را در پایگاههای بسیج و حسینیه پیدا کنیم. فقط یکی دو ساعتی برای صرف ناهار به خانه میآمد. علاوهبر این، آنقدر غیرت داشت که با آن سن کم، کار کند. او شاگرد بنا بود و به خاطر کار زیاد، آنقدر خسته میشد که روزها سرکلاس خوابش میبرد و معلمانش ناراحت میشدند. چهار سال بدین منوال گذشت و همه چیز را یاد گرفت، تصدیق پنجم را گرفت و برای هفتم هم اسم نوشت که درسش را ادامه بدهد، اما بعد به جبهه رفت.
حسن برای خدمت به اسلام رفت
آن چهار سال که شب و روزش را در پایگاه و حسینیه گذراند، دیگر با روحیهاش آشنا شده بودم. وقتی هم که گفت میخواهم به جبهه بروم، هیچ کدام با تصمیمش مخالفت نکردیم. گفتیم کاری را که دوست داری، انجام بده. وقتی انسان کسی را دوست دارد، به فکر آرامش اوست یا آزارش؟ بدیهی است بیشتر به او آرامش میدهد. حسن هم چون بچه اول بود و عزیزکرده، دل به دلش دادیم. از جهتی من میگفتم او برای خدمت به اسلام میرود. اصلا فکر شهادت و مفقود شدنش را نمیکردم. با خودم میگفتم هر کسی هم که به مکه یا کربلا برود میگوید چند روز دیگر برمیگردم. نمیگوید بارآخرم است.
دیدار آخر
حسن سه بار به جبهه رفت و برگشت. بار سوم، سه روز اینجا پیش ما ماند. پس از آن اوایل اسفند 63 بود که برای عملیات بدر رفت که این سفر، بیبازگشت بود. عملیات بدر در جزیره مجنون که متاسفانه عملیات لو رفت و تعداد زیادی از رزمندگان به شهادت رسیدند.
گردان به گردان دنبال شهادت میگشت
پسرم 15 سالش بود؛ اما نسبت به سنش جثه بزرگی داشت. بعد از آن شش ماه آموزشی، حسن به یکباره بزرگ شد. او و در عملیات تک تیرانداز بود. دوستانش تعریف کردند که حسن در گردان تدارکات بود؛ اما در ابتدا نمیدانست وظیفه گردان چیست. وقتی اعلام کردند که این گردان تدارکات است و جلو نمیرود، حسن به یک گردان دیگر رفت. هرچه به اوگفتیم که جلو نرو، قبول نکرد و رفت.
بوی پیراهن یوسف
حالا که بعد از ۳۷ سال لباسهایش را برایم آوردهاند، هنوز رد خون رویش دیده میشود. بدنش چهار تکه شده بود. دست، سر و دو پایش قطع شده بود. جانش رفت و لباسش برای ما ماند. اینها را که دیدم، یاد شهادت ابوالفضلالعباس(ع) افتادم.
حضرت فاطمه (س) برای پسرم مادری میکرد
وقتی خبر را شنیدم فقط گفتم انا لله و انا الیه راجعون. یک روز خدا به ما یک امانت داد، یک روز هم پس گرفت. به هرصورت هر کسی قسمتی دارد. امام حسین(ع) هم میدانست میرود و هم خودش و هم فرزندانش شهید میشوند. اما این را نمیدانست که تیر سه شعبه گلوی علی اصغرش را میبرد. یا عباس و علی اکبرش تکه تکه و زینبش اسیر میشود. بیشترشان میدانستند ولی باور نمیکردند.
تا وقتی که مفقود بود و ما خبر نداشتیم که کجاست، میدانستم که هر شب جمعه فاطمه زهرا(س) بالاسرش میرود. بعد که جنازه پیدا شد و آن را به اینجا منتقل کردند، ما خودمان بالاسرش میرویم. اما او کجا و ما کجا!
حسن گرهگشای مشکلاتم بود
بعد از شهادتش، هروقت بچههایم بیمار میشدند یا اتفاقی برایشان میافتاد، چفیه حسن را دور بدنشان میبستم، تا صبح نشده، حالشان خوب میشد. هیچ وقت بچهها را پیش دکتر نمیبردم. الان هم که خود پسرم آمده، به مردم کمک میکند. به خانههای مردم و خوابهایشان میرود و مشکلاتشان را حل میکند.
پدر حسن هفت سال پیش به رحمت خدا رفت.ای کاش او الان زنده بود و بازگشت حسن را میدید، تا شاید ناراحتی سالهای انتظارش کاهش یابد.
شهید یاوری، منش مردانه داشت
حسین یاوری برادر کوچکتر و فرزند دوم خانواده یاوری، ماجرای تفحص و بازگشت برادر را اینگونه تعریف میکنند:
من متولد50 هستم. دو سال تفاوت سنی داشتیم و همبازیهای خوبی برای هم بودیم. تیله بازی، قایم باشک و... بازی میکردیم. در مورد برادرم باید بگویم که با اینکه 15 سالش بود ولی یک منش مردانه در وجودش داشت. در وجود تمام بچههای آن نسل بود. کسی به ما یاد نداد که به جبهه برویم. احساس وظیفه میکردیم. خیلی از کسانی که به جبهه رفتند، به چشم دیدند که نباید دشمن را دست کم گرفت. چون بحث ناموس است.
حسن، روز شهادت امام حسن مجتبی (ع) برگشت
بعد از عملیات بدر، دیگر هیچ خبری از او نداشتیم؛ نه اسارت نه شهادت. گفتند حسن مفقودالاثر است. 20 سال منتظر بودیم تا شاید برگردد. اما وقتی در سال 83 حکومت صدام سقوط کرد، دیگر امیدی برایمان نماند. گفتند حتما حسن شهید شده، چون دیگر هیچ اسیری در عراق نمانده.
روز ۲۷ صفر همین امسال، از طرف سپاه به من زنگ زدند که میخواهند برای دیدار بیایند. در این سالها هر دفعه که میآمدند، یک دگرگونی و انقلابی در حال خانواده ایجاد میشد. این بار من گفتم نه. اما یک آقایی به نام محمدرضایی از طرف سپاه، به طرز عجیبی اصرار کردند که حتما این دیدار انجام شود و گفتند همه خانواده باید جمع شوید. درنهایت من گفتم چشم. ولی همه خانواده نمیتوانند بیایند. از محل کارمان مرخصی نمیدهند که ایشان گفت مرخصیتان با من. به این صورت همه خواهرها و برادرها در منزل مادر جمع شدیم. برای اولین بار بود که علاوهبر سپاه و بنیاد، از صداوسیما هم افرادی آمدند.
آن روز آقای زارع رئیسبنیاد صحبت کردند و گفتند اگر خبر بازگشت برادرتان را به شما بدهند، چه میکنید؟ من فکر کردم آقای زارع دارند از ما سؤال میکنند. اما بعد دیدم نه، آقای زارع واقعا خبری از برادرم دارد. گفتند میخواهم چیزی به شما بگویم که نمیدانم خوشحال میشوید یا ناراحت؟
و ما حقیقتا خوشحال شدیم. اینکه واقعا یک اثری از برادرمان پیدا شده است. درست است که داغدار بودیم؛ ولی ما ۳۷ سال استگریههایمان را کردهایم و الان از شوق این خبراشک میریزیم.
نخستین شب آرامش
چون ما که مطمئن شده بودیم شهید شده است. فقط منتظر نشانی از او بودیم که برایمان بیاورند. شبی که پیکر مطهرش اینجا بود، ما آن شب یک آرامش عجیبی داشتیم. شاید تنها شبی بود که بعد از 37 سال، همه آرام و شاد بودیم. انگار مثل زمان زنده بودنش، خودش هم کنارمان بود و با هم خوش میگذراندیم. آن شب فقط یاد گذشته میکردیم. عکس و فیلم یادگاری میگرفتیم. و مانند گذشتهها، ما چهار برادر کنار تابوتش نشستیم و عکس گرفتیم. عکسی به همین شکل که از آن سالها یادگاری داریم.
نشانههای معنوی
یکی از عجایب شهادت برادرم این بود که او سال ۶۳ شهید شد و سال ۸۳ به ما گفتند مفقودالاثر است. همان سال که صدام سرنگون شد. ما را به پادگان شهید صدوقی دعوت کردند و فیلمهایی از عملیاتهای مختلف عراقیها به ما نشان دادند. چیزی شبیه مستندهای روایت فتح ما. عراقیها هم چنین فیلمهایی ساخته بودند. این فیلمها را به خانوادههایی مثل ما که معلوم نبود، فرزندشان کجاست، نشان میدادند و میگفتند اگر چهره فرزندتان را در این فیلمها دیدید، اعلام کنید. گاهی یک نفر بلند میشد و میگفت این بچه من است و میگفتند که این مثلا شهید شده یا اسیر است. بعد گفتند دیگر هیچ اسیری در عراق نداریم و شما هرکاری بخواهید میتوانید بکنید. ما سال ۸۳ یک تشییع نمادین با یکی از نخلهایمان برای حسن و یک شهید دیگر به نام رضا جلالیفر گرفتیم. رضا همسایهمان بود و ازقضا با حسن رفیق بودند و هردو مفقود شدند. منتها حسن سال ۶۳ شهید شد و رضا سال۶۷. روز ۲۸ صفر شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام و دو روز بعدش شهادت امام رضا علیهالسلام تشییع انجام شد و این تقارن اسمی بچههای ما، حسن و رضا با این دو امام بزرگوار حائز اهمیت بود. این دو را ما تشییع نمادین کردیم و یک سنگ قبر برایشان گذاشتیم. اما پیکر حسن ۱۷ سال بعد بازگشت و دفن شد. امشب هم که شهادت امام حسن عسگری است، هفتم شهید است. این اتفاقات برای ما تعجبآور است.
در این چندروز که پیکر برادرم برگشته، اتفاقات خیلی جالبی برای ما افتاده. مردمی که اصلا او را نمیشناختند میآیند سر مزار و از خوابهایشان میگویند.
در مراسم هفتم برادرم، به خودم میگفتم خدانکند از این همه تشریفات و مراسماتی که دارند برای شهیدمان میگیرند، ما را غرور بگیرد و باعث شود از این همه خواب و شفاعت و مشکلگشایی حسن آقا از او امامزاده بسازیم.
خوابی که تعبیر شد
علی اکبر یاوری فرزند دیگر خانواده که از خصلتهای شاخص شهید برایمان گفت:
مهمترین خصلت برادرم که برای همه ما الگو میباشد، ولایتمداری او است. او گوش به فرمان امام بود و لبیکی که به رهبری و روحانیت و اسلام گفت و در صف رزمندگان آمد، ناشی از همین روحیه بود. امثال حسن، پشتوانه ولایت بوده و راه ولایت را رفتند. حسن آقا بچه بسیار زرنگی بود. همرزمانش تعریف میکردند که خیلی فعال بود و در جبهه هیچ وقت بیکار نبود و به همه کمک میکرد. در محله خودمان هم دائم در حال کار بود؛ یا بنایی یا کارهای دیگر. یک موتور یاماها زردرنگ داشت و با آن رفت و آمد میکرد.
این غیرت و شجاعت را خداوند در دل این شهدا قرار داد. همچنانکه خداوند در قرآن میفرماید«لشکر زیاد دشمن را در نظر شما اندک جلوه میدهیم و تعداد شما را در چشم دشمن، فراوان جلوه میدهیم.» این شجاعت را خداوند در وجود بچههای 13 ساله و 15 ساله جنگ قرار داد.
وقتی به پایان گفتوگو رسیدیم، باز هم به چهره آرام مادر شهید که نگاه میکنم سؤالی در ذهنم جوانه میزند. ناگاه میپرسم حاج خانم الان که فرزندتان برگشته، احساس غرور میکنید یا دلتنگی؟
و مادر با همان آرامش عجیبش میگوید: هیچ کدام. من سالها منتظر پسرم بودم ولی او پیش من امانت بود. امیدوارم امانتدار خوبی بوده باشم. 15 سال پیش خواب دیدم که حسن نوزاد است و عریان. او را بغل کرده و محکم به خودم چسباندم. به حرف آمد و گفت آرامتر. سه بار گفت. خوابم را که برای یکی از همسایهها تعریف کردم، گفت: تعبیرش این است که پسرت زنده است و برمیگردد. راست هم میگفت شهیدان همیشه زنده هستند و شهادت بالاترین عاقبت بخیری است.
شیخ عباس زارع مدیرکل بنیاد شهید استان یزد در رابطه با برخورد مادر شهید با خبر پیدا شدن پیکر فرزندش گفت:
مادرشهید همه را متعجب کرد
وقتی خبر تفحص پیکر مطهر شهید حسن یاوری را پس از 37 سال به مادر بزرگوار و صبورش دادیم، برخورد او همه ما را متعجب کرد؛ مادر شهید یاوری خیلی آرام بود. یاد آرامش امام خمینی افتادم؛ زمانی که بعد از ۱۵ سال، از تبعید به ایران برگشت. داخل هواپیما چقدر آرام بود. گفت هیچ احساسی ندارم. همه میگفتند چرا امام راحل این حرف را زده. اما امام(ره) دنبال پست و مقام نبود؛ چون تکلیفش را انجام میداد. مثل کسی که دارد نماز میخواند. مادر شهید یک جمله گفت و همه را شوکه کرد. به جای اینکه خودش شوکه شود.
گفت بچه من از آن روز تا حالا که مفقود بود، فاطمه زهرا سلام الله علیها بالای سرش میرفت. حالا خودم باید بروم. یعنی یک طوری که خیلی هم خوشحال نشد که فرزندش پیدا شده. گفت معامله خوبی نشد. خیلی هم خبر خوشی برایم نیاوردید. اینطور چیزها را ما دیدیم.
آقای استاندار میگفت ما امروز چند واحد درس عرفان نظری و عرفان عملی را پیش ایشان پاس کردیم.