الهه عبداللهی هستم، همسر شهید روحالله کافیزاده و متولد سال 62. آقا روحالله در 27 شهریور سال 59 در نجفآباد اصفهان به دنیا آمدند.
ما از قبل آشنایی نداشتیم؛ ولی پدرانمان در صنایع کاشی اصفهان با هم همکار بودند. اولین بار در یک جمع خانوادگی همدیگر را دیدیم. آن زمان من 16 سال داشتم و روحالله19 سال. شهید بعدها گفتند به خاطر طرز حجاب و حیایی که داشتید شما را پسندیدم و دوست داشتم موضوع را به طور جدی مطرح کنم. آنها همان سال بعد از امتحانات خرداد برای خواستگاری آمدند. ما کم سن و سال بودیم و شرط و شروط خاصی برای ازدواج نداشتیم. تنها او از سختیهای شغلش و ماموریتهای طولانی برایم گفته بود و من همه آنها را به خاطر اخلاق خوب و متانت و صداقتی که در او میدیدم پذیرفتم. ما تیر سال 78 به عقد هم درآمدیم و دیماه همانسال هم عروسی گرفتیم. با اینکه من تک دختر بودم، اما این دلیل نشد که مراسم مفصل و آنچنانی برگزار کنیم. با مهریهای کم به عقد روحالله درآمدم. مراسم عقد به معنای برپایی جشن که نداشتیم، عروسی ما هم در واقع یک مهمانی بود که در نهایت سادگی برگزار شد.
روح الله قبل از خواستگاری استخدام سپاه شده بود. به این صورت که ابتدا عضو بسیج شده و برای سربازی به سپاه رفته بود. او عاشق شغل نظامی بود. روزی که در آزمونهای سپاه قبول میشود خدا را شکر میکند که لباس سرباز امام زمان (عج) را بر تن میکند و به رهبر و نظام و اسلام خدمت میکند.
او در لشکر زرهی ۸ نجفاشرف و استان اصفهان خدمت میکرد. یک دوره شش ماهه همدان بود و شش ماه هم شیراز، دانشکده علوم و فنون درس میخواند. آن شش ماهی که در شیراز بود، ما عقد بودیم و تنها یک بار در این مدت با پدر و مادرشوهرم به شیراز رفتیم. حاصل ازدواج ما یک دختر و یک پسر است. اردیبهشت سال 80 دخترم اسماء به دنیا آمد و 6 سال بعد خدا پسرم حسین مهدی را به ما داد. آقا روحالله خیلی بچه دوست داشت. وقتی خدا به ما اسماء را داد مدام خدا را شکر میکرد و دعا میخواند. تا چند وقت اسماء را بغل نکرد؛ میگفت: خیلی کوچک است و میترسم که از دستم روی زمین بیفتد. وقتهایی که اسماء در بغل من بود فقط سراغش میآمد و با او حرف میزد، بوسش میکرد و قربان صدقهاش میرفت. قرار گذاشته بودیم اگر خدا به ما پسر داد اسمش را طاها بگذاریم. برادر من خواب دیده بود که خدا به ما پسر داده و اسمش را حسین گذاشتهایم. روحالله پیشنهاد داد که اسمش را بگذاریم حسین طاها و زمانی که برای گرفتن شناسنامه مراجعه کردیم گفتند باید بروید تهران و برای این اسم تأییدیه بگیرید. همین شد که ما هم اسم حسین مهدی را جایگزین حسین طاها کردیم. او از اینکه خدای متعال ما را از داشتن نعمت دختر و پسر بهرهمند کرده بسیار شاکر بود.
از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید.
خیلی خوشرو و خوش خنده بود. همیشه و حتی در بدترین شرایط لبخند به لب داشتند. هر کدام از دوستان و آشنایان در مورد او صحبت میکنند از خنده هایش میگویند. همکارانش به او میگفتند تو بیخیالی؛ اما او میگفت: طرف حساب من خداست من بیخیال نیستم.
خیلی دستگیر پدر و مادرش بود. یک مادربزرگ پیر داشت که در یک خانه قدیمی و کاهگلی زندگی میکرد. یادم است یک سال شب عید رفت منزل مادربزرگش را کاملا تمیز کرد و حتی قسمتهایی از دیوار را که ریخته بود، با گچ لکهگیری کرد. خیلی خسته شد اما میگفت: دعای مادربزرگم ارزش خسته شدن را دارد. سقف منزل پدرش نم برداشته بود. خودش رفت و آن را تعمیر کرد؛ ولی یک هفته گردن درد گرفت، طوری که مجبور شد مرخصی بگیرد. میگفت: ثواب این کار بیشتر از دردی است که میکشم.
در مورد حق الناس خیلی دقیق بود. مثلا اسماء که کوچک بود و با هم بازار میرفتیم خیلی حواسش به او بود که مبادا از در مغازهها چیزی بردارد و بخورد. میگفت: باباجان هر چه میخواهی بگو تا برایت بخرم. حتی شده بود یک دانه بخرد این کار را میکرد تا مبادا بدون اجازه بردارد و حقی به گردنش بماند. وقتی مسافرت میرفتیم هم همین طور بود. در آخرین مسافرتمان که رفته بودیم شادگان پلاژ یک سری وسیله را تحویلمان داد ولی ما آنها را چک نکردیم. میخواستیم جاروبرقی بکشیم که دیدیم همه اجزاء جاروبرقی از هم جدا میشود. گفت: بیا برویم بیرون. سوار ماشین شدیم و رفتیم داخل شهر و چون روز تعطیل بود کلی جست و جو کردیم تا قطعات یدکی جاروبرقی را پیدا کردیم و آن را سرهم کردیم. گفتم: ما این وسیله را خراب نکردیم چرا داری خرج سفر را برای آن هزینه میکنی. گفت: اشکالی ندارد، این وسیله تحویل ما شده است و حقالناس است.
نظرشان راجع به ولایت فقیه چه بود؟
خیلی ولایی بود؛ او عاشق ولایت بود و طرفدار سرسخت حضرت آقا. هروقت بین اقوام در این مورد بحث میشد، تا آخرین لحظه میایستاد و با منطق پاسخ میداد. برخی از اقوام برخورد سختی با شهید داشتند اما اصلا کوتاه نمیآمد و فرقی نداشت چه کسی بخواهد در این مورد حرفی بزند، در هر صورت با منطق و دلیل حرفش را میزد و از آقا دفاع میکرد. خیلی دوست داشت به دیدار آقا برود. یک بار هم اوایل استخدامش رفته بود؛ اما به خاطر شلوغی حالش بد شده بود و نتوانسته بود خوب استفاده کند و از این بابت خیلی ناراحت بود. دیدار هر ساله پاسداران را که با آقا نشان میدادند، افسوس میخورد و میگفت: کی میشود که ما اینجا باشیم.
چه چیزهایی از ایشان یاد گرفتید؟
چون سن هر دو ما کم بود در کنار هم پخته و کامل شدیم؛ با این حال خیلی چیزها از ایشان یاد گرفتم. رفتارهای روحالله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس میکردم. من در کنار او یاد گرفتم صبور باشم، توکلم به خدا باشد و همه چیز را از خداوند بخواهم نه از بنده خدا. اعتقادات و ایمانش برایم الگو بود. حق الناس را رعایت میکرد. اگر اطرافیان گاهی ایشان را آزار میدادند میگفت: ما سعی کنیم خوب باشیم و کار آنها را تکرار نکنیم. من با حرف ایشان خیلی آرام میشدم و دیگر حرف و حدیثهای دیگران و رفتارشان آزارم نمیداد. صبر زیادی داشت و این صبر زیادش فرصت برای رشد من فراهم میکرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس میکردند و حتی به من گوشزد هم میکردند که رفتارهای من با قبل از ازدواج خیلی متفاوت شده است. اختلاف نظر در هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلاً بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمیزدیم از پنج دقیقه بیشتر نمیشد. خیلی زود خندهمان میگرفت و میزدیم زیر خنده و هرچی بود همانجا تمام میشد. بیشتر اوقات در ظــرف شسـتن به من کمک میکرد. نزدیکهای عید که میشد حسابی کمک حالم بود. هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. آخرین عیدی که با ما بود آنقدر کار کرده بود که دلم نمیآمد به چیزی دست بزنم.
در مورد تربیت فرزندان روی چه مسائلی تاکید داشت؟
خیلی رو حجاب اسماء تاکید داشت. با وجود اینکه اسماء کم سن و سال بود میگفت: سعی کن او لباسهای پوشیده داشته باشد. با لباسهایی که برخی دختران کوچک میپوشند و مثلا آستین کوتاهی دارند، مخالف بود و میگفت: دوست ندارم چشم نامحرم به دخترم بیفتد. هنگام نمازخواندن به اسماء میگفت: بیا کنار من بایست و نمازت را بخوان. خیلی به پدر و مادرش احترام میگذاشت. حسین مقداری مشکل تکلم داشت و خیلی دیر زبان باز کرد. شاید حدود 5 سال طول کشید؛ اما روحالله خیلی مدارا میکرد و به او سخت نمیگرفت.
موضوع رفتن به سوریه را چطور مطرح کرد؟
روحالله خیلی دوست داشت یک سفر به کربلا برود، اما قسمتش نشد. خیلی گلستان شهدا میرفت. بیشتر اوقات سوار موتورش میشد و میرفت گلستان و بعد هم تخت فولاد. ارادت عجیبی به شهید حاج احمد کاظمی داشت. هر بار میرفت گلستان، سر مزار شهید کاظمی میرفت و برایش نماز میخواند. یک بار توی صحبتهایش به من گفت: اگر من بروم مأموریت و شهید شوم تو چه کار میکنی؟! گفتم: فعلاً که از جنگ خبری نیست. بهتر است که ما هم حرفش را نزنیم.
تا اینکه فتنهای در سوریه شروع شد. مدام اخبار سوریه را دنبال میکرد، در حالی که من هم از اعزام نیرو از ایران به سوریه بیخبر بودم. اوایل اعزام نیروها بود و این مسئله در جامعه مطرح نشده بود. تا اینکه در
27 فروردین سال 92 گفت: یک مانور در تهران داریم؛ ابتدا ما میرویم و بعد بقیه گردان میآیند. میدانست من ناراحت میشوم، برای همین هم چیزی در مورد سوریه نگفته بود. روز اعزامش ما بابت برنامه طرح بصیرت، در پادگان بودیم. چهارشنبه شب ساعت 12 شب
رفتند تهران و وقتی تماس گرفت، گفت: من میروم سوریه و تلفنم را هم باید خاموش کنم. گفتم: چرا به من نگفتی؟ گفت: ناراحت نباش حضرت زینب سلام الله علیها هوای ما را دارد. من فقطگریه میکردم و او فکر میکرد خط قطع و وصل میشود. من هم خودم را کنترل میکردم که متوجه نشود. اوایل ازدواجمان هر پنج شنبه برای گشت میرفت و به نبودش عادت داشتم. اما وقتی در سوریه بود گاهی دو سه روز از او بیخبر بودم. در همان ابتدا تا سه روز تلفنش خاموش بود و بعد از چند روز، یعنی در 15 اردیبهشت به شهادت رسید.آن زمان تماسها خیلی خوب برقرار نمیشد. چهار روز یک بار تماس میگرفت و ما را از احوال خودش مطلع میکرد. وقتی هم که تماس میگرفت در حد یکی دو دقیقه احوالپرسی میکردیم و بدون اینکه خداحافظی کند تلفن قطع میشد. تولد حضرت فاطمه سلاماللهعلیها بود که برای اولین بار از سوریه تماس گرفت. روز زن را تبریک گفت. گفتم: مگر شما در جنگ روز زن را هم میدانید. گفت: بله. گفت: یک خط جدا داریم و میتوانی تماس بگیری. من هم خوشحال شدم و شماره را گرفتم. آخرین تماسش در روز پنج شنبه بود. قرار بود ما دوباره شنبه تماس بگیریم که همان روز شهید شد.
حال و هوای شهید در آخرین روزها چگونه بود؟
روحالله خیلی نماز شب میخواند. اواخر سعی میکرد نماز شبش ترک نشود. توسلهایش دیدنی بود. عاشق امام زمان (عج) بود، میگفت: خیلی ناراحتم که تا حالا برای خشنودی آقا نتوانستم کاری انجام دهم. به نظر من شهدا فقط با خدا معامله میکنند. به هر حال نه فقط روحالله، بلکه همه شهدا به بچههایشان عشق میورزیدند. خانوادههایشان را دوست داشتند؛ اما اینکه بدون هیچ شک و تردید از همه علائقشان به خاطر همان معاملهای که با خدا انجام داده بودند، گذشتند و رفتند، خیلی زیاد ارزش دارد. بعد از شهاتش همکارانش میگفتند هرجا که موقعیت اضطراری پیش میآمد، او اولین نفری بود که میرفت و ثبتنام میکرد.
خداحافظی آخر او مانند همیشه بود و وقتی میپرسیدیم کجا میروی. میگفت: ماموریت داریم. نمیگفت: میروم تهران، میگفت: ماموریت. همیشه وقتی با او تا ترمینال میرفتیم در آینه ما را نگاه میکرد؛ اما این بار اصلا نگاهمان نکرد. من با خودم میگفتم: چرا این بار اینطور است. بعد که رفت سوریه متوجه شدم قضیه چیست.
ساکش را که برداشت، برادرم با شوخی گفت: نمیخواهی با طفلانت خداحافظی کنی؟ برگشت و بچهها را بوسید. گفت: مراقب خودتان باشید مادرتان را هم حرص ندهید. بعد که شهید شد به برادرم گفتم: حرف تو شد و بچههای من، همانند طفلان مسلم شدند. گفت: من این حرف را به شوخی گفتم!
او در آخرین وداعش هیچ نشانهای به ما ندادند. با خودم میگفتم:ای کاش میدانستم که آخرین دیدارمان است و بیشتر استفاده میکردم و این طرف و آن طرف نمیرفتیم.ای کاش در کنارش میماندیم.
همسرتان چطور به شهادت رسید؟
بله. او به عنوان تعمیرکارتانک رفته بود. گویا در روز شهادتش عملیات داشتند. دوتانک باید حرکت میکرده که اولی راه میافتد و میرود؛ ولی دومی خراب بوده و نمیتواند حرکت کند. میگوید من این را درست میکنم و به شما میرسم. زمانیکه در حال تعمیر تانک بود، سرش را هدف میگیرند و با شلیک گلوله او را به شهادت میرسانند.
چطور از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
چند نفر از پادگان رفته بودند منزل پدر و مادر همسرم و به آنها اطلاع داده بودند. من هم رفته بودم برای ثبتنام حسین که موقع برگشت دیدم برادرم جلوی در خانه ایستاده. در را باز کردم و رفتیم داخل. چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد. رفت بیرون و جواب داد. در یکی از تماسها شنیدم که میگفت: برایم مرخصی رد کنید، دو سه روز نمیآیم. رفتم داخل آشپزخانه که برایش شربت یا چای درست کنم که آمد داخل. میخواست چیزی بگوید؛ اما دستدست میکرد. گفت: از روحالله خبری داری؟ گفتم: پنج شنبه
زنگ زده بود. گفت: با من تماس گرفتند و گفتند که روحالله زخمی شده و در بیمارستان تهران است. ناراحت نباش قرار است بیایند و بگویند که چه شده است. گفتم: راست میگویی؟ همین که نگاهش کردم بغضش ترکید و نتوانست خودش را کنترل کند. من متوجه شدم و گفتم: روحالله زخمی نشده، شهید شده. من شوکه شده بودم؛ اما نمیخواستم باور کنم. بقیه هم آمدند. صدای کوبیدن چکش به گوش میرسید. دیدم آمدهاند جلوی در حجله میگذارند و بنر میزنند و گفتم: مگر نمیگویند زخمی شده، پس اینها چیست؟ گفتند پیکر را به فرودگاه تهران آوردهاند و پس از آن میآورند لشکر و مراسم خداحافظی برگزار میشود.
روحالله در همان اعزام اول به آرزویش رسید. وقتی پیکر پاکش را از فرودگاه به پادگان آوردند، به خاطر ازدحام جمعیت فقط برای چند دقیقه توانستم او را ببینم. قرار بود بعد از مراسم پادگان ما یک خلوت و وداع داشته باشیم که به خاطر ازدحام جمعیت ملاقات خصوصی هم اتفاق نیفتاد تا بتوانم با آقا روحالله صحبت کنم و یک دل سیر ببینمش و دیدار ما به قیامت افتاد.
حضور شهید را در کنار خودتان حس میکنید؟
ما همیشه ایشان را در کنار خودمان حس میکنیم. هر سال شب قبل از تولد بچهها میآمد به خوابم و میگفت: بیا برویم بازار برای تولد بچهها خرید کنیم. یک شب به خوابم آمد و درست مثل زمانهایی که از ماموریت میآمد و برایم کادو آورد، بعد هم در ساکش را باز کرد و دیدم یک باطری قلمی درآورد. گفتم: چرا باطری گرفتی؟ گفت: حالا به کار میآید. فردای آن شب داشتم کارهای خانه را انجام میدادم دیدم ساعت دیواری روی ساعت 3 ایستاده. گویا باطری آن تمام شده بود. با خودم گفتم: او حتی حواسش به باطری ساعت خانه هم هست. از اینگونه موارد خیلی در زندگی ما اتفاق افتاده است.
مدتی پیش که بر سر مزار شهید رفته بودیم پیرزنی را دیدم که کنار مزارش نشسته و قرآن میخواند. وقتی سر صحبت را با او باز کردم علت آمدنش را علاقه به شهدا و بهخصوص شهید کافیزاده عنوان کرد. او میگفت: هر بار که برای زیارت اهل قبور میآیم به این شهید هم سر میزنم، او اولین شهید مدافع حرم شهرمان است و باعث افتخارمان. همیشه اولین حرفم به این جوان این است که رحمت خدا بر تو باد و خوشا به حال پدر و مادرت که چنین فرزندی پرورش دادند و از او میخواهم که برای فرزندان من هم دعا کند. من با اینکه او را از نزدیک نمیشناختم اما ارادت خاصی به او دارم و از او خواستهام که آن دنیا شفاعت مرا هم بکند.