به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 16,742
بازدید دیروز: 4,654
بازدید هفته: 21,396
بازدید ماه: 21,396
بازدید کل: 25,008,536
افراد آنلاین: 159
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۲ دی ۱٤۰۳
Sunday , 22 December 2024
الأحد ، ۲۰ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۱۸۶ - گفتکو با همسر شهید غلامرضا سلیمانی دینانی: ارتشی انقلابی ۱۴۰۰/۰۹/۲۷
 گفتکو با همسر شهید غلامرضا سلیمانی دینانی: 
 
ارتشی انقلابی
 
۱۴۰۰/۰۹/۲۷

غلام رضا | سامانه ملی شهدا
 

جوانی مومن و انقلابی است و تمام دغدغه‌اش آرامش و آسایش مردم. لذا وارد ارتش می‌شود تا بتواند بیش از پیش به مردم سرزمینش خدمت و چونان کوهی استوار از حریمشان دفاع کند. آوازه صلابت و استواری او در مبارزه با دشمن داخلی و خارجی به گوش ضدانقلاب نیز رسیده است. شهید غلامرضا سلیمانی دینانی، فرمانده یگان زرهی ارتش، چون خاری، چشمان پلید ضدانقلاب را می‌آزرد؛ اما آنها جرئت روبرو شدن با این بزرگمرد ارتش جمهوری اسلامی را ندارند؛ لذا در یک حمله ناجوانمردانه در جاده سردشت، او را به شهادت می‌رسانند.
و حال فاطمه تقیان، همسر شهید، از این بزرگمرد تاریخ شکوهمند انقلاب اسلامی می‌گوید...
سید محمد مشکوهًْ الممالک

خواستگاری و نخستین نامه
مادر شهید دخترعموی پدرم بود. شهید بزرگ شده  آبادان و ساکن محله دینان اصفهان بود. زمانی که او تصمیم به ازدواج می‌گیرد، به مادرش می‌گوید من یک خانم با این شرایط می‌خواهم؛ کسی را می‌خواهم که یار و یاورم باشد و در صحنه‌های زندگی کمکم کند. مادر شهید هم من را به او پیشنهاد می‌کند و تصمیم به خواستگاری می‌گیرند.
آقا غلامرضا قبل از خواستگاری نامه‌ای برای من نوشتند. نامه‌ای که محتوای آن براساس اعتقاد و مسائل معنوی است. و درواقع درسی است برای جوانان امروز که دنبال یک سری مسائل ظاهری هستند. ببینند که یک جوان 24 ساله آن زمان چه ایده‌ای برای زندگی اش دارد.
شرح نامه اینچنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه را که من در پی نوشتن آن هستم مشکلات و مسائلی است که با آن در آینده درگیر هستم. و لازم است آن را به کسی که می‌خواهد شریک زندگی من باشد برسانم. من اگر به ارتش آمدم نه به خاطر مال بود و نه به خاطر مقام. آن چیزی که مرا بدین جا کشاند حساسیت و اهمیت ارتش بود. ارتشی که بعد از انقلاب باقی مانده بود، ارتشی طاغوت زده و غرب زده بود. آنچنان با آن مانوس شده بود که با تغییرات ظاهری مسیر آن عوض شدنی نبود. لازمه اصلاح بنیادی آن جوانانی مسلمان و حزب‌اللهی بود تا بتوانند فرداها قدرت ارتش را به‌دست بگیرند و آن را به مسیر حقیقی آن که دفاع از اسلام و قرآن است ببرند و من نیز یکی از آنهایی بودم که این مسیر را برگزیدم و انتخاب من یک انتخاب آگاهانه بود و نه تحت وضعیت‌ها و شرایط زندگی. زندگی ما ظاهر آراسته‌ای دارد اما درون آن پر از درد و رنج است. این رنج و دردها برای همه نیست؛ بلکه برای آنهایی است که خود، در درون آن لغزش‌ها حل نشده‌اند. و آنها را می‌بینند و لمس می‌کنند. ما با کسانی برخورد داریم که چهره‌های گوناگونی دارند. گروهی ظاهری مذهبی دارند؛ اما باطن‌های آنها هنوز مریض است. آنها کسانی هستند که چشم دیدن بچه‌های مسلمان را ندارند و گروهی دیگر آنهایی هستند که ظاهرشان نشان دهنده باطن خرابشان است. آنها کسانی هستند که عمری نان طاغوت را خورده و هنوز امید به آنها دارند و گروه سوم بی تفاوت‌ها هستندکه هدفی در زندگی ندارند. و گروهی دیگر مسلمانان واقعی هستند از سرباز تا سرهنگ. ما در پی این هستیم که با کمک این گروه در پی ساختن و اصلاح دیگر ارتشی‌ها باشیم و در این راه متحمل برخوردها و زحمات زیادی هستیم.
امروز آن کسانی که جبهه‌ها را اداره می‌کنند همین گروه اندک مسلمانان واقعی هستند که باید بار دیگران را خود بردوش بگیرند. و به همین جهت بیشتر رنج‌ها تلفات را همین‌ها می‌بینند. ما در این راه اول چشم امید به خدا و دوم بندگان صالحی که ما را در این راه کمک کنند داریم. یکی از این محرک‌ها و کمک کننده‌ها همسران مسلمان ما هستند. من دلم می‌خواهد همسری داشته باشم پاک و مسلمان که خود مشوق من در این راه باشد. در رنج‌ها و دوری‌ها مرا به صبر و استقامت دعوت کند نه اینکه خود سنگ جلوی پایم بیاندازد. من امروز می‌گویم که زندگی من دور از خانواده و وطنم است و زندگی من در ماموریت‌ها و جبهه‌ها بودن است. ما هرگز از مرگ در راه خدا وحشت نداریم؛ بلکه دعای همیشگی ما این است که پایان زندگی ما ختم به شهادت در راه خدا باشد. شاید بعد از این از نظر مالی حقوق قابلی بگیرم؛ اما هرگز در فکر زندگی مرفه نیستم. و به آن کسی که می‌خواهد شریک زندگی من باشد گوشزد می‌کنم که اگر فکر می‌کنی من در پی زندگی تجملاتی هستم اشتباه آمده‌ای؛ زیرا ما آمده‌ایم برای اصلاح، نه برای رفاه و لازمه ما این است که ما در پی دنیا نباشیم؛ بلکه سعی کنیم خود مسلمان اخلاق باشیم. من عقیده دارم در جاهایی مثل سپاه پاسداران خوب بودن مهم است؛ بلکه در جاهایی مانند ارتش که زمینه برای انحراف اخلاقی متاسفانه الان وجود دارد خوب بودن مهم است. در اینجاست که معلم اخلاق بودن و نمازشب خواندن نشانه ایمان‌های قوی است. آنچه را من نوشته‌ام وضعیت آینده من است. اکنون من به عنوان دانشجو درس می‌خوانم و حقوق دانشجویی که حدود 900 تومان است می‌گیرم و این وضعیت تا سال آینده ادامه دارد، تا موقعی که فارغ التحصیل شوم و در این مدت من قصد ازدواج دارم و همسرم باید در خانه پدری ام بنشیند تا وضعیت و محل سکونت من مشخص بشود. آنگاه دیگر با خداست تا او چه خواهد. در این مدت و چه بعد از آن انتظار دارم همسرم پدر و مادرم را مانند پدر و مادر خود بداند و کوچک‌ترین توهینی به آنها نکند؛ زیرا آنها به گردن ما حق دارند. و من هرگز اجازه توهین و بی احترامی، نه از طرف خودم و نه دیگری را نمی‌دهم از هم اکنون می‌گویم کسی که نمی‌تواند احترام کسانی را که مرا در نهایت رنج و زحمت بزرگ کرده‌اند نگه دارد بعد از این نیز نمی‌تواند همسری خوب برای من باشد. از نظر من تحصیل همسر هرگز مانعی برای زندگی من نیست و نمی‌گذارم که زندگی من مانعی برای تحصیل او تا آنجایی که مایل است باشد.
والسلام علی من التبع الهدی – دی سال 1362
شهید این نامه را قبل از عقد نوشته بود و به برادرم داده و گفته بود: «به او بگو اگر مایل است که همسر من باشد، باید این مسائل را رعایت کند.» من هم پذیرفتم. ما اواخر سال 62 ازدواج کردیم و حاصل ازدواج ما یک فرزند دختر به نام زینب خانم است که در زمان شهادت پدرش هفت ماهه بود. شاید در مدت هفت ماه سه بار دخترش را دید؛ اما به فرزند و خانواده خیلی اهمیت می‌داد. همیشه سفارش می‌کرد که وقتی می‌خواهم او را شیر بدهم با وضو باشم و بسم‌الله بگویم.
همسرم سال 65 شهید شد و در زندگی کوتاهی که داشتیم، او بیشتر در جبهه بود و هر بار که می‌رفت، سه تا چهار ماه طول می‌کشید که برگردد. آن موقع تلفن همراه نبود و ما هیچ خبری از ایشان نداشتیم. هرگاه نامه می‌داد، خودش زودتر از نامه می‌رسید.
مطیع امر ولایت
اعتقاد زیادی به ولایت فقیه داشت. همیشه می‌گفت: ما باید پشتیبان ولایت باشیم. همیشه ما را به صبر و استقامت دعوت می‌کرد. می‌گفت: «هر چه ولایت امر می‌کند شما باید اطاعت کنید.»
خیلی اهل تذکر دادن نبود. معمولا در عمل مسائل را رعایت می‌کرد تا ما از او یاد بگیریم. به پدر و مادرش خیلی اهمیت می‌داد. زن و فرزند را هم‌ردیف پدر و مادر می‌دانست؛ نه به آنها بی‌احترامی می‌کرد و نه به زن و فرزند. وقتی به مرخصی می‌آمد دو سه روز تا یک هفته می‌ماند و دوباره می‌رفت. یک بار زینب بیمار شد و او را به مطب دکتری در درچه بردیم. در بین راه رزمندگان داشتند می‌رفتند جبهه. او با حسرت به آنها را نگاه کرد، آهی کشید و گفت: من باز هم از اینها عقب ماندم.
دغدغه‌مند و مردمدار
خیلی خوش اخلاق بود و هر اتفاقی می‌افتاد، چه خوب و چه بد، خیلی خوب آن را مطرح می‌کرد. اگر از دست کسی ناراحت بود، نمی‌گذاشت در دلش بماند و آن را بیان می‌کرد که کینه نشود. اگر از دست من ناراحت بود، می‌گفت: من دوست دارم اینطور باشی. به همسر برادرش که پدر نداشت خیلی بها می‌داد. آنها ساکن تهران بودند. ما با هم به تهران می‌رفتیم و به بچه‌های برادرش رسیدگی می‌کردیم. می‌گفت: تو الان در اصفهان و کنار پدر و مادر من خیلی راحت هستی؛ ولی برادر و همسرم در تهران تنها هستند و با دو تا بچه خیلی سختی می‌کشند.
وقتی به مرخصی می‌آمد، به ویژه ایام عید، برای دید و بازدید همسایه‌ها از ابتدای کوچه تا انتهای کوچه را می‌رفتیم و برایش فرقی نداشت که آنها از اقوام هستند یا نه. به همه سرکشی می‌کرد. شاید تا شب به 16 خانه می‌رفتیم. او اصلا چای نمی‌خورد؛ اما وقتی به منزل کسی می‌رفتیم که وضع مالی خوبی نداشتند و چای می‌آوردند، آن را می‌خورد. اگر می‌خواست کمکی کند، موقع خداحافظی و بدون اینکه کسی متوجه شود این کارا را انجام می‌داد. یا خوراکی و میوه می‌خرید و می‌برد که دیگران متوجه نشوند.
زمانی در دانشکده افسری جشن وحدت برگزار کرده بودند و شهید دینانی که خیلی خسته و گرسنه بوده موقع تعارف شیرینی، دوتا برمی‌دارد؛ اما بعد احساس گناه می‌کند، وضو می‌گیرد و استغفار می‌کند. این برای ما درس بزرگی است که در مراسمات مراعات میزبان را بکنیم تا او برای پذیرایی دچار مشکل نشود.
او هنگام شهادت 24 ساله بود؛ ولی نه نماز قضا داشت و نه روزه قضا و نه خمس. همه واجباتش را ادا کرده بود.
آخرین دیدار
بار آخری که آمد حالتش با دفعات قبل خیلی متفاوت بود. معمولا غروب به خانه می‌رسید. ساکش را می‌گذاشت و ابتدا به گلزار شهدا و مسجد می‌رفتیم و چون منزل خواهرش نزدیک بود به دیدار او می‌رفتیم.
ما یک حوض بزرگ وسط باغچه داشتیم، بار آخر می‌رفت کنار آن می‌نشست و در فکر فرو می‌رفت. حتی پلاک گردنش حالت دیگری داشت، گویا با من حرف می‌زد و وقتی به آن نگاه می‌کردم حس می‌کردم که او دیگر برنمی‌گردد.
هیچ گاه موقع رفتن، به ما اجازه نمی‌داد که برویم دنبالش و تا اتوبوس او را بدرقه کنیم. ولی بار آخر اجازه داد که من همراهش بروم. لحظه آخر هم سه بار برگشت، دست تکان داد و خداحافظی کرد و رفت.
نحوه شهادت
شهید دیپلم ریاضی و لیسانس دانشگاه افسری داشت و فرمانده مهندسی رزمی سردشت بود. دوستانش می‌گفتند: او برای خنثی کردن مین رفته بود. فرمانده بود و می‌توانست فقط نظارت کند؛ اما رفت. قبل از رفتن هم غسل شهادت می‌کند. عکس زینب در جیبش بوده؛ آن را بیرون می‌آورد، نگاه می‌کند، می‌بوسد و یک لبخند می‌زند. همراهش می‌پرسد آقای سلیمانی برای چه لبخند زدی؟ می‌گوید یاد خنده‌های دخترم افتادم و خنده‌ام گرفت. می‌روند و مین‌ها را خنثی می‌کنند؛ اما در راه برگشت در جاده در کمین دشمن می‌افتند و مورد حمله قرار می‌گیرند. گلوله به سینه‌اش خورده بود و به شهادت می‌رسند. در واقع او ترور شد.
خبر پرواز شهید
هر بار قبل از اینکه به مرخصی بیاید، مانند ایام عید خانه را کاملا تمیز می‌کردیم که وقتی آمد با خیالی آسوده استراحت کند و دغدغه تمیزی خانه را نداشته باشد. برادرم در قم ساکن بود و رابطه نزدیکی با همسرم داشت. در کل شهید خانواده من را خیلی دوست داشت؛ اما چون این برادرم پاسدار بود و با هم هم‌عقیده بودند، بیشتر دوستش داشت، برایش ارزش و احترام قائل بود و رفت و آمد زیادی با هم داشتیم. وسط هفته بود که برادرم و همسرش آمدند منزل ما. گویا آنها از شهادت همسرم اطلاع داشتند و می‌خواستند موضوع را به ما بگویند. همسر برادرم که دو برادرش شهید شده بودند گفت: امکان دارد که آلبوم غلامرضا را به من نشان دهی؟ من تعجب کردم. آنها هیچ‌گاه وسط هفته نمی‌آمدند. وسط هفته آمده‌اند و می‌گویند آلبوم را نشانمان بده! نمی‌دانستم اصلا همسرم راضی هست این کار را بکنم یا نه. با اکراه رفتم و آلبوم را آوردم. گفت: می‌دانی چرا آلبوم را خواستم. دلم برای برادرانم تنگ شده و غلامرضا خیلی به برادرم شبیه است، می‌خواهم او را ببینم. عکس‌های شهید به ترتیب از سنین پایین تا زمان دانشجویی در آلبوم چیده شده بود. همسر برادرم گفت: امکان دارد که من این عکس‌ها را بردارم. من تعجب کردم که چرا چنین تقاضایی دارد و عکس را برای چه می‌خواهد. آلبوم هم چسبی بود، اگر عکس را برمی‌داشتم جای آن می‌ماند و عکس هم خراب می‌شد. خلاصه کم‌کم سعی می‌کرد به من بفهماند که چه اتفاقی افتاده. اما من اصلا انتظار چنین مسئله‌ای را نداشتم؛ گرچه لحظه آخر به طریقی نشان داده بود که دیگر برنمی‌گردد. او عکس‌ها را برداشت و گفت: می‌توانم این عکس‌ها را ببرم؟ گفتم: اگر غلامرضا آمد و گفت چرا عکس‌ها را دادی، چه بگویم؟ گفت: نه چیزی نمی‌گوید. بعد هم ناهار خوردند و رفتند.
بعد از رفتن آنها خواهرم گفت: امروز بیایید منزل دخترم مراسم دعای کمیل داریم. گفتم: امشب غلامرضا می‌آید و ما داریم کارهایمان را انجام می‌دهیم. گفت: نه بیایید یک سری بزنید و بعد برگردید. من همه جا همراه پدر و مادر همسرم می‌رفتم. ما کارها را انجام دادیم و بچه را هم برداشتیم و رفتیم. وقتی وارد شدیم دیدیم همه ما را نگاه می‌کنند و اشک می‌ریزند. گفتم: شاید به خاطر این باشد که چند سال است منزل دخترخواهرم نرفته ایم. یا ابراز محبت می‌کنند. زینب را گرفتند و بغل کردند و بوسیدند. نشستیم و دعا خواندیم. در حال خودمان بودیم و نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده. در صورتی که همه می‌دانستند. وقتی دعا تمام شد داماد خواهرم گفت: من شما را می‌رسانم. گفتیم: نه. منزل نزدیک است. گفت: طوری نیست و من شما را می‌رسانم. ما را تا سر کوچه رساند. دیدم با اینکه دیروقت است همسایه‌ها بیرون هستند و سر کوچه نشسته‌اند. رفتم جلوتر دیدم در خانه باز است. چراغ اتاقم هم روشن بود. با خودم گفتم: حتما غلامرضا آمده. الان با خودش چه فکری می‌کند، نکند از دستم ناراحت شود. رفتم داخل، دیدم برادرم و پدر همسرم کنار هم نشسته‌اند گفتم: عمو چرا ناراحتید؟ مگر عروستان مرده که غمگینید؟ گفت: بیا که خاک بر سرمان شد. می‌گویند غلامرضا شهید شده. برادرم گفت: نه می‌گویند مجروح شده، من آمده‌ام که شما را ببرم بیمارستان که او را ببینید. من گفتم: شما را به خدا راستش را بگویید. اگر شهید شده به ما بگویید. ما که بالاتر از حضرت زینب سلام‌الله‌علیها نیستیم. کم‌کم گفت که شهید شده و چند روز است که بدنش در سردشت مانده است.
جوان مومن انقلابی
رزمنده و جانباز 40 درصد دفاع مقدس، محمد براتی، پس از پایان یافتن میدان جهاد با دشمن دون، وظیفه‌ای خطیر را بر عهده گرفت و با خانم تقیان، همسر شهید دینانی ازدواج کرد تا بتواند خدمت را در سنگری دیگر ادامه دهد و همسری شایسته برای خانم تقیان و پدری مهربان برای زینب باشد. او اکنون از روزهای پرفراز و نشیب زندگی با عزیزان شهید و عنایات این شهید بزرگوار می‌گوید:
ما در یک شهر زندگی می‌کردیم؛ اما شهید را نمی‌شناختم، چون محله‌هایمان از هم فاصله داشت. فقط به یاد دارم که سال 65، قبل از عملیات کربلای 5 به مرخصی آمده بودم که شنیدم یک نفر در محله دینان، که از فرماندهان ارتش در کردستان بوده، به شهادت رسیده است و در همین حد از ایشان اطلاع داشتم.
ابراهیم محمدی از اساتید دانشگاه امیرالمومنین(ع) سپاه اصفهان بود که الان بازنشسته است. او که با شهید همکلاسی و دوست بود می‌گفت: شهید علاوه بر مبارزات قبل از انقلاب، بعد از انقلاب نیز در محل، یک جوان مومن انقلابی باوضو و تاثیرگذار بود. در خانواده هم نمونه یک جوان حزب‌اللهی و انقلابی بود. اهل مسجد بود و نماز شبش ترک نمی‌شد.
موردی که من در دفترچه خاطرات ایشان دیدم خودنگهداری است. مثلا ما هر شب که سرمان را به بالین می‌گذاریم و در عالم خودمان هستیم؛ اما شهید دینانی هر شب کارهای خوب یا بدی را که انجام می‌داد، یادداشت می‌کرد. مثلا من باید امروز این کار را می‌کردم اما نکردم. باید اینجا می‌رفتم. او ماهانه و هفتگی یک زمانی برای خودش مشخص کرده که ببیند در این مدت کارهای خوبش بیشتر بوده یا کارهایی که نباید انجام می‌داده. و من این مسئله را در زندگی بسیاری از شهدای شاخص دیده‌ام.
با پایان جنگ و حوادثی که در جبهه برایم اتفاق افتاده بود، گفتم حالا که از قافله شهدا جامانده‌ام، کاری کنم که روحیه ایثار و شهادت در منزلمان حکمفرما باشد؛ لذا با همسر شهید ازدواج کردم.
پدری برای دختر شهید
من خیلی تلاش کردم یاد شهید را برای دخترش زنده نگه‌دارم. یکی از ایده‌های من قبل از ازدواج این بود که با 57 ماه سابقه جبهه و 40 درصد جانبازی برای نظام و انقلاب کاری نکرده‌ام. گفتم حداقل کاری بکنم که برای خودم عاقبت بخیری بگذارم و فردای قیامت در مقابل دوستانم سرافکنده نباشم. لذا وقتی تصمیم به این ازدواج گرفتم یکی از اهدافم همین بود که کاری بکنم که فردای قیامت شهید از دست من راضی باشد و برای همین هم خیلی تلاش کردم و اقرار می‌کنم که نتوانستم. چون جنس ما از هم نبود و آن نگاه محبت‌آمیز پدر، با من خیلی تفاوت دارد. الان من و زینب خانم به هم وابسته هستیم و ایشان من را باباجان صدا می‌زند و هر کاری هم داشته باشند دریغ نمی‌کنم. ما مدام با هم ارتباط داریم. اما سخت است و نمی‌توان جای خالی پدر را پر کنیم.
فرازهایی از وصیتنامه شهید
اگر من در جبهه یا هر جای دیگر شهید شوم این را مایه سعادت خود می‌دانم. این را به همگان بگویم که من این راه را با آغوش باز و با آگاهی کامل پذیرفته‌ام و از نتایج آن استقبال می‌کنم. برای من مثل هر مسلمان دیگر عالم دیگر و روز قیامت حق و حتمی است و برایم فانی بودن این دنیا و اصل و جاودان بودن آن دنیا چیز بدیهی است و برای همین از این که در راه احدیت و تحقق آرمان اسلام جان بدهم نهایت افتخار و موفقیت را دارم و امیدوارم از خدا که انتهای راه مرا ختم به شهادت کند.
من از تمام مردم طلب مغفرت و آمرزش می‌کنم و می‌گویم بزرگترین خدمتی که می‌توانید به من کنید این است که از خطاها و گناهانی که در حق شماها کردم مرا عفو کنید. من نمی‌گویم خطا نکردم اما هرگاه عمل خلافی انجام دادم خود بیش از هر کس پشیمان شدم. من به حق‌الناس آگاهم و می‌دانم که در آن دنیا چه عواقبی دارد. من از این که خدایی نکرده حق کسی را زیر پا گذاشته باشم، آبروی کسی را ریخته باشم، مال کسی را تلف کرده باشم، دل کسی را شکسته باشم وحشت دارم و به خدا پناه می‌برم و از خدا می‌خواهم که به من توفیق جبران آن را بدهد و از مردم می‌خواهم که بر ما ببخشایند که حسابی سخت در پیش است.
من تا آن جا که توانستم سعی کردم نماز و روزه‌ای از خود قضا نگذارم... از آن روزی که حقوق بگیر شدم سعی کردم اگر خمسی بر من تعلق گرفته بدهم برای همین وصیتی در این زمینه ندارم.
اما پدر و مادر عزیزم... بعد از سفارش به عبادات سفارش دوکس را به شما می‌کنم، اگر شما واقعا مرا دوست دارید و می‌خواهید من آن دنیا از شما راضی باشم بدان عمل کنید. نخست سفارش همسرم و دیگر خواهرم و در مورد همسرم بگویم که من واقعا از همسرم راضی هستم و از این که همسر مهربان و خوبی برایم بود خدا را شکر می‌کنم و از شما پدر و مادرم می‌خواهم به شدت رعایت حال وی را بکنید و او را در انتخاب آینده خود آزاد بگذارید. مبادا او را آزار دهید که مرا در اینجا رنجانیده و آزار داده اید. هرگاه مهر و حق خود را خواست بدون ذره‌ای کم و کاست به او بدهید و اگر از طرف من حقوقی بر او تعلق گرفت بدو مسترد کنید و اگر در این راه کوتاهی کردید بدانید که هرگز نخواهم بخشید.
اما همسر عزیزم... در این مدت کوتاه تو برایم همسری شایسته و یاوری عزیز بودی، وجود تو برایم آرامش خاطر داشت و یاد تو تسلی‌بخش روانم بود، تو برایم همسری مهربان بودی و چیزی که در وجود تو برایم انکارناپذیر بود مهربانی و پاکدامنی و صداقت تو بود.
همسر عزیزم تو را سفارش به فرزندم می‌کنم، دلم می‌خواست که می‌توانستم فرزندم را ببینم و او را در آغوش بگیرم، همان طور که سفارش کردم اگر فرزندم به سلامت به دنیا آمد، اگر دختر بود نام او را زینب و اگر پسر بود نام او را حسین بگذارید. آن چه ما را بدین جا کشاند جز عشق به حسین بن علی(ع) نبود، آن چه که باعث این هم ایثار از طرف رزمندگان دلیر می‌شود جز عشق به حسین(ع) و کربلای حسین(ع) نبود... .

Image result for ‫گل لاله‬‎